مثل دریادلان سفر کردیم
قفل سختِ سکوت بر لبمان
دل به دریا زدیم در دل شب
تُنِ ماهی غذای هر شبمان
چشمهامان پر از سیاهی شد
چشمهامان دو تیلهی مخدوش
باد و گرداب بود و تاریکی
دل دریا پر از توحُّش بود
ما که به معجزات دل بستیم
دلِ یک شهر هم به ما خوش بود
میکشیدیم مثل افسانه
دردِ این شهر خسته را بر دوش
بادبانها شکست و بعد از آن
هرچه پارو که توی قایق بود
بغض دیوانهوار میترکید
در گلومان که غرقِ هقهق بود
بازی زندگی و آدمهاست
بازی بچهگربهها با موش!
شهر ما را به خاطرات سپرد
توی موجِ عذاب افتادیم
آب از آسیاب میافتاد
یک به یک توی آب افتادیم
چنگ میزد به پای ما دریا
تنگ ما را کشید در آغوش
پهلوانپنبههای قصه شدیم
قهرمانهای قصهی واهی
دل به دریا زدیم و برگشتیم
توی یک قوطی تنِ ماهی!
که در آن بعدِ قصه گفتنها
تهِ سیگار میشود خاموش!
مزدک نظافت
>>Click here to continue<<