میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخانه ی قرمز؛
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم...
فکرش را بکن، خوب نمی شد؟
👤روزبه معین
💟@dialecticofsolitude
>>Click here to continue<<