TG Telegram Group & Channel
Babak Rajabi | United States America (US)
Create: Update:

معمولا دوست دارند در نقش استاد وارد شوند و از بالا به پایین با جوانها تبادل کنند. درسی دهند نصیحتی کنند و بادی در غبغب بیاندازند.
منوچهر اما هم‌سن و همسنگ ما می‌شد، در آستانه نمیدانم و شاید می‌زیست و این ابتدایی‌ترین اصل یک ذهنِ باکره، پویا و قابل معاشرت است.
پس رفیق شدیم.

منوچهر دستگاههای موسیقی را به تفکیکِ گوشه می‌شناخت و به آواز می‌خواند.
یادم میآید کنسرت لباسخوانی را که اجرا کردیم پسندیده بود و بارها سی‌دی تصویری آنرا در حضور خودم پلی کرده و باهم دیده بودیم و راجع به آن حرف داشت که بزند.
توضیح می‌داد که بیشتر بفهم در آن بساط بازار و لباس و کهنه پیله‌ای که روی صحنه موسیقی راه انداخته‌ام چه کرده‌ام.

پیرمرد تنها بود و سیگار بارها دست و فرشش را سوزانده بود و با این ققنوس آتش عشق‌های زندگی‌اش را بخاطر آورده و از یاد برده بود.
مشکلات روزمره‌ زندگیش معمولا بدست جوانان هم‌پالکی‌اش حل شده بود.
گاهی هم از سایر موزیسین‌ها پیش من گله کرده بود که من را صاحب ارزش کرده باشد و من این را فهمیده بودم که مثلا فرد مورد نظر با منوچهر بدقولی کرده و برای همین مثلا می‌گفت فلانی در موسیقی به گرد پای تو هم نمی‌رسد.

پیرمرد هفتاد ساله با تنی لاغر و اندامی معوج از طوفانهای عادت و ترک عادت برگشته بود ولی با ما استخر هم می‌آمد و مسابقه هم میداد.
مبایل نداشت تلفنی قرار می‌گذاشتیم درب خانه را که باز می‌کرد می‌گفت سلام خوش آمدی و به آشپزخانه می‌رفت و به ادامه کارهای روزمره‌اش می‌پرداخت، انگار نه انگار کسی آمده، اینطوری اثر زحمت حضور میهمان را کمرنگ می‌کرد.
پس از مهاجرت به  فرنگ هنوز در تماس بودیم.
در طب سنتی و گیاهی سررشته داشت، مثلا برای سرطان مادربزرگم مخلوطی از دنبه و قلع تجویز کرده بود که به سرش ببندیم تا سرطان مغزش درمان شود.
انجام ندادیم و مادربزرگ دوماه بعد فوت شد.
پس از خبر درناک سرطان لوزالمعده پدر پیرمرد به طرفه‌العینی به آشپزخانه رفت انقوزه و بومادران را قاطی کرد به پدر داد پدر شش ماه بعد فوت شد.
این آخرین دیدار من و منوچهر بود حالا یادم آمد تف....
در مکالمه تلفنی آخر بهم گفت:
دل‌درد دارم و میترسم من هم طعمه سرطان باشم، قطع کرد برود دوش آبگرم بگیرد تا آرام شود.
چند ماه بعد هم پیامی از طرف نیما آمد که عکسی بود بر مزار پیرمرد.
آره عکس خودش بود ....
روزی را هم یادم آمد در کافه محمود علی گله دار مشغول کشیدن قلیان هکان بودیم که آقا محمود تعریف کرد
منوچهر پروانه در جوانی پرتره رفقایش را با چشم بسته می‌کشید، یعنی مدل را می‌نشاند روبرو، چشمهای خودش را با دستمال می‌بست و یا چراغ را خاموش میکرد و در تاریکی مطلق چهره دوستان را نقاشی میکرد.
در منزل منوچهر معمولا صدای موسیقی شوپن یا بتهوون و به ندرت ویوالدی طنین انداز بود.

این آواز در ابوعطا در بهار سال نود در منزل منوچهر پروانه توسط نیما فیلمبرداری و امروز توسط شهرام برایم ارسال شد.

#منوچهر_پروانه #بابک_رجبی #شهرام_احمدزاده #نیما_حاج_رسولیها

معمولا دوست دارند در نقش استاد وارد شوند و از بالا به پایین با جوانها تبادل کنند. درسی دهند نصیحتی کنند و بادی در غبغب بیاندازند.
منوچهر اما هم‌سن و همسنگ ما می‌شد، در آستانه نمیدانم و شاید می‌زیست و این ابتدایی‌ترین اصل یک ذهنِ باکره، پویا و قابل معاشرت است.
پس رفیق شدیم.

منوچهر دستگاههای موسیقی را به تفکیکِ گوشه می‌شناخت و به آواز می‌خواند.
یادم میآید کنسرت لباسخوانی را که اجرا کردیم پسندیده بود و بارها سی‌دی تصویری آنرا در حضور خودم پلی کرده و باهم دیده بودیم و راجع به آن حرف داشت که بزند.
توضیح می‌داد که بیشتر بفهم در آن بساط بازار و لباس و کهنه پیله‌ای که روی صحنه موسیقی راه انداخته‌ام چه کرده‌ام.

پیرمرد تنها بود و سیگار بارها دست و فرشش را سوزانده بود و با این ققنوس آتش عشق‌های زندگی‌اش را بخاطر آورده و از یاد برده بود.
مشکلات روزمره‌ زندگیش معمولا بدست جوانان هم‌پالکی‌اش حل شده بود.
گاهی هم از سایر موزیسین‌ها پیش من گله کرده بود که من را صاحب ارزش کرده باشد و من این را فهمیده بودم که مثلا فرد مورد نظر با منوچهر بدقولی کرده و برای همین مثلا می‌گفت فلانی در موسیقی به گرد پای تو هم نمی‌رسد.

پیرمرد هفتاد ساله با تنی لاغر و اندامی معوج از طوفانهای عادت و ترک عادت برگشته بود ولی با ما استخر هم می‌آمد و مسابقه هم میداد.
مبایل نداشت تلفنی قرار می‌گذاشتیم درب خانه را که باز می‌کرد می‌گفت سلام خوش آمدی و به آشپزخانه می‌رفت و به ادامه کارهای روزمره‌اش می‌پرداخت، انگار نه انگار کسی آمده، اینطوری اثر زحمت حضور میهمان را کمرنگ می‌کرد.
پس از مهاجرت به  فرنگ هنوز در تماس بودیم.
در طب سنتی و گیاهی سررشته داشت، مثلا برای سرطان مادربزرگم مخلوطی از دنبه و قلع تجویز کرده بود که به سرش ببندیم تا سرطان مغزش درمان شود.
انجام ندادیم و مادربزرگ دوماه بعد فوت شد.
پس از خبر درناک سرطان لوزالمعده پدر پیرمرد به طرفه‌العینی به آشپزخانه رفت انقوزه و بومادران را قاطی کرد به پدر داد پدر شش ماه بعد فوت شد.
این آخرین دیدار من و منوچهر بود حالا یادم آمد تف....
در مکالمه تلفنی آخر بهم گفت:
دل‌درد دارم و میترسم من هم طعمه سرطان باشم، قطع کرد برود دوش آبگرم بگیرد تا آرام شود.
چند ماه بعد هم پیامی از طرف نیما آمد که عکسی بود بر مزار پیرمرد.
آره عکس خودش بود ....
روزی را هم یادم آمد در کافه محمود علی گله دار مشغول کشیدن قلیان هکان بودیم که آقا محمود تعریف کرد
منوچهر پروانه در جوانی پرتره رفقایش را با چشم بسته می‌کشید، یعنی مدل را می‌نشاند روبرو، چشمهای خودش را با دستمال می‌بست و یا چراغ را خاموش میکرد و در تاریکی مطلق چهره دوستان را نقاشی میکرد.
در منزل منوچهر معمولا صدای موسیقی شوپن یا بتهوون و به ندرت ویوالدی طنین انداز بود.

این آواز در ابوعطا در بهار سال نود در منزل منوچهر پروانه توسط نیما فیلمبرداری و امروز توسط شهرام برایم ارسال شد.

#منوچهر_پروانه #بابک_رجبی #شهرام_احمدزاده #نیما_حاج_رسولیها


>>Click here to continue<<

Babak Rajabi




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)