چه میدانستم روزبهروز گرفتارتر میشوم؟ چه میدانستم مثل سنگریزهای که از کوه فرو میغلتد و در هر چرخش بار برمیدارد، عاقبت به هیئت بهمن بزرگی در درهای دور پهن میشوم؟ چه میدانستم هرچه از حسینا دور شوم بیچارهتر و درماندهتر میشوم، به روزی میافتم که حسرت یادش کلافهام کند و آرزوی دیدنش را آن هم از دور، از پشت پنجره، از آن سر شهر داشته باشم. آن چشمها، آن چشمهای سیاه براق، ای خدا، کاش میتوانستم خودم را در چشمهاش حلقآویز کنم.
📕 سال بلوا
✍🏽 #عباس_معروفی
>>Click here to continue<<