💎داستان کوتاه " کافه "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته این طور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونهام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزه مزه میکند غرق خنده و صحبت میشوند.
□□□ □□□ □□□
هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده میشود! و سعی میکند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش هست زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.
پایان
#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
>>Click here to continue<<