وقتی کاروانِ شهدا راه افتاد، کنارِ یکی از ماشینها صدای مردم به اسمان رفت. از ماشین حملِ پیکرِ کودکان شهید، بالای تابوتها ستاره و ماه اویزان بود. شبیه به یک گهواره، شبیه تختِخواب بچهها. یکی از شهدا، دخترِ سهسالهای بود که حرملهها شهیدش کرده بودند. امروز سیلِ جمعیتی برای تشییعشان آمده بودند؛ روضه میخواندند، سینه میزدند، مادرها لالایی میخواندند، قیامتی بود. چه صحنههایی، چه لحظههایی. با دیدنِ تصویرِ هر شهید روی تابوت؛ روضهها فرق میکرد، فرماندهان خودشان روضهٔ علمدار طلب میکردند انگار، ناخوداگاه هرکسی زیرلب روضه میخواند. دانشمندان، زنان، مردان، هرکدام یکجور. اما تابوتهایِ کوچک… کربلایی بود! کسی نمیترسید، مشتها گره کرده بود و فریادها بلند. هیهات منّالذّله… این حماسهها را غیرتها در آغوش میکشند «این روضهها،گریهها، آدمساز است.» آقا روحالله میگفت.
به شب که میرسیم روضهها عیان میشود،
شبِ سوم محرم است،
دخترِ سهساله… روضه…
محرم…
کربلا…
از حالا همهچیز فرق میکند…
حقیقت این است که عاشورا هنوز به شب نرسیده، حرملهها را، یزیدیان را امروز اگر نشناسی، فردا دیر است…
قربانِ خودت، خانوادهت، یارانت حسینجان… قربانِ بودنت حسینجان…
آن مَرد، آن عارفبالله درست میگفت. «ما ملتِ امام حسینیم…»
>>Click here to continue<<