Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/hottg/post.php on line 59

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/2024-05-23/post/book_tips/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/hottg/post.php on line 72
🍃🌺🍃 @Book_tips
TG Telegram Group & Channel
Book_tips | United States America (US)
Create: Update:

🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۹

گفتم: "پیشنهاد امیر اگر منطقی باشد، شاید دیگر نیازی به حکم دادگاه نباشد". زن همان‌طور که با دسته کیفش بازی می‌کرد گفت: "حرفش اینه که یک دانگ و خورده‌ای از خانه به اندازه سهمش تو محضر بنامش بشه به شرط اینکه تا پنج سال اون فقط اجاره سهمش را بگیره و حق فروش هم نداشته باشه". مطمئن بودم که این راه‌حل حقوقی حاصل فکر وکیل امیر است ولی فکر بدی نبود؛منصفانه به نظر می‌رسید.

آقا ولی تا پنج سال می‌توانست برای آینده خودش و مادرش، این زن سالخورده تا آن موقع که از حیات برخوردار بود، فکری کند. گفتم که طرحی است که می‌شود راجع به آن فکر کرد.

مریم برخاست برود. گفتم: "قسمتی از حرف‌هایی را که برادرتان در بیرون دادگاه به شما زد شنیدم. فکر نمی‌کردم که باز شما را واسطه کند". زن عازم رفتن بود و دستش به دستگیره در چسبیده بود. برگشت و با حالتی میان‌ِ جدی و طنز گفت: "امیر کسی را جز من نداره. عقل درستی هم نداره، اگه داشت وضعش این نبود؛ قهر و آشتیش هم  معلوم نیست. مادرم همیشه به من می‌گفت: تو مثل خودمی و امیر عین بابات، من همیشه نگران و مواظب کارای بابات بودم، تو هم مراقب امیر باش. نمی‌خوام آقای وکیل که امیر سرنوشت بابام را پیدا کنه. دو تا حدقه چشم خشک شده در قبر هنوز نگران امیره".

مریم رفت و مرا در ارزیابی پیشنهاد امیر تنها گذاشت. من موافق بودم ولی نظر موکل حرف آخر را می‌زد. فردا زنگ زدم به آقا ولی که بیاید دفتر. شوخی کرد که: "این بار شما بیایید دکون. گرون حساب نمی‌کنم. کبابمون هم به خدا گوشت دراز گوش نیس، منتظرم".

قبلا هم اصرار کرده بود، این بار رد نکردم و رفتم. شب بود و دیر وقت که در دکان آقا ولی بوی کباب و ریحان مشامم را تحریک می‌کرد. یکی دو تا مشتری را راه انداخت تا نوبت من رسید.

بی‌مقدمه ماجرای آمدن مریم و حرف‌های او را   گفتم. آقا ولی مدتی ساکت شد و در فکر فرو رفت. شاگردش چایی آورد و من جرعه جرعه چای داغ را می‌نوشیدم که موکل گفت: "می‌دونید!اینا پیش خودشون گفتند که ننم تا پنج سال دیگه زنده نیست و تا اون موقع هم چیزی را از دست نمیدند، کرایه سهمش رو گرفته. آدم عاقل باید این راه رو بپذیره ولی من میگَم هر چی می‌خواد بشه، حالا بشه. اگه قراره چند سال دیگه خونه رو بفروشیم، حالا این کار رو می‌کنیم و از فکر و خیالش خلاص میشیم میره؛ حالا کمتر گیرمون میاد، عیبی نداره. والله من اعتقادی ندارم که خدا پیغمبری، امیر حقی داشته باشه وَ اِلا حکایت لجبازی نیست یا مال مردم خوردن که این دومیش تو مرام من نیست. می‌سپارم به دست تقدیر و حکم قاضی تا چی پیش بیاد".

حرفش رو زد، ساده و بی‌پیرایه. با شوخی گفتم: "هان فهمیدم؛ یا مرگ یا کباب برگ". آقا ولی زود در آمد که: "اگه هوس کباب برگ کردید این یه قلم رو ما نداریم. سیخامون کوبیده‌اس و چنجه" وهر دو خندیدیم.

دو سه روزی از رفتن من به مغازه آق ولی نگذشته بود که رأی ابلاغ شد؛ دعوی امیر رد شده بود. دادگاه استدلال کرده بود که عقد وصیت تا زمان حیات ربابه واقع نشده و در صورت تردید در وقوع آن، اصل عدم ایجاد آن است و لذا حقی برای ورثه به وجود نیامده‌است. قاضی به شیوه دادرسان قلم را بر صفحه دادنامه نچرخانده بود و رأی کوتاه ولی منجز و روشن بود.

بلافاصله زنگ زدم به موکل؛ از پشت تلفن گفت: "حالا امشب راحت سرم رو می‌گذارم رو پشتی. فکر و خیال داشت اذیتم می‌کرد. چراغ دلت همیشه روشن باشه". گفتم که مرحله تجدیدنظر هم هست و فقط نیمه اول را بُردیم. جواب داد: "هرچه از دوست رسد نیکوست. بالاخره یه طوری میشه".

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۹

گفتم: "پیشنهاد امیر اگر منطقی باشد، شاید دیگر نیازی به حکم دادگاه نباشد". زن همان‌طور که با دسته کیفش بازی می‌کرد گفت: "حرفش اینه که یک دانگ و خورده‌ای از خانه به اندازه سهمش تو محضر بنامش بشه به شرط اینکه تا پنج سال اون فقط اجاره سهمش را بگیره و حق فروش هم نداشته باشه". مطمئن بودم که این راه‌حل حقوقی حاصل فکر وکیل امیر است ولی فکر بدی نبود؛منصفانه به نظر می‌رسید.

آقا ولی تا پنج سال می‌توانست برای آینده خودش و مادرش، این زن سالخورده تا آن موقع که از حیات برخوردار بود، فکری کند. گفتم که طرحی است که می‌شود راجع به آن فکر کرد.

مریم برخاست برود. گفتم: "قسمتی از حرف‌هایی را که برادرتان در بیرون دادگاه به شما زد شنیدم. فکر نمی‌کردم که باز شما را واسطه کند". زن عازم رفتن بود و دستش به دستگیره در چسبیده بود. برگشت و با حالتی میان‌ِ جدی و طنز گفت: "امیر کسی را جز من نداره. عقل درستی هم نداره، اگه داشت وضعش این نبود؛ قهر و آشتیش هم  معلوم نیست. مادرم همیشه به من می‌گفت: تو مثل خودمی و امیر عین بابات، من همیشه نگران و مواظب کارای بابات بودم، تو هم مراقب امیر باش. نمی‌خوام آقای وکیل که امیر سرنوشت بابام را پیدا کنه. دو تا حدقه چشم خشک شده در قبر هنوز نگران امیره".

مریم رفت و مرا در ارزیابی پیشنهاد امیر تنها گذاشت. من موافق بودم ولی نظر موکل حرف آخر را می‌زد. فردا زنگ زدم به آقا ولی که بیاید دفتر. شوخی کرد که: "این بار شما بیایید دکون. گرون حساب نمی‌کنم. کبابمون هم به خدا گوشت دراز گوش نیس، منتظرم".

قبلا هم اصرار کرده بود، این بار رد نکردم و رفتم. شب بود و دیر وقت که در دکان آقا ولی بوی کباب و ریحان مشامم را تحریک می‌کرد. یکی دو تا مشتری را راه انداخت تا نوبت من رسید.

بی‌مقدمه ماجرای آمدن مریم و حرف‌های او را   گفتم. آقا ولی مدتی ساکت شد و در فکر فرو رفت. شاگردش چایی آورد و من جرعه جرعه چای داغ را می‌نوشیدم که موکل گفت: "می‌دونید!اینا پیش خودشون گفتند که ننم تا پنج سال دیگه زنده نیست و تا اون موقع هم چیزی را از دست نمیدند، کرایه سهمش رو گرفته. آدم عاقل باید این راه رو بپذیره ولی من میگَم هر چی می‌خواد بشه، حالا بشه. اگه قراره چند سال دیگه خونه رو بفروشیم، حالا این کار رو می‌کنیم و از فکر و خیالش خلاص میشیم میره؛ حالا کمتر گیرمون میاد، عیبی نداره. والله من اعتقادی ندارم که خدا پیغمبری، امیر حقی داشته باشه وَ اِلا حکایت لجبازی نیست یا مال مردم خوردن که این دومیش تو مرام من نیست. می‌سپارم به دست تقدیر و حکم قاضی تا چی پیش بیاد".

حرفش رو زد، ساده و بی‌پیرایه. با شوخی گفتم: "هان فهمیدم؛ یا مرگ یا کباب برگ". آقا ولی زود در آمد که: "اگه هوس کباب برگ کردید این یه قلم رو ما نداریم. سیخامون کوبیده‌اس و چنجه" وهر دو خندیدیم.

دو سه روزی از رفتن من به مغازه آق ولی نگذشته بود که رأی ابلاغ شد؛ دعوی امیر رد شده بود. دادگاه استدلال کرده بود که عقد وصیت تا زمان حیات ربابه واقع نشده و در صورت تردید در وقوع آن، اصل عدم ایجاد آن است و لذا حقی برای ورثه به وجود نیامده‌است. قاضی به شیوه دادرسان قلم را بر صفحه دادنامه نچرخانده بود و رأی کوتاه ولی منجز و روشن بود.

بلافاصله زنگ زدم به موکل؛ از پشت تلفن گفت: "حالا امشب راحت سرم رو می‌گذارم رو پشتی. فکر و خیال داشت اذیتم می‌کرد. چراغ دلت همیشه روشن باشه". گفتم که مرحله تجدیدنظر هم هست و فقط نیمه اول را بُردیم. جواب داد: "هرچه از دوست رسد نیکوست. بالاخره یه طوری میشه".

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞


>>Click here to continue<<

Book_tips




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)


Fatal error: Uncaught TypeError: shuffle(): Argument #1 ($array) must be of type array, null given in /var/www/hottg/post.php:344 Stack trace: #0 /var/www/hottg/post.php(344): shuffle() #1 /var/www/hottg/route.php(63): include_once('...') #2 {main} thrown in /var/www/hottg/post.php on line 344