TG Telegram Group & Channel
Book_tips | United States America (US)
Create: Update:

🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت پایانی

آن‌طوری که باید می‌شد، شد. دو سه ماه بعد از صدور دادنامه اول، رأی تجدیدنظر صادر شد. در این مدت آقا ولی یکی دو بار تماس تلفنی گرفت: "خبری نشد آقا؟ ننم کُشته منو؛ هی میگه بپرس چه خبر؟ میگم ننه خمره رنگرزی که نیست؛ صبر داشته باش".

حالا وقتش بود که من به موکل زنگ بزنم: "آق ولی چشمت روشن، رأی صادر شد؛ تایید شد بی‌کم و کاست". آن‌طرف خط مردی می‌خندید و می‌گفت: "زنده باشی، امشب ننم یه خواب درستی می‌کنه". هفته بعد موکل آمد دفتر. طلبی از بابت حق‌الوکاله داشتم که پرداخت کرد. پرسیدم: "حالا دیگر نگرانی حاج خانم تمام شد؟" آقا ولی سری تکان داد که: "هی؛ چی بگم. ننم کاراش معلوم نیست، گاهی منو هم دست به دهن می‌گذاره. خداییش کاری کرد کارستون؛ من که حیرون  موندم".

اشتیاق من رو که به شنیدن دید گفت: "دو سه روز پیش صدام کرد، رفتم پیشش. یه جعبه قدیمی داشت که چیز میزای مهمش رو می‌گذاره  توش، از همه مهم‌تر یه گردنبند قدیمی با آویز درشت خورشیدی. ننم جونش بود و این تیکه طلا. می‌گفت مادربزرگش که دختر یکی از این میرزاهای قاجاری بوده وقتی بچه بوده انداخته گردنش.

آقام همیشه می‌گفت: فکر کنم نَنت این جواهر رو از تو که تنها بچشی بیشتر دوست داره ولی؛ بیراه هم نمی‌گفت. گردنبند رو داد بهم و گفت: "این رو بده به مریم. اگه خودم بخوام بدم شاید قبول نکنه. از دست تو می‌گیره. نیازمنده و  گرفتار..." صداش خشک و گرفته بود. دل کندن از اون جواهر براش سخت بود.

گفتم: "ننه این خیلی پولشه و یادگاری خانوادگیته، فکراتو کردی؟" سرش رو تکون داد که یعنی آره. دستشو گرفتم و گفتم: "ننه خیر ببینی ایشالا، خوب کاری داری می‌کنی، من همیشه  ناراحت زندگی مریمم. کاری از دستم بر نمیاد، خودمم ویلونم. یه روز کار نکنم ندارم بخورم. خدا به حق جدم عوضشو بهت بده".

اشک اومده بود تو چشاش. روش رو از من  برگردوند و گفت: "حالا نمی‌خواد برا من منبر بری، برو کاری رو که گفتم بکن". صداش می‌لرزید. زود از اتاق اومدم بیرون. نمی‌خواستم جلوی من گریه کنه. زن محکمیه، کم اشکای ننم رو تا حالا  دیدم.

👈👈👈ادامه داستان 👉👉👉




#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت پایانی

آن‌طوری که باید می‌شد، شد. دو سه ماه بعد از صدور دادنامه اول، رأی تجدیدنظر صادر شد. در این مدت آقا ولی یکی دو بار تماس تلفنی گرفت: "خبری نشد آقا؟ ننم کُشته منو؛ هی میگه بپرس چه خبر؟ میگم ننه خمره رنگرزی که نیست؛ صبر داشته باش".

حالا وقتش بود که من به موکل زنگ بزنم: "آق ولی چشمت روشن، رأی صادر شد؛ تایید شد بی‌کم و کاست". آن‌طرف خط مردی می‌خندید و می‌گفت: "زنده باشی، امشب ننم یه خواب درستی می‌کنه". هفته بعد موکل آمد دفتر. طلبی از بابت حق‌الوکاله داشتم که پرداخت کرد. پرسیدم: "حالا دیگر نگرانی حاج خانم تمام شد؟" آقا ولی سری تکان داد که: "هی؛ چی بگم. ننم کاراش معلوم نیست، گاهی منو هم دست به دهن می‌گذاره. خداییش کاری کرد کارستون؛ من که حیرون  موندم".

اشتیاق من رو که به شنیدن دید گفت: "دو سه روز پیش صدام کرد، رفتم پیشش. یه جعبه قدیمی داشت که چیز میزای مهمش رو می‌گذاره  توش، از همه مهم‌تر یه گردنبند قدیمی با آویز درشت خورشیدی. ننم جونش بود و این تیکه طلا. می‌گفت مادربزرگش که دختر یکی از این میرزاهای قاجاری بوده وقتی بچه بوده انداخته گردنش.

آقام همیشه می‌گفت: فکر کنم نَنت این جواهر رو از تو که تنها بچشی بیشتر دوست داره ولی؛ بیراه هم نمی‌گفت. گردنبند رو داد بهم و گفت: "این رو بده به مریم. اگه خودم بخوام بدم شاید قبول نکنه. از دست تو می‌گیره. نیازمنده و  گرفتار..." صداش خشک و گرفته بود. دل کندن از اون جواهر براش سخت بود.

گفتم: "ننه این خیلی پولشه و یادگاری خانوادگیته، فکراتو کردی؟" سرش رو تکون داد که یعنی آره. دستشو گرفتم و گفتم: "ننه خیر ببینی ایشالا، خوب کاری داری می‌کنی، من همیشه  ناراحت زندگی مریمم. کاری از دستم بر نمیاد، خودمم ویلونم. یه روز کار نکنم ندارم بخورم. خدا به حق جدم عوضشو بهت بده".

اشک اومده بود تو چشاش. روش رو از من  برگردوند و گفت: "حالا نمی‌خواد برا من منبر بری، برو کاری رو که گفتم بکن". صداش می‌لرزید. زود از اتاق اومدم بیرون. نمی‌خواستم جلوی من گریه کنه. زن محکمیه، کم اشکای ننم رو تا حالا  دیدم.

👈👈👈ادامه داستان 👉👉👉




#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


>>Click here to continue<<

Book_tips




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)