Notice: file_put_contents(): Write of 6475 bytes failed with errno=28 No space left on device in /var/www/hottg/post.php on line 72

Warning: file_put_contents(): Only 4096 of 10571 bytes written, possibly out of free disk space in /var/www/hottg/post.php on line 72
یکی از تکان‌دهنده‌ترین داستان‌هایی که در نوجوانی خواندم، قصه‌ای بود از گابریل گارسیا مارکز به نام: @Hessam Nowzari
TG Telegram Group & Channel
Hessam Nowzari | United States America (US)
Create: Update:

یکی از تکان‌دهنده‌ترین داستان‌هایی که در نوجوانی خواندم، قصه‌ای بود از گابریل گارسیا مارکز به نام:
«من فقط اومدم یه تلفن بزنم»
داستان زنی تنها به نام ماریا، که در جاده‌ای طوفانی و بارانی، ماشینش خراب می‌شود و هر چه دست تکان می‌دهد کسی در آن طوفان توقف نمی‌کند. او فقط می‌خواهد از جایی به همسرش تلفن بزند و بگوید در چه شرایطی گیر کرده. تماسی ساده که بگوید دیر خواهد رسید. اتوبوسی توقف می‌کند. در باز می‌شود و او سوار می‌شود. این اتوبوس، مخصوص انتقال بیماران روانی‌ به آسایشگاهی در دل جنگل است. اتوبوس به آسایشگاه می‌‌رسد و او پیاده می‌شود تا از آنجا یک تلفن بزند. اما همه حرف‌هایش را نشانه‌ی جنون او می‌دانند و وقتی اصرار می‌کند دست و پایش را میبندند و به او دارو تزریق می‌کنند. و او برای همیشه، در جایی محبوس می‌شود که نه به آن تعلق دارد، نه راهی برای بیرون رفتن از آن بلد است.
تصویر وحشت آن زن درمانده سالها با من ماند.
و سال‌ها بعد، پسر خودم، بی‌آن‌که آن قصه را خوانده باشد، دقیقاً در همان مسیر افتاد. در مدرسه. در اجتماع. در چشم تراپیست‌ها‌. پسرم را می‌نشاندند روبه‌روی برگه‌ها و کارت‌ها و از او می‌خواستند عکس سیب را نشان دهد. اگر نشان می‌داد، می‌نوشتند: «پیشرفت». اگر نشان نمی‌داد، صد بار تمرین را تکرار می‌کردند و هر بار،‌ نگاهش به گوشه‌ای دور خیره می‌‌ماند، عدم تمرکز تفسیر می‌‌شد. و سکوت او، برای این سیستم نشانه‌ای از خلأ بود. و سالها با تمریناتی ابتدایی و کودکانه، سعی می‌کردند چیزی از او بیرون بکشند که پیشتر در خردسالی در ذهنش شکل گرفته بود، و هر بار که جواب نمی‌گرفتند، او را پایین‌تر می‌بردند. در تشخیص، در انتظارات، در شأن.

و این قصه،
از داستان مارکز هم ترسناک‌تر است.
چون واقعی‌ست و اتفاق افتاده، و همچنان دارد اتفاق می‌افتد. هر روز، در سکوت، در بی‌خبری، در زیر نور چراغ‌های مهربان اتاق‌های درمان و چک‌لیست‌ها.
و پسر من تنها نیست. کودکان زیادی، بی‌آن‌که سوار اتوبوسی اشتباهی شوند، در مسیرهایی اشتباه افتاده‌اند. به‌دست سیستم‌هایی که زبان سکوت را نمی‌فهمند. این بچه‌ها آمده‌اند تماس بگیرند. آمده‌اند چیزی بگویند، بفهمانند، به ما نزدیک شوند. با چشم، با اشاره، با حرف‌هایی که هنوز راه خروج نیافته‌اند.
اما جهل ما، خطرناک‌تر از خاموشی آن‌هاست.
چون با اطمینان به جهل‌مان ادامه می‌دهیم و به جای مکث و کنکاش
روى فریادهای خاموش آنها نام‌های علمی می‌گذاریم و فکر نمی‌کنیم‌ شاید این بال بال زدن‌ها نهایت تلاش او برای برقراری ارتباط بود و تنها راهش برای گفتن اینکه: من اینجام. من مى‌فهمم.
نغمه جاه

یکی از تکان‌دهنده‌ترین داستان‌هایی که در نوجوانی خواندم، قصه‌ای بود از گابریل گارسیا مارکز به نام:
«من فقط اومدم یه تلفن بزنم»
داستان زنی تنها به نام ماریا، که در جاده‌ای طوفانی و بارانی، ماشینش خراب می‌شود و هر چه دست تکان می‌دهد کسی در آن طوفان توقف نمی‌کند. او فقط می‌خواهد از جایی به همسرش تلفن بزند و بگوید در چه شرایطی گیر کرده. تماسی ساده که بگوید دیر خواهد رسید. اتوبوسی توقف می‌کند. در باز می‌شود و او سوار می‌شود. این اتوبوس، مخصوص انتقال بیماران روانی‌ به آسایشگاهی در دل جنگل است. اتوبوس به آسایشگاه می‌‌رسد و او پیاده می‌شود تا از آنجا یک تلفن بزند. اما همه حرف‌هایش را نشانه‌ی جنون او می‌دانند و وقتی اصرار می‌کند دست و پایش را میبندند و به او دارو تزریق می‌کنند. و او برای همیشه، در جایی محبوس می‌شود که نه به آن تعلق دارد، نه راهی برای بیرون رفتن از آن بلد است.
تصویر وحشت آن زن درمانده سالها با من ماند.
و سال‌ها بعد، پسر خودم، بی‌آن‌که آن قصه را خوانده باشد، دقیقاً در همان مسیر افتاد. در مدرسه. در اجتماع. در چشم تراپیست‌ها‌. پسرم را می‌نشاندند روبه‌روی برگه‌ها و کارت‌ها و از او می‌خواستند عکس سیب را نشان دهد. اگر نشان می‌داد، می‌نوشتند: «پیشرفت». اگر نشان نمی‌داد، صد بار تمرین را تکرار می‌کردند و هر بار،‌ نگاهش به گوشه‌ای دور خیره می‌‌ماند، عدم تمرکز تفسیر می‌‌شد. و سکوت او، برای این سیستم نشانه‌ای از خلأ بود. و سالها با تمریناتی ابتدایی و کودکانه، سعی می‌کردند چیزی از او بیرون بکشند که پیشتر در خردسالی در ذهنش شکل گرفته بود، و هر بار که جواب نمی‌گرفتند، او را پایین‌تر می‌بردند. در تشخیص، در انتظارات، در شأن.

و این قصه،
از داستان مارکز هم ترسناک‌تر است.
چون واقعی‌ست و اتفاق افتاده، و همچنان دارد اتفاق می‌افتد. هر روز، در سکوت، در بی‌خبری، در زیر نور چراغ‌های مهربان اتاق‌های درمان و چک‌لیست‌ها.
و پسر من تنها نیست. کودکان زیادی، بی‌آن‌که سوار اتوبوسی اشتباهی شوند، در مسیرهایی اشتباه افتاده‌اند. به‌دست سیستم‌هایی که زبان سکوت را نمی‌فهمند. این بچه‌ها آمده‌اند تماس بگیرند. آمده‌اند چیزی بگویند، بفهمانند، به ما نزدیک شوند. با چشم، با اشاره، با حرف‌هایی که هنوز راه خروج نیافته‌اند.
اما جهل ما، خطرناک‌تر از خاموشی آن‌هاست.
چون با اطمینان به جهل‌مان ادامه می‌دهیم و به جای مکث و کنکاش
روى فریادهای خاموش آنها نام‌های علمی می‌گذاریم و فکر نمی‌کنیم‌ شاید این بال بال زدن‌ها نهایت تلاش او برای برقراری ارتباط بود و تنها راهش برای گفتن اینکه: من اینجام. من مى‌فهمم.
نغمه جاه


>>Click here to continue<<

Hessam Nowzari




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)


Fatal error: Uncaught TypeError: shuffle(): Argument #1 ($array) must be of type array, null given in /var/www/hottg/post.php:352 Stack trace: #0 /var/www/hottg/post.php(352): shuffle() #1 /var/www/hottg/route.php(63): include_once('...') #2 {main} thrown in /var/www/hottg/post.php on line 352