همونطور که میزم رو تزئین و مرتب میکردم، صدای بازی بچهها تو حیاط بیشتر و بیشتر میشد. و به اندازهی کافی بلند بود. به نظر خودم که اینطوری بود. جوری که انگار کل مدرسه تهدید میشد که به یه مرداب تبدیل بشه.
یه دختر بچه، تنها گوشهی حیاط ایستاده بود. یکی از بافتهاش که از بقیهشون پایینتر آویزون بود، چشم من رو گرفت، و بلافاصله از پنجره فاصله گرفتم. خودم رو بخاطر کمرویی نفرین کردم. من معلم بودم. اون دختره کسیه که باید از نگاه خیرهی من فرار کنه.
بعدش یه مرد با پالتوی خاکستری و عینک دسته شاخی، وارد حیاط شد و یه معجزه اتفاق افتاد. صداها قبل از اینکه مرد توی سوتش فوت کنه متوقف شد. بعد از اون بچههایی که با هیجان بهخاطر بعضی از بازیهاشون جیغ میکشیدن، یا با بدعنقی زیر درختی که کنار درِ مدرسه بود، ایستاده بودن، دویدن و توی صفهای منظم جا گرفتن. بعد از یه لحظه سکوت، صدای پای بقیهی معلمها رو از توی راهرو شنیدم، اعتماد به نفس توی باز و بسته شدن در کلاسهاشون مشخص بود و حتی یه خانوم قبل از بستن در، با خنده گفت، ' یک ساعت و نیم تا وقتِ قهوه! ' و بعد در رو کوبید.
ایستادم و با درِ کلاس خودم روبرو شدم. انگار خیلی ازم دور بود و همونطور که بچهها توی صفهای منظم نزدیکتر میشدن، من با دقت وارد صحنه شدم، امیدوار بودم بتونم از آغاز و طی دقیقههای پیش روی خودم، این صحنهی فاصله رو توی ذهنم حفظش کنم. موج صدا، دوباره به طرز عجیبی شروع به زیاد شدن کرد، ولی خیلی زود با صدای فریاد یه مرد که میگفت ' ساکت! ' تموم شد. بعد صدای باز شدن درها و تکون و صدا دادن چوب به وسیلهی چکمه.های بچهها، اومد که نشون میداد میتونن وارد کلاسها بشن.
اگه بخوام اسم چیزی رو که حس کردم وحشت بذارم اشتباه میکنم. عرق نمیکردم یا حالت تهوع نداشتم، مثل وقتی که با جولیا توی راهرو بودم. به جاش، حس خلاء مطلق بهم دست داد. نمیتونستم خودم رو جلو ببرم و در رو برای بچهها باز کنم یا اینکه برگردم پشت میز. دوباره دربارهی صدام فکر کردم، که دقیقاً کجای بدنم قرار گرفته، اگه قرار بود برم دنبالش بگردم، کجا ممکن بود پیداش کنم. ممکن بود به زیباییِ چیزی که رویاش رو میدیدم باشه و فکر کنم برای یه دقیقه چشمهام رو بستم و آرزو کردم وقتی دوباره بازشون میکنم همهچیز واسهم واضح و روشن باشه؛ صدام برگرده و بدنم تو جهت درست حرکت کنه.
اولین چیزی که وقتی چشمهام رو باز کردم، دیدم، گونهی پسری بود که صورتش رو به قسمت شیشهای در کلاس چسبونده بود. ولی باز هم پاهام حرکت نمیکردن. برام آرامشخاطر بود وقتی که در باز شد و اون پسر با علامت چکمه دوباره با نیشخند پرسید، ' الان میتونیم بیایم تو؟ '
' بله میتونی، ' گفتم، به سمت تخته سیاه چرخیدم تا مجبور نباشم اومدنشون رو تماشا کنم. تمام اون بدنهای کوچولو برای منطق، عدالت و آموزش به من نگاه میکردن! میتونی تصورش کنی، پاتریک؟ توی یه موزه، تو هیچوقت با تماشاچیهات رو در رو نمیشی، میشی؟ توی یه کلاس درس، تو با اونا هر روز روبرو میشی.
وقتی اونها سرجاشون مینشستن، زمزمه میکردن، ریز ریز میخندیدن، صندلیها رو خراش میدادن، من یه گچ برداشتم و همونطوری که توی کالج یاد گرفته بودم، تاریخ رو بالا سمت چپ تخته نوشتم. و بعد بهخاطر یه سری از دلایل نامعلوم، داشتم اسم تام رو به جای خودم مینوشتم. به نوشتن اسمش هر شب توی دفتر سیاهم، عادت کرده بودم. – گاهی یه ستون از تامها درست میشد و بعد تبدیل به یه دیوار از تامها یا یه رشته میشد – که انجام دادنش و درشت نوشتن بیش از حد اسمش، توی این مکان عمومی یه لحظه واقعاً ممکن به نظر میرسید، و شاید حتی معقول. ممکن بود اون کوچولوها رو شوکه کنه. دستم معلق روی تخته حرکت کرد و – نتونستم کنترلش کنم، پاتریک – یه خنده از دهنم در رفت. وقتی خندهم رو خفه کردم، سکوت توی کلاس شکسته شد.
~~~
ادامه دارد...
💚• #MyPoliceMan • #Part_1 • #Chapter_4
💚• hottg.com/MagicOneD
>>Click here to continue<<