سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دورانها
سلام ای شسته تن را در زلالِ شعربارانها
صفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمانها
دلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسانها
از آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید
تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستانها
پرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابانها
بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا ....
بِپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابانها
به تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن بانو !
به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوانها
در اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است
مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمانها
#پروین_نوروزی
#کافه_تنهایی
🎴 @cafe_tanhaee
>>Click here to continue<<