📢 وصیتنامهای که هرگز نوشته نشد
👤 وحید صادقی هشجین
نوشتن وصیتنامه، شاید یکی از غریبترین لحظاتی باشد که انسان در زندگی تجربه میکند. لحظهای که باید بپذیری سفر این دنیا رو به پایان است و آنچه از تو باقی میماند، تنها چند خط نوشته، چند توصیه، و سهمی که برای دیگران کنار گذاشتهای. اما بیشتر آدمها هیچگاه خود را در آستانهی این لحظه نمیبینند، چون یا مرگ را باور ندارند، یا جرأت فکر کردن به آن را ندارند.
اما نسل من، پیش از آنکه زندگی را بشناسد، با مرگ آشنا شد. ما هنوز در سرزمین کودکی میدویدیم که باید یاد میگرفتیم چگونه مردن را بپذیریم. این تنها حکایت من نیست، سرگذشت بسیاری از همسالانم است، همانها که در میان درس و بازی، ناگهان نامشان در کنار واژهی «شهید» نوشته شد.
پانزده ساله بودم که برای نخستین بار از من خواستند وصیتنامهام را بنویسم. دو بار با فاصلهی دو هفته در همان سال و بار دیگر در شانزده سالگی. آن روزها، جنگی بیرحم بر سرزمینمان سایه انداخته بود و من، همراه با دوستانم، داوطلبانه عازم جبهه شدم. بار اول، با اصرار و التماس، رضایت پدر و مادرم را گرفتم؛ اما بار دوم، علیرغم مخالفتشان، از خانه گریختم و به میدان جنگ رفتم.
پیش از عملیات، از ما میخواستند که وصیتنامههایمان را تحویل دهیم.
اکنون که در دههی پنجم زندگیام ایستادهام، آن لحظات را که به یاد میآورم، گویی از جهانی دیگر سخن میگویم. چطور یک نوجوان، در میان رویاهای خاموش و نادیدههای زندگی، باید قلم بردارد و برای نبودن خود بنویسد؟
من اما هیچگاه وصیتنامهام را ننوشتم. نه از سر نافرمانی، بلکه از حیرت. حیرت از اینکه چه باید مینوشتم؟ نوجوانی که هنوز طعم زندگی را نچشیده، چگونه از پایان بگوید؟ وصیتنامههایی که از شهدا خوانده بودم، اغلب تکراری بودند؛ سرشار از واژههای شبیه به هم، انگار که یک وصیت در هزاران دست بازنویسی شده باشد.
برای همین بوده و هست که فرماندهان و مسئولین کشور با افتخار میگفتند و میگویند: «همهی شهدا بر یک چیز تأکید کردهاند»، و آنان که چیزی جز این میگفتند، به دشمن و کفر نسبت داده میشوند.
اما حقیقت آن بود که من نمیخواستم بمیرم. نه اینکه بترسم— آن روزها، مرگ را شهادت میدانستم و در خیالم، آن را کوتاهترین راه بهشت میدیدم. اما در میان این یقین، شکی تلخ ریشه دوانده بود: آیا شهید شدن و به بهشت رفتن مهمتر است یا زنده ماندن و پدر و مادرم را از داغ خود نجات دادن؟
تصور شیونهای مادرم، بغض سنگین پدرم، و خانهای که در غیاب من، خاموش و ماتمزده میشد، آن «بهشت موعود» را در نظرم به دوزخی میکشاند که طاقت عبورش را نداشتم. پس، با خود گفتم شاید اگر وصیتنامهای ننویسم، زنده بمانم...
و زنده ماندم.
حالا، بعد از گذشت بیش از سه دهه، به آن روزها که مینگرم، میبینم چه روح زیبایی داشتم. آن زمان، برایم بهشت چیزی نبود جز خندههای پدرم، آرامش مادرم، و خانهای که داغ مرا ندیده باشد. و چه بهشت باشکوهی بود که در آن زندگی کردم!
>>Click here to continue<<