یکی از چیزهایی که همیشه سرش با بقیه بحثم میشود، نگاه شوپنهاوریشان به آدمهاست.
این که آدمها برایشان دو دستهاند، «عوام و خاص.»
خاص دغدغههای متعالی دارند و کتابهای آدمهای گندهگنده را میخوانند و بتهوون گوش میکنند و معنای زندگیشان به آرمانها و ارزشهای متعالی وابسته است
و عوام تقصیر خودشان است اگر نمیتوانند از زیرِ بار شکستِ عشقیِ پنج سال قبلشان بیرون بیایند و هنوز برای آدمِ رفتهی پنج سال قبل غصه میخورند.
همیشه فکر میکنم آدمیزاد اینقدر موجود شکننده و در جستجوی معناییست که گاه حتی از سوگِ عزیزش، از بیماریاش، از رابطهی ازبینرفتهاش، از حیوانِ خانگیاش، از گلدانِ توی طاقچهاش، برای خودش معنا خلق میکند.
چون زندگی آنقدر پوچ و خالیست که هیچ چیز دیگری -به جز همین چیزهای معمولی و از نظر دیگران آزاردهنده- ندارد.
مثل مکرمه قنبری که آنقدر گاوش را دوست داشت، که وقتی فرزندان مجبورشدند گاو را بفروشند، آنقدر افسرده شد و جای خالی گاو آزارش داد که در شصتهفتادسالگی به نقاشی پناه برد.
آدمیزاد موجودِ غریب، بیپناه و بیچارهایست؛ حق دارد از هرچه که میتواند، برای خودش معنا بسازد. چه ما خوشمان بیاید، چه نیاید.
@New_Life_Stylee
>>Click here to continue<<