توی جنگ عراق و ایران، ما خونه و زندگی و همه چیزمون رو از دست دادیم و آواره شدیم. مامانم طلاهای همراهش رو فروخت، با پولش دو تا دوچرخه برای من و برادرم خریدن و بقیهش رو دادن پشم و پارچه، تا لحاف و تشک درست کنن و یه دست بشقاب و کاسه و قاشق و … یادمه اوایل حتا یخچال نداشتیم.
زندگی رو از صفر مطلق شروع کردیم. کمی که جون گرفتیم، بابا همونروزا یه دار قالی توی خونه بهپا کرد. هرکدوممون که حوصلهش سرمیرفت، مینشست پای دار و قالیچه میبافت. این، یکی از یادگارهای همون روزاست که قسمت عمدهش رو مامان و بابا بافتن، ولی من و برادرم هم چندین رج بافتیم.
البته:
پر نقشتر از فرش دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
»بهرنگ سهرابی«
@funical
>>Click here to continue<<
