صحبت به ساختارهای زبانی نسل جدید میرسد و بههمان سیاق میگوییم:
«یه کتابفروشیمون نشه؟» و راهی مغازهٔ کتابهای دستدوم یا دستچندم میشویم.
بار جدید آمده و بیشترش تفکیک شده و باقیاش هنوز کف مغازه مانده. دو قاب، یکی عکس هیتلر و دیگری عقاب نازیها، لابد میراث یکی از هواخواهان ناکام رایش، بر تکیهگاه صندلی چوبی پشت ستونی از کتابها پنهان شده. دستهای بارنامۀ کامیون و قبالهٔ ازدواج با سربرگ شیرو خورشید و عکسهایی از غلامرضا تختی روی میزی شلوغ دسته شده و کتابفروشان دربارهٔ قیمتگذاری کاغذها کمیسیون کردهاند.
شمارهای از مجلۀ جوانان را دست میگیرم و چشمدرچشمِ فروغِ جلدی میشوم که حاشیهاش نوشته: فروغ: پری کوچک غمگینی که...
مجلهایست از میانۀ دهۀ پنجاه که میانهاش گزارش اجتماعی و میدانیِ مفصلی دارد از «نسل ساندویچ، سیگار و آبجو». نیمی از عنوان در یک صفحه و نیمی دیگر در صفحۀ روبرو. نویسنده نگران هجوم دانشآموزان به اغذیهفروشیها و سلامت جسمی آنان است و از عادی شدن سیگار برای نوجوانان مینویسد و میان مقاله تیتر میزد: چقدر ساندویچ؟ عکسها را هم نامگذاری کرده: بترتیب: مطالعه در ساندویچفروشی! ... سیگار و تفکر در ساندویچفروشی ...
یک صفحه هم دربارۀ جنگ و صلح است. ماجرای فلسطین و اسرائیل. موضوعی همیشه موضوع روز.
در مصاحبهای نصرت رحمانی با دو انگشت سیگار را نگه داشته و با دو انگشت دیگر سبیلش را تاب میدهد که شعر امروز بخواب رفته است.
بخشی از مجله، ویژۀ یازدهمین سالروز فقدان فروغ است. با نوشتههایی از اخوان و مشیری و کاظمیه، حتی طاهره صفارزاده و دیگران. خوبیاش به عکسهایی اختصاصی و دیدهنشده است.
تنوع مطالب مجله شگفتآور است: نوشتهای دربارۀ غول اعتیاد، نقد فیلم راکی و یادداشتهای رسول پرویزی دربارۀ نیویورک که: کبریتهای جفتشده بنام اطاق لنگ آسمان را دریده است و قیاس ویکتور هوگو و میشل پلاتینی برای تیم ملی فوتبال فرانسه و اینها همه میان تبلیغ آدامس شیک و محصولات داروگر و کفش ملی و رادیوپخش اتومبیل با دکمۀ رفت و برگشت سریع نوار با ضامن و هد ضدخش و سائیدگی و دکمۀ مونو استریو در بیش از ۶۰ مدل مختلف برای انواع اتومبیلهای جهان.
از فروغ فارغ میشوم. دستهای کارتپستال از نقاشیهای کلاسیک مسیحی و اتومبیلهای کلاسیک آلمانی با کشی پاره هنوز پخش زمین است. خم میشوم و کارتها را بر میدارم و زیر و رو میکنم و میگذارمشان روی میز. حالا چیزی کف مغازه نمانده جز کارتی دستساز که نگاهم را میدزدد. کارتی مستطیل شبیه کاردستیهای مدرسه و همقوارۀ کتابهای پالتویی با پهنایی کمتر. ترکیبی از عکسی سهدرچهار و دو بیت شعر و تزییناتی دستنگار.
کارت را برمیدارم. شبیه مقوای شیرینی است. حاشیهاش لبهبهلبه با ماژیک سبز و رد قرمز خودکار قاب شده و چهار قلب تیره و قرینه در چهار کنج کارت نقاشی شدهاند. قلبهایی مایل به مرکز با حاشیۀ آبی و سه لکهنقطۀ سفید در سه گوشۀ قلب.
پرترۀ دختری میان قابی شابلونی وتخممرغیشکل با حاشیۀ قرمز آرام گرفته. فضای خالی میان پرتره و قاب تخممرغی با خطوطی آبی به موازات طول و عرض عکس هاشورهایی خطکشوار خورده. زیر عکس، در حاشیۀ سفید خود عکس، نام دختر نوشته شده. فاصلۀ بین اسم و فامیل و فاصلۀ بین حروف فامیل زیادتر از مقدار معمول است. این دستخط با دستخط دوبیتیِ پایین عکس یکی نیست. پشت کارت با اینکه سطحی صیقلی و غیرقابل نوشتن دارد، با همین دستخط با خودکار قرمز نام دختر بهدشواری تکرار شده: متولد ۱۳۴۳، تهران، مرحوم.
چهرۀ دختر چهرۀ سالهای آغاز جوانیست با موهایی صاف و درخشان و صورتی نه چاق و نه لاغر و چشمانی نه ریز و نه درشت که نگاه خالی از لبخندش را از دوربین دریغ کرده. کتی تیره با یقهاسکیِ راهراه و گردنبندی با نشان علیِ نستعلیق.
زیر عکس دو بیت شعر در چهار خط با فاصلههایی یکسان و اندکی زیاد با خودنویسی مشکی نوشته شده. ردی از شعر در وب نیست. احتمالن از خود صاحب عکس باشد:
نقاش را بگو که از تصویر عکس من
زین صرف وقت بیهوده خود را رها کن
گیرم که هزار سال بماند به یادگار
با من فلک چه کرد که بعکسم چهها کند
مرتضی عباسی
اردیبهشت ۱۴۰۳
@elonlinebook
@MortezaAbbasy_G
>>Click here to continue<<