TG Telegram Group & Channel
مرکز مطالعات ادبی ایران | United States America (US)
Create: Update:

نکات نویسندگی، شماره ۱۱۴۶


گونه: جُستار (روایی)


🎯 دشتِ اول


راننده تاکسی همان طور که پیاده روها و کنار خیابان را برای یافتن مسافر می‌پایید دنده عوض کرد و گاز داد، از کنار کوچه‌ای رد شد و به داخل کوچه نگاه کرد، پیرمردی از انتهای کوچه به طرف خیابان می‌آمد، پا روی ترمز گذاشت، اما سرعتش زیاد بود و رد شد،  ایستاد و توی آن خیابان خلوت دنده عقب گرفت و برگشت سر کوچه و منتظر ماند تا پیرمرد برسد. پیرمرد تاکسی منتظر را دید که برگشته و منتظر اوست، لحظه‌ای مکث کرد، گوشی کوچک و ساده‌اش را از جیب درآورد و شماره‌ای را گرفت و گفت: «محمد جان برو جلوی میدون وایستا من می‌آم!» صدای پشت گوشی گفت: «ولی من سر کوچه‌ام، دارم شما رو می‌بینم.» پیرمرد گفت: «باشه برو من میام!» پیرمرد سرکوچه رسید، به طرف تاکسی رفت، سوار شد و گفت: «ممنون، خدا خیرت بده.»  نشست و دست به جیب برد و اسکناسی در آورد و گفت: «دستت درد نکنه همین میدون پیاده می‌شم.» و بعد اسکناس را کف دست راننده گذاشت. راننده گفت: «خدا بده برکت!» و اولین دشت را بوسید و روی داشبورد گذاشت. پیرمرد پیاده شد، منتظر ماند تاکسی برود و بعد برگشت و سوار ماشینی که دور میدان ایستاده بود شد.



🔗 مرکز مطالعات ادبی ایران:
@ErnestMillerHemingway

نکات نویسندگی، شماره ۱۱۴۶


گونه: جُستار (روایی)


🎯 دشتِ اول


راننده تاکسی همان طور که پیاده روها و کنار خیابان را برای یافتن مسافر می‌پایید دنده عوض کرد و گاز داد، از کنار کوچه‌ای رد شد و به داخل کوچه نگاه کرد، پیرمردی از انتهای کوچه به طرف خیابان می‌آمد، پا روی ترمز گذاشت، اما سرعتش زیاد بود و رد شد،  ایستاد و توی آن خیابان خلوت دنده عقب گرفت و برگشت سر کوچه و منتظر ماند تا پیرمرد برسد. پیرمرد تاکسی منتظر را دید که برگشته و منتظر اوست، لحظه‌ای مکث کرد، گوشی کوچک و ساده‌اش را از جیب درآورد و شماره‌ای را گرفت و گفت: «محمد جان برو جلوی میدون وایستا من می‌آم!» صدای پشت گوشی گفت: «ولی من سر کوچه‌ام، دارم شما رو می‌بینم.» پیرمرد گفت: «باشه برو من میام!» پیرمرد سرکوچه رسید، به طرف تاکسی رفت، سوار شد و گفت: «ممنون، خدا خیرت بده.»  نشست و دست به جیب برد و اسکناسی در آورد و گفت: «دستت درد نکنه همین میدون پیاده می‌شم.» و بعد اسکناس را کف دست راننده گذاشت. راننده گفت: «خدا بده برکت!» و اولین دشت را بوسید و روی داشبورد گذاشت. پیرمرد پیاده شد، منتظر ماند تاکسی برود و بعد برگشت و سوار ماشینی که دور میدان ایستاده بود شد.



🔗 مرکز مطالعات ادبی ایران:
@ErnestMillerHemingway


>>Click here to continue<<

مرکز مطالعات ادبی ایران




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)