سال هزار و سیصد و هشتاد تا چندسال در دانشگاه فنی مهاجر اصفهان تحصیل کردم.
کلاسها که تمام میشد در زیرگذر خیابان هزارجریب مقابل دانشگاه در کافهای جمع میشدیم برای استراحت گپ و گفت.
ما عمرانی بودیم ولی چندتایی اهل کتاب و ادبیات همدیگر را پیدا کرده بودیم و مصاحبت داشتیم.
اولین بار پیرمرد سفیدپوش را همانجا دیدیم.
موهای سفیدش را از پشت بسته بود، سیگار و فندکش را در جیبهای مخصوص جلیقهای گذاشته بود که نسبت به سنش مدرن بنظر میآمد.
بدون اینکه مزاحم افراد باشه بهشون توجه داشت این کار آسانی نیست و تجربه میخواهد.
نفهمیدم سر بحث چطور باز شد و خلاصه فهمیدم که نقاش و مینیاتوریسته و فهمید که ساز میزنم.
یه آدم واقعی و قدیمی اصفهانی بود اهل پایین دروازه احمدآباد، با پدری که خطاط است و شاعر.
تک فرزندی از خانواده که هرگز ازدواج نکرده بود.
تعریف میکرد که طبق رسم قدیم کنیزی سیاه در خانه داشتهاند کنیزی که ایرانی نبود و در اواخر عمر مجنون میشود.
کنیزک را روزها در حیاط خانه به درختی زنجیر میکردند مبادا کسی را گاز بگیرد یا سنگی آجری کوزهای در سر کسی بشکند.
>>Click here to continue<<