ادیپوس یونانی دنبال قاتل پدرش میگشت تا شهرش رو از بدبختی نجات بده. کلی کندوکاو کرد، کلی سوال پرسید، تا بالاخره فهمید قاتل خودشه، و بدتر از اون، با مادر خودش ازدواج کرده. وقتی اینو فهمید، اون قدر این حقیقت براش سنگین بود که خودش چشماشو در آورد. ترجیح داد دیگه نبینه، چون دیدن بدون دونستن باعث رنج نمیشه. خیلی وقتا که چیزی رو نمی دونیم، یه جور راحتی توی زندگیه. ولی به محض اینکه بفهمیم، دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست. فهمیدن، خیلی وقتا دردی میاره که از خود حقیقت هم سخت تره. و جهنم میتونه همینجا باشه، جایی که همه چیو میفهمی و دیگه نمیتونی خودتو به ندونستن بزنی.
📚 @PDFsCom
>>Click here to continue<<
