خاطرات جنگ ۱۲ روزه
نمیدانستم جنگ ۱۲ روزهی ایران ـــــ اسرائیل مهمترین تجربهی مشترک من و همسرم بشود: برای اولین بار، ۱۲ روز با زنم در دو اتاق و دونفری زندگی میکنیم؛ تمام وقت.
فعلاً همسرم بدون پرستارش ــــ با آن بیماری بیرحم اماس و دقودلیهایی که بیمار یکسره سر اطرافیان خالی میکند، و فعلاً من دمِ دست هستم ــــ فرماندهی کل این دو اتاق است، و من تنها سرباز، با چند گربهی نیمهولگرد که در ایوان میچرخند و با غذا دادن همسرم، به ارتش او پیوستهاند. زبونم رو قفل کرده و جیک نمیزنم. فرماندهای با حافظهی سوپر درخشان که هیچ چیز و اشتباهی یادش نمیرود. یادش نمیرود ۴۹ سال قبل، اولین روزی که بردمش تا به فامیلم معرفی کنم، مادرم قرمهسبزی پخته بود. بنابراین، هنوز هم حقِ اعتراض به ۵ وعدهی قرمهسبزیِ سریال خوردن ندارم. چون یکبار ۲۷ سال پیش شلهزرد تعارف کرد و گفتم میل ندارم، چند دهه است در تحریم شلهزرد هستم. «تو که شلهزرد دوست نداشتی، متنفر بودی!» با خودم میگویم «اگر تو این حافظه را داشتی، تمام تناقضگوییهای دوستان طرفدار نظام چندنرخی ارز در این ۴۰ سال را به چشمشان میآوردی!»
قبل از جنگ، غیر از فیزیوتراپ، از ترس کمردرد، استخر هتل هما میرفتم تا در آب قدم بزنم. توی این دوازده روز، توی چالهی مبل نشستهام و تنهایی جلوی تلویزیون جبههی جنگی تشکیل دادهام و بالا و پایین میپرم. حالا درد مچها و آرنجهای روز اول جنگ به گردن زده. بعد در روز سوم جنگ سُر خورد به کمرم، و شب بعد رسماً تا رانها پیشروی کرد. همسرم که هرچه از کلاس یازده و دوازده رشتهی طبیعی خوانده، ریز یادش است، یادآور میشود که «نه بابا، همه از گردن است.» روز ششم جنگ میگویم که حالا به کمر زده. و از ظهرِ روز نهم، دو پاراگراف ننوشته، پای راستم میگیرد.
شبها، وحشتناکتر از صدای بمبها و انفجارها، صدای بیمنطق کارشناسان شبکهی خبر است که نمیدانم از کجا پیدایشان میکنند. منطق آبدوغخیاری و جملات تکراری مثل اینکه «اوضاع کاملاً عادیست!» در همان حال، حملهی پشهها هم هست. به جانم افتادهاند مثل ترکش موشک؛ روی پیشانی، لالهی گوش، بازو، ساعد، کف دست، آرنج، زانو، ساق، قوزک و انگشت پا را زدهاند! زنم میگوید «شیرینگوشت هستی، میبینی من را که نزدهاند!» عاشقانهترین جملهای که در طول جنگ از عیال شنیدم.
از دو سبد دارو در حوالی محل جلوسش، شب و روز طبق نسخهی همسرجان، روغن ضددرد به گردن و سینه و بر و بازو میمالم. ساعتها پاهایم را به هم سابیدهام تا از خارش بیفتند. بعد با کرم ضد پشه، خودم را واکس میزنم؛ اما بیشتر اشتهای پشهها را باز میکند تا دفع شر آنها.
در این حالت آمادهباش مداوم، زنم مرا به مأموریت خرید میفرستد. بعد از ۵۱ سال تدریس، دارم با نظام قیمتها آشنا میشوم! هنوز بعد از خرید نان به خانه نرسیده، پیام میرسد که «فانتا هم یادت نره!» نمیدانم این معادلهی نان سنگک و فانتا در کجای دکترین دفاعیاش جای میگیرد، ولی سربازم و امر، امر فرمانده است.
از شب دوم، قورباغههای برکهی پشت ساختمان با صدایشان پردهی شب را پُر کردهاند و جای موسیقی خواب شبانه را گرفتهاند. هیچوقت فکر نمیکردم غُرغُر این دوزیستان خیس، آرامبخشتر از فرمایشات مبارک برخی تحلیلگران رسمی باشد. هرگاه اینترنت خِسخِسی میکند، میپرم که اگر زورش برسد، به پنجشش نفرِ حاضرِ باقیمانده از لشکر ۱۰۲۴ عضو واتزآپیمان پیامی بفرستم. در همین حین و وین، منشی دفتر، با عبور از سنگرهای پیچیدهی ویپیان و فیلتر، پیام را به خط مقدم میرساند که «فردا نوبت عمل BCC سر شماست.» اینترنت نفس ندارد که جواب بدهم: «جراح خودش قبل از من به چاک زده!»
خواب دیگر ساعتی ندارد؛ به چرتهای پراکنده در طول ۲۴ ساعت تبدیل شده. گاهوبیگاه یاد آقا مصفا میافتم؛ همان همکار شرکت که مواضعش آنقدر تند بود که گاهی از خودش هم عبور میکرد. فقط در این دوازده روزه است که زورم به انتقام از او میرسد. در حالت خواب و بیدار، یخهاش را میگیرم و میگویم: «حال کردی از تکنولوژی موشک؟» بعد، در همان رؤیا، ادامه میدهم: «ببین، بعضی از همین دانشمندان عزیز، نه نماز اول وقت میخوانند، نه دخترانشان در امان از اخطار حجاباند. حالا حکم جنابعالی چیست؟»
>>Click here to continue<<