Channel: Hessam Nowzari
هنر نزد ایرانیان است و بس
بس به معنای بسیار: هنر نزد ایرانیان بسیار است
لغت نامۀ دهخدا واژۀ «بس» را چنین گزارش کرده است: اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد
می بینید که هیچ نشانی از « همین و دیگر هیچ» در میان نیست.
چند نمونه از شاهنامه:
ز گیتی به دیدار او شاد بود
که «بس» نامور شاخ بنیاد بود
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
«بس» ژنده پیلان، یلان دلیر
چنان گشت زال از «بس» آموختن
که گفتی ستاره است از افروختن
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی گرفتی «بس» آسان به مُشت
نمونه ها بسیار فراوان اند . پس این سخن که از زبان بهرام گور گفته شده است، کمترین نشان از نژاد پرستی و خوار شماری دیگران ندارد، می گوید هنر نزد ایرانیان هست و بسیار...
نکتۀ دیگر که بدخواهان فردوسی و هواداران او از یاد برده اند خود واژۀ «هنر» است. هنر در شاهنامه بیشتر به چم: کشورداری- سپاه کشی- چوگان بازی - دلیری- رزم آوری و جز اینها بکار رفته است نه به آن چم که امروزه ما بکار می بریم و هر خواننده و نوازنده و نگارگر و تندیس ساز را هنرمند می گوییم و بزرگانی مانند کورش بزرگ را هنرمند نمی دانیم!!..
پاینده باشید
این پاسخ هومر به پرسش من در مورد این گفته شاهنامه است.
حسام نوذری
بس به معنای بسیار: هنر نزد ایرانیان بسیار است
لغت نامۀ دهخدا واژۀ «بس» را چنین گزارش کرده است: اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد
می بینید که هیچ نشانی از « همین و دیگر هیچ» در میان نیست.
چند نمونه از شاهنامه:
ز گیتی به دیدار او شاد بود
که «بس» نامور شاخ بنیاد بود
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
«بس» ژنده پیلان، یلان دلیر
چنان گشت زال از «بس» آموختن
که گفتی ستاره است از افروختن
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی گرفتی «بس» آسان به مُشت
نمونه ها بسیار فراوان اند . پس این سخن که از زبان بهرام گور گفته شده است، کمترین نشان از نژاد پرستی و خوار شماری دیگران ندارد، می گوید هنر نزد ایرانیان هست و بسیار...
نکتۀ دیگر که بدخواهان فردوسی و هواداران او از یاد برده اند خود واژۀ «هنر» است. هنر در شاهنامه بیشتر به چم: کشورداری- سپاه کشی- چوگان بازی - دلیری- رزم آوری و جز اینها بکار رفته است نه به آن چم که امروزه ما بکار می بریم و هر خواننده و نوازنده و نگارگر و تندیس ساز را هنرمند می گوییم و بزرگانی مانند کورش بزرگ را هنرمند نمی دانیم!!..
پاینده باشید
این پاسخ هومر به پرسش من در مورد این گفته شاهنامه است.
حسام نوذری
April 2nd. And Still World Autism Awareness Day?
دیروز، روز جهانی اوتیسم بود.
یک روز در سال. برای پدیدهای که دیگر «نادر» نیست، و مثل گلولهی برفی که از قله رها شده، هر لحظه بزرگتر، سنگینتر، و نزدیکتر میشود و آمار اوتیسم سر به فلک کشیده است.
اما یک پرسش ساده:
آیا در همین یک روز، از هیچ تریبونی و رسانه رسمی و نهادهای بهداشت و سازمانهای جهانی شنیدید کسی واقعاً دربارهی اوتیسم حرف بزند؟
نه شعاری. بلکه گفتوگویی واقعی: هشداری. اقدامی. آغازی.
و این سکوت، نه از ندانستن است، نه از بیاطلاعی.
این سکوت، یک تبانیست. توافقی بیصدا برای ندیدن چیزی که اگر دیده شود، جهان باید خودش را بازتعریف کند؛ در معنا، در آموزش، در درمان.
و این سکوت، ترس است از پرسشی که جوابی برایش وجود ندارد: چرا اینهمه کودک؟ چرا اینهمه خانواده؟ چرا اینهمه درد بیپاسخ؟
به قول برشت:
«آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.»
و ما با آن خبر زندگی میکنیم—
با آگاهی، با عشق، با امید در روزهای و شبهایی که امید پشت دیوار استیصال پنهان مانده.
ما،
با فرزندانی که خودِ زندگیاند، زندگى مىکنیم و هر روز، کنارشان بزرگتر میشویم. و هر روز، با تکهتکههای دلمان،
برایشان جهانی میسازیم مهربانتر، مقاومتر و بیدارتر،
و نمیگذاریم سکوت،
صورت قابلقبولی از انکار شود
Yesterday was World Autism Awareness Day.
Just one day, for a reality that is no longer rare.
Autism rates are skyrocketing—
like a snowball from the mountaintop,
growing larger, faster, closer.
But did you hear a real conversation?
Not slogans.
A warning. A plan. A beginning.
From any platform, any institution?
This silence is not ignorance.
It’s a quiet agreement not to see—
because seeing would mean
the world must change:
education, care, meaning.
And it’s fear.
Fear of a question with no easy answer:
Why so many children?
Why so much pain ignored?
As Brecht said:
“He who laughs has not yet heard the terrible news.”
We have.
We live with it.
With love, with clarity, with children
who are not a tragedy—
but life in its purest form.
And we refuse
to let silence become
an acceptable form of denial.
#april2nd
#autismawarenessmonth
نغمه جاه
دیروز، روز جهانی اوتیسم بود.
یک روز در سال. برای پدیدهای که دیگر «نادر» نیست، و مثل گلولهی برفی که از قله رها شده، هر لحظه بزرگتر، سنگینتر، و نزدیکتر میشود و آمار اوتیسم سر به فلک کشیده است.
اما یک پرسش ساده:
آیا در همین یک روز، از هیچ تریبونی و رسانه رسمی و نهادهای بهداشت و سازمانهای جهانی شنیدید کسی واقعاً دربارهی اوتیسم حرف بزند؟
نه شعاری. بلکه گفتوگویی واقعی: هشداری. اقدامی. آغازی.
و این سکوت، نه از ندانستن است، نه از بیاطلاعی.
این سکوت، یک تبانیست. توافقی بیصدا برای ندیدن چیزی که اگر دیده شود، جهان باید خودش را بازتعریف کند؛ در معنا، در آموزش، در درمان.
و این سکوت، ترس است از پرسشی که جوابی برایش وجود ندارد: چرا اینهمه کودک؟ چرا اینهمه خانواده؟ چرا اینهمه درد بیپاسخ؟
به قول برشت:
«آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.»
و ما با آن خبر زندگی میکنیم—
با آگاهی، با عشق، با امید در روزهای و شبهایی که امید پشت دیوار استیصال پنهان مانده.
ما،
با فرزندانی که خودِ زندگیاند، زندگى مىکنیم و هر روز، کنارشان بزرگتر میشویم. و هر روز، با تکهتکههای دلمان،
برایشان جهانی میسازیم مهربانتر، مقاومتر و بیدارتر،
و نمیگذاریم سکوت،
صورت قابلقبولی از انکار شود
Yesterday was World Autism Awareness Day.
Just one day, for a reality that is no longer rare.
Autism rates are skyrocketing—
like a snowball from the mountaintop,
growing larger, faster, closer.
But did you hear a real conversation?
Not slogans.
A warning. A plan. A beginning.
From any platform, any institution?
This silence is not ignorance.
It’s a quiet agreement not to see—
because seeing would mean
the world must change:
education, care, meaning.
And it’s fear.
Fear of a question with no easy answer:
Why so many children?
Why so much pain ignored?
As Brecht said:
“He who laughs has not yet heard the terrible news.”
We have.
We live with it.
With love, with clarity, with children
who are not a tragedy—
but life in its purest form.
And we refuse
to let silence become
an acceptable form of denial.
#april2nd
#autismawarenessmonth
نغمه جاه
ماه آوریل، ماه اوتیسم است؛ در جهانی که همه بار «چگونه ارتباط برقرار کردن» بر دوش بچههاییست که با سختیِ جان یاد میگیرند چطور با دنیایی ارتباط بگیرند که هرگز برای آنها ساخته نشده. و این تلاشها، فقط «تمرین» نیست. برای یک کودک اوتیستیک، این زندگی جنگیست هر روزه در چند جبههی همزمان: با بدنی که فرمان نمیبرد، با محیطی که بیش از حد محرک دارد، و با زبان و کدهای اجتماعی بیشمارى که باید به سختی یاد بگیرد تا دیده شود، شنیده شود، و «قابل پذیرش» شمرده شود. و این تلاش هرروزه سالیان، یاد گرفتن یک مهارت جدید نیست. یاد گرفتن دوام آوردن است، در جهانی که مدام قضاوت میکند.
هر تماس چشمی، هر لبخند اجتماعی، هر نشستن طولانی روی صندلی، و هر واکنش سنجیده به محرکی که برای مغز کودک مثل یک انفجار است، تمرکز و تمرینی میطلبد که برای ذهن و بدن اين كودكان طاقتفرساست.
و ما از آنها میخواهیم که خودشان را «نرمال» نشان دهند بدون آنکه لحظهای از خودمان بپرسیم: آیا ما هم به اندازهی آنها تلاش میکنیم؟
آگاهی یعنی بفهمیم
که تعامل، خیابانی یکطرفه نیست.
و اگر تعامل یک رابطه دو طرفه است،
پس سهم ما چیست؟
اگر این کودکان برای بودن در جهان ما
تا این اندازه جنگیدهاند،
وقت آن نیست که ما هم برای درکِ جهان آنها قدمی برداریم؟
آگاهی فقط این نیست که “بدانیم اوتیسم چیست”.
باید به جامعه گفت:
تو هم باید یاد بگیری.
تو هم باید به اندازهی آنها تلاش کنی و تحمل كنى. تو هم مسئول رابطهای هستی که سالهای سال یکطرفه مانده.
نه از سر ترحم—
بلکه از سر انسانیت.
و ما پدر و مادرها هر روز صبح،
از خاکستر خود برمیخیزیم.
نه چون قهرمانیم،
نه چون توانایی خارقالعادهای داریم،
بلکه چون جز بلند شدن،
دستشان را گرفتن و ادامه دادن چارهای نداریم.
ما از میان شبهایی گذشتهایم
که امید بینشانترين کلمه بوده برای یافتن، و از دل سیستمهایی عبور کردهایم
که نه گوش داشتند برای شنیدن، نه قلب برای فهمیدن و تنها راهکارشان خاموش کردن بود.
و ما هر صبح، باید بیدار شویم تا
دست کودکی را بگیریم که سکوتش،
بلندترین فریاد عشق ماست.
ما هر روز،
بیشعار، بیدوربین، بیتشویق،
از نو ساخته میشویم—
از خاکستر، از صبوری، از عشق
#autismawarenessday
#autism
هر تماس چشمی، هر لبخند اجتماعی، هر نشستن طولانی روی صندلی، و هر واکنش سنجیده به محرکی که برای مغز کودک مثل یک انفجار است، تمرکز و تمرینی میطلبد که برای ذهن و بدن اين كودكان طاقتفرساست.
و ما از آنها میخواهیم که خودشان را «نرمال» نشان دهند بدون آنکه لحظهای از خودمان بپرسیم: آیا ما هم به اندازهی آنها تلاش میکنیم؟
آگاهی یعنی بفهمیم
که تعامل، خیابانی یکطرفه نیست.
و اگر تعامل یک رابطه دو طرفه است،
پس سهم ما چیست؟
اگر این کودکان برای بودن در جهان ما
تا این اندازه جنگیدهاند،
وقت آن نیست که ما هم برای درکِ جهان آنها قدمی برداریم؟
آگاهی فقط این نیست که “بدانیم اوتیسم چیست”.
باید به جامعه گفت:
تو هم باید یاد بگیری.
تو هم باید به اندازهی آنها تلاش کنی و تحمل كنى. تو هم مسئول رابطهای هستی که سالهای سال یکطرفه مانده.
نه از سر ترحم—
بلکه از سر انسانیت.
و ما پدر و مادرها هر روز صبح،
از خاکستر خود برمیخیزیم.
نه چون قهرمانیم،
نه چون توانایی خارقالعادهای داریم،
بلکه چون جز بلند شدن،
دستشان را گرفتن و ادامه دادن چارهای نداریم.
ما از میان شبهایی گذشتهایم
که امید بینشانترين کلمه بوده برای یافتن، و از دل سیستمهایی عبور کردهایم
که نه گوش داشتند برای شنیدن، نه قلب برای فهمیدن و تنها راهکارشان خاموش کردن بود.
و ما هر صبح، باید بیدار شویم تا
دست کودکی را بگیریم که سکوتش،
بلندترین فریاد عشق ماست.
ما هر روز،
بیشعار، بیدوربین، بیتشویق،
از نو ساخته میشویم—
از خاکستر، از صبوری، از عشق
#autismawarenessday
#autism
یکی از تکاندهندهترین داستانهایی که در نوجوانی خواندم، قصهای بود از گابریل گارسیا مارکز به نام:
«من فقط اومدم یه تلفن بزنم»
داستان زنی تنها به نام ماریا، که در جادهای طوفانی و بارانی، ماشینش خراب میشود و هر چه دست تکان میدهد کسی در آن طوفان توقف نمیکند. او فقط میخواهد از جایی به همسرش تلفن بزند و بگوید در چه شرایطی گیر کرده. تماسی ساده که بگوید دیر خواهد رسید. اتوبوسی توقف میکند. در باز میشود و او سوار میشود. این اتوبوس، مخصوص انتقال بیماران روانی به آسایشگاهی در دل جنگل است. اتوبوس به آسایشگاه میرسد و او پیاده میشود تا از آنجا یک تلفن بزند. اما همه حرفهایش را نشانهی جنون او میدانند و وقتی اصرار میکند دست و پایش را میبندند و به او دارو تزریق میکنند. و او برای همیشه، در جایی محبوس میشود که نه به آن تعلق دارد، نه راهی برای بیرون رفتن از آن بلد است.
تصویر وحشت آن زن درمانده سالها با من ماند.
و سالها بعد، پسر خودم، بیآنکه آن قصه را خوانده باشد، دقیقاً در همان مسیر افتاد. در مدرسه. در اجتماع. در چشم تراپیستها. پسرم را مینشاندند روبهروی برگهها و کارتها و از او میخواستند عکس سیب را نشان دهد. اگر نشان میداد، مینوشتند: «پیشرفت». اگر نشان نمیداد، صد بار تمرین را تکرار میکردند و هر بار، نگاهش به گوشهای دور خیره میماند، عدم تمرکز تفسیر میشد. و سکوت او، برای این سیستم نشانهای از خلأ بود. و سالها با تمریناتی ابتدایی و کودکانه، سعی میکردند چیزی از او بیرون بکشند که پیشتر در خردسالی در ذهنش شکل گرفته بود، و هر بار که جواب نمیگرفتند، او را پایینتر میبردند. در تشخیص، در انتظارات، در شأن.
و این قصه،
از داستان مارکز هم ترسناکتر است.
چون واقعیست و اتفاق افتاده، و همچنان دارد اتفاق میافتد. هر روز، در سکوت، در بیخبری، در زیر نور چراغهای مهربان اتاقهای درمان و چکلیستها.
و پسر من تنها نیست. کودکان زیادی، بیآنکه سوار اتوبوسی اشتباهی شوند، در مسیرهایی اشتباه افتادهاند. بهدست سیستمهایی که زبان سکوت را نمیفهمند. این بچهها آمدهاند تماس بگیرند. آمدهاند چیزی بگویند، بفهمانند، به ما نزدیک شوند. با چشم، با اشاره، با حرفهایی که هنوز راه خروج نیافتهاند.
اما جهل ما، خطرناکتر از خاموشی آنهاست.
چون با اطمینان به جهلمان ادامه میدهیم و به جای مکث و کنکاش
روى فریادهای خاموش آنها نامهای علمی میگذاریم و فکر نمیکنیم شاید این بال بال زدنها نهایت تلاش او برای برقراری ارتباط بود و تنها راهش برای گفتن اینکه: من اینجام. من مىفهمم.
نغمه جاه
«من فقط اومدم یه تلفن بزنم»
داستان زنی تنها به نام ماریا، که در جادهای طوفانی و بارانی، ماشینش خراب میشود و هر چه دست تکان میدهد کسی در آن طوفان توقف نمیکند. او فقط میخواهد از جایی به همسرش تلفن بزند و بگوید در چه شرایطی گیر کرده. تماسی ساده که بگوید دیر خواهد رسید. اتوبوسی توقف میکند. در باز میشود و او سوار میشود. این اتوبوس، مخصوص انتقال بیماران روانی به آسایشگاهی در دل جنگل است. اتوبوس به آسایشگاه میرسد و او پیاده میشود تا از آنجا یک تلفن بزند. اما همه حرفهایش را نشانهی جنون او میدانند و وقتی اصرار میکند دست و پایش را میبندند و به او دارو تزریق میکنند. و او برای همیشه، در جایی محبوس میشود که نه به آن تعلق دارد، نه راهی برای بیرون رفتن از آن بلد است.
تصویر وحشت آن زن درمانده سالها با من ماند.
و سالها بعد، پسر خودم، بیآنکه آن قصه را خوانده باشد، دقیقاً در همان مسیر افتاد. در مدرسه. در اجتماع. در چشم تراپیستها. پسرم را مینشاندند روبهروی برگهها و کارتها و از او میخواستند عکس سیب را نشان دهد. اگر نشان میداد، مینوشتند: «پیشرفت». اگر نشان نمیداد، صد بار تمرین را تکرار میکردند و هر بار، نگاهش به گوشهای دور خیره میماند، عدم تمرکز تفسیر میشد. و سکوت او، برای این سیستم نشانهای از خلأ بود. و سالها با تمریناتی ابتدایی و کودکانه، سعی میکردند چیزی از او بیرون بکشند که پیشتر در خردسالی در ذهنش شکل گرفته بود، و هر بار که جواب نمیگرفتند، او را پایینتر میبردند. در تشخیص، در انتظارات، در شأن.
و این قصه،
از داستان مارکز هم ترسناکتر است.
چون واقعیست و اتفاق افتاده، و همچنان دارد اتفاق میافتد. هر روز، در سکوت، در بیخبری، در زیر نور چراغهای مهربان اتاقهای درمان و چکلیستها.
و پسر من تنها نیست. کودکان زیادی، بیآنکه سوار اتوبوسی اشتباهی شوند، در مسیرهایی اشتباه افتادهاند. بهدست سیستمهایی که زبان سکوت را نمیفهمند. این بچهها آمدهاند تماس بگیرند. آمدهاند چیزی بگویند، بفهمانند، به ما نزدیک شوند. با چشم، با اشاره، با حرفهایی که هنوز راه خروج نیافتهاند.
اما جهل ما، خطرناکتر از خاموشی آنهاست.
چون با اطمینان به جهلمان ادامه میدهیم و به جای مکث و کنکاش
روى فریادهای خاموش آنها نامهای علمی میگذاریم و فکر نمیکنیم شاید این بال بال زدنها نهایت تلاش او برای برقراری ارتباط بود و تنها راهش برای گفتن اینکه: من اینجام. من مىفهمم.
نغمه جاه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گوهر عشقی کیست ؟