غروب جمعه باشد، تو باشی و پنجره ای رو به خیابانی خلوت. وحجم چسبناک زمان، که روی همهچیز نشسته است. نشسته است وکش می آید، که اسبهای درد توی سرت شیهه بکشند و بدوند بی پروا، که میان هرم گرمای بعدازظهر دمکردهی تیرماه، یخ زده باشد خون میان رگهات. که اندوهی غریب، دست به یکی کرده باشد با درد، با دلتنگی، با لیوان چای یخ کردهی توی دستهات، با رنگین کمان قرص های آبی و سبز و صورتی. که خواب قهر کرده باشد از چشمهات و ندانی با کدام بهانه پناه ببری به گریستن. که خسته باشی، بیحساب خسته باشی از همه چیز، همه چیز، همه چیز. که بغض، چنگ بیندازد بیخ گلوت، لامروت تر از همیشه. که دلت نخواهد اینبار قوی باشی، که امان بدهی غصه ها از توی چشمهات لیز بخورند آرام آرام. که غروب جمعه باشد، وصدایی در کوچهی خلوت آنسوی پنجره بخواند: "پس از این زاری مکن...هوس یاری مکن..تو ای ناکام..دل دیوانه."
https://hottg.com/drnkargar
>>Click here to continue<<