متن ارسالی برای #نقد 👀
✨🥀✨🥀✨🥀
هر از گاهی صدای گریهی دخترک تنها در همسایگیاش او را از افکارش به بیرون پرت میکرد. کار هر روزش این بود که روی تخت زهوار دررفته خودش را میچپاند و پتوی کهنه وارفته یشمی را محکم در آغوش میفشرد بلکه کمی گرم شود اما هیچگاه فایده نداشت. هوای سرد و سنگین دلش را بیشترمیآزرد. احساسات بهطور جدی در او مُردهبودند اما حس گناه و اشکهای نقرهای دخترک که هر شب بعد از شام در چشمان درشت مشکیاش دو مارتن را اجرا میکردند او را عصبانی و آشفتهتر میکرد. هربار به سرش میزد تا از اتاقی که با نور شمع زردی نیمهسوخته جان گرفتهبود، بیرون بزند اما هربار سرش تیر میکشید و مغزش به تلاطم میافتاد و در پیچوتابهای سلولهای خاکستریاش، خاطرات نهفته و ذهن اهریمنی که بارها و بارها او را تهدید کردهبودند، غوغایی بهپا میکرد. هیچنمیدانست! برود؟ یا به تقدیر دخترک که با غم و خشم گره خورده بود کاری نداشته باشد. اینبار صدای لرزان و ترسیدهی دخترک با جیغ و فریاد توام شد. او را مجبور کرد تا درجایش بنشیند. بختبرگشته زیر دست و پای آن پدر بیوجدان در حال جان دادن بود. «ببند گالهی نحست را، کسی برای نجات تو نمیآید» صدا به هقهق خفه تبدیل میشود. تصور اینکه الان مشتی از موهای نرم و آبشاری دخترک در دستهای زمخت پیرمرد جمع شدهاند، از جایش برمیخیزد. به سمت در میرود. احساس میکند انگشتانش از حماقت کاریکه میخواهد بکند تیر میکشند. در تصمیمش تردید دارد. دسته حلقوی چوبی در را که مثل روحش سرد و خشمگین است میفشارد. در باز میشود و سیاهی شب در یک آن به او حمله میکند. لحظهای قلبش از تپیدن در زیر نور ماه که درمیان ابرها خود را گم کرده است باز میایستد. سایهی سنگین ابرها او را همچون بوتههای هرز باغچه که گلها را در چنگال خود اسیر کردهاست، میترساند. مثل آدمهای که در اینجا به قفل زنجیر بستهشدهاند و درد در تن و جان آنها سر به فلک کشیده شده بودند. فقط نفسهایشان در میان چارچوب اتاقهای تو در توی چوبی که با زوزه باد در سوراخهای لوزیشکل میگذشتتند، ادغام میشد.
«تو را هم در اتاق کناری درست همان جا زیر گونیهای شفته کنار مادرت چال میکنم» با حرف آخر پیرمرد، رشته بندهای پاره دور گلوی مادرش بار دیگر در جلوی چشمان دخترک به تصویر در میآیند. در آن شب نحس طوفانی که باران عصیانگر شدهبود و به سقف و در و دیوار خانه تازیانهمیزد. از شیروانی شرشر آب میریخت و باغچهی کوچک وسط حیاط که کاسه صبرش مدام لبریز میشد. آهنگ مرگ با ضجهی مادرش در فضای خانه به آرامی نواختهشد. جثه نحیفش در انبار زیر گردوخاک دستوپا میزد و تنش هرثانیه سردتر و خون در رگهایش منجمدتر میشد. جان دادن مادرش با دستهای پیرمرد کابوس شبانهروزی او شده بود، وقتی تمام زورش را دربند انداخت و به گلوی مادرش فشار میداد. نفسش را از او دزدید. بیآنکه عذاب وجدانی داشتهباشد بالای سرش نشست و سیگار را با ولع دود کرد...
✨🥀✨🥀✨🥀
• ارسال نقد و نظر به صورت ناشناس
• میتونید نظرتون رو در بخش دیدگاهها بنویسید. پیامهای ناشناس هم همونجان.
✏️ @benevis_s
>>Click here to continue<<