هربار بیشتر از قبل به این پی میبرم که چقدر آدمها و روابط بینشان فراتر از چیزی که فکرش را میکردم پیچیده و سخت هستند. مثالش؟ اخیرا متوجه شدهام که برخی از ما، وقتی با نوعی ناکامی در رابطه با فردی که برایمان مهم است، روبرو میشویم، وقتی که این ناکامی دردی فراتر از حد ظرفیتمان دارد، این درد را تبدیل به خشم میکنیم. حتی اگر آن فرد واقعا آسیبی به ما نزده باشد، او را در ذهن خود تبدیل به یک هیولای وحشتناک کرده و خشم را سرریز میکنیم در وجودمان. اینگونه انگار راحتتر با احساسات سختمان کنار میآییم و درد ماجرا را میپذیریم، هرچند که این پذیرش، بیشتر شبیه پذیرشی نمادین است تا پذیرشی اصیل و واقعی.
فکر میکنم علت این کار این باشد که تجربه همزمان احساسات خوشایند و ناخوشایند در کنار هم، برایمان سخت است، ظرفیت دوسوگراییمان پایین است و ترجیح میدهیم این احساسات را تکهتکه کنیم و تکهای را نگه داریم و تکهای دیگر را دور بیندازیم.
مثلا سخت است که همزمان فردی را دوست بداری و به او احساس خشم داشته باشی. تصمیم میگیری با تبدیل کردن آن آدم در ذهنت به یک هیولای ترسناک، تکه دوست داشتن را دور بیندازی و خشم را نگه داری. غافل از اینکه احساسات در هم تنیدهاند و این اشکالی ندارد که نسبت به یک فرد احساسات متناقضی را تجربه کنیم.
>>Click here to continue<<