امروز روز قشنگی بود
رفتم بخیه دندانم را کشیدم ، دکتر گفت دیگه می توانی غذا بخوری ، ناهار نخورده بودم و گرسنگی داشت اذیتم می کرد ، سر راه با خودم گفتم برم یک کافه چای با کیک بخورم ،
مثل هر روز از زمان قیام مهسا با بلوز شلوار بدون حجاب اجبار با موهای سپرده به دست باد بودم .
سر راه کافه ای دیدم رفتم داخل منو را آورد اول نگاهی به موجودیم کردم که مبادا زیاد شود تا سفارشام را با توجه به موجودی ام بدهم .
دختر جوانی با لبخند آمد و سفارش را پرسید ، گفتم یک چای با کیک ساده ، خیلی دوستانه وبا احترام گفت بله خانم محترم .
چای و کیک ام را با ولع خوردم و سیگاری دود کردم و به آهنگ کردی که داشت پخش میشد گوش کردم .
از جایم بلند شدم و به سمت صندوق رفتم کارتم را دادم ، صندوقدار نگاهی بهم کرد گفت حساب شما پرداخت شده ؟! گفتم نه من پرداخت نکردم ، گفت کافه پرداخت کرده برای شجاعتتان برای یک زندگی معمولی .
نمیدانستم گریه کنم یا خوشحالی ، یک دفعه احساس کردم جای دو ساچمه ای که در بدنم از ابتدای قیام ژینا همواره درد می کرد ، خوب شد، دردش آرام شده و انگار بهم می گه ، دیدی ارزشاش را داشت ، و من خندیدم ، با تمام وجود خندیدم ، با همان لبخند آمدم بیرون سرم را بیشتر بالا گرفتم ، موهایم را بیشتر به دست باد سپردم ،
با خودم گفتم شجاعت به شکل های مختلفی تکثیر میشه و قدردانی از مقاومت زنان این چنین ،
امروز روز قشنگی بود برای من ، زنی با ۵۹ سال سن که ترس را پشت سر نهادم و ازادگی را به بهای جان خریدم .
برای یک زندگی معمولی
@SocialistL
>>Click here to continue<<