چشمات خیرهست به هیچ ، انگار دنیا برات تموم شده. نه امیدی مونده ، نه رمقی ، نه حتی یه جرقه کوچیک. درد؟ درد حالا دیگه برات یه حس قدیمیه. انگار بخشی از وجودته ، جزئی از تو شده. اما یه سوال دارم: همینجوری میخوای بایستی؟ بایستی و ببینی که دنیا رد شه؟ که تموم شیاطین دور و برت برنده شن؟ نه. این حق تو نیست. زندگی چیزی بدهکاره ، به تو که تا اینجا دوام آوردی. به تو که از اون طوفان لعنتی زنده موندی. بلند شو. خودت رو جمع کن ، حتی اگه قطعهقطعهای. هیچکس قرار نیست بیاد نجاتت بده، هیچ قهرمانی تو این قصه نیست جز خودت. پس یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه تلاش کن. دستت رو بگیر به همون امیدی که فکر میکنی مُرده، و ادامه بده. چون یه روزی ، وقتی به همین لحظه نگاه میکنی ، میفهمی اینجا همون جایی بود که تو پیروز شدی. “ آخرین فرصتت ، به خودت “
.
>>Click here to continue<<