🔥 #یک_دقیقه_مطالعه
آخر شب بود و همه خواب بودند. مادر بود و محمد که به بهانه جمع کردن وسایلش نشسته بود؛ اما میخواست وصیت کند و آرام آرام شروع کرد: «میدانی مادرجان! این دفعهی آخری است که ما همدیگر را میبینیم. اینبار که بروم دیگر برنمیگردم»
مادر خندید و گفت: «هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادر جان! تو دعا کن خدا بهت لیاقت بدهد» .
محمد یکبهیک وصیتهایش را میگفت:
من خیلی مادرها را دیدهام که بچهشان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که میخواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمیتوانستند. شما اینطور نباش.
فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین (ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین بماند.
وصیتهای محمد تمام شد؛ اما خدا آرزوی او را شنید. وقتیکه گلوله آرپیجی پشت سر محمد را کاملاً برد و بچه ها او را کناری خواباندند تا فردا پیکرش را به عقب منتقل کنند، فردایی که شد سه روز بعد. بدن محمد سه روز زیر آفتاب داغ جنوب روی زمین ماند.
📗منبع: مجموعه از او، قصه شال، خاطرات شهید محمد معماریان/ نرگس شکوریان فرد
@ImamReza313_ir
>>Click here to continue<<