ببین من خیلی صبوری میکنم، خیلی میگم عیب نداره، خیلی میگم ولش کن حالا یه کاری کرده، خیلی سعی میکنم بگذرم، خیلی سعی میکنم اهمیت ندم، نبینم، سکوت کنم، حرفی نزنم که دلی بشکنم، چیزی نگم، به روی طرف مقابلم نیارم، بدی دیدم خوبی کنم، کسی زمینم زد کاریش نداشته باشم، خیلی سعی میکنم مراعات کنم و جوابِ بدی رو با بدی ندم؛ من میبخشم، خودمو به ندیدن میزنم، طوری رفتار میکنم که انگار هیچی نمیدونم، حرفی نمیزنم که دلخوریم مشخص بشه، خیلی سعی میکنم تا اونجایی که بلدم صبوری کنم و چیزی رو خراب نکنم. اما، اما اگر چیزی که نباید، بشه و اتفاقی که نباید بیافته و قلبم بشکنه؛ دیگه توجه نمیکنم کجای کارم، چقدر پیش رفتم تو یه رابطه، چقدر طرف مقابلم رو دوست دارم و یا اون چقدر منو دوست داره. چون از اونجا به بعدی که دلم میشکنه، دیگه هیچوقت قرار نیست من اون آدمِ قبلی بشم که چشم روی همه چیز میبست و از اشتباهات آدما میگذشت. وقتی دلم بشکنه، دیگه بحثی نمیکنم، دیگه حسودی نمیکنم، دیگه سعی نمیکنم بجنگم، دیگه اهمیت نمیدم، دیگه نمیگم چرا؟ فقط ساکت میشم و توی سکوتم، از هرکسی که قلبمو شکسته، فاصله میگیرم. من تا وقتی که قلبم نشکسته باشه، حرف برای گفتن و انگیزهای برای جنگیدن دارم؛ بعد از اون دیگه هیچ چیز برام مهم نیست.
>>Click here to continue<<