خودکشی، خیانت، امتناع از انتظار و فقدانشکیبایی است
رویاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهی حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رویاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش،از میان میبرند.
من هرگز از مرگ نهراسیدهام! اما حالا چرا. از این تصور که پس از مرگ زنده بمانم رهایی ندارم. گویی مرده بودن، زندگی کردن در کابوسی پایانناپذیر است.
هر زنی میزان سالخوردگیاش را بر پایه توجه یا عدم توجهی میسنجد که مردان نسبت به پیکر او نشان میدهند.
چگونه میتوان از غیبت کسی که حضور دارد رنج برد؟ میتوان از غم دوری در حضور یار محبوب رنج برد، اگر آیندهای را در نظر آوریم که یار محبوب دیگر وجود نداشته باشد. اگر مرگ یار محبوب هم اکنون به گونهای نامرئی، حضور داشته باشد..
هیچکس نمیتواند بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیب جویی میگریزند. میتوان خود را از کاری یا از به زبان آوردن سخنی سرزنش کرد اما نمیتوان خود را به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرارداد، ولو به این دلیل ساده که هیچ نوع تسلطی بر آن نداریم.
انسانبرای آن که حافظه اش کار کند به دوستی نیاز دارود. گذشته را به یاد آوردن،آن را همیشه با خود نگاه داشتن، شاید شرط لازمبرای آن چیزی که تمامیت من آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را همچون گلهای درون گلدان آبیاری کرد و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته یعنی دوستان است آنان آینه ما هستند حافظه ما هستند. از آنان هیچ چیز خواسته نمیشود مگر آنکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم.
چشم ما تنها به مدد آتش خاکستر کننده میتواند از چنگ دیگران بگریزد این یگانه مرگ مطلق است و من هیچ گونه مرگ دیگری نمیخواهم من مرگ مطلق میخواهم.
به خاطر فرزند است که ما به جهان وابستهایم به آینده آن میاندیشیم به سهولت در قیل و قالش در جنب و جوشهایش عادت میکنیم و بلاهت درمان ناپذیرش را جدی میگیریم.
به نظرم مقدار ملال اگر قابل اندازهگیری باشد امروز خیلی بیشتر از گذشته است. زیرا حرفههای سابق دست کم بیشتر آنها بدون عشق و علاقه تصورناپذیر بود. روستاییان عاشق زمین خود بودند. همچنین در مورد جنگلبانان و باغبانان.
فکر میکنم که حتی سربازان در آن زمان با شور و شوق میکشتند.
هنگامی که تو را شناختم همه چیز تغییر کرد نه از آن رو که کارهای ناچیزم جذابتر شدهاند از آن رو که هر آنچه را در اطرافم اتفاق میافتد به موضوع گفتگوهایمان مبدل میکنم.
تصور دو موجودی که تنها و دور از دیگران یکدیگر را دوست دارند بسیار زیباست اما آنها خلوت خویش را با چه چیزی پر میکنند جهان هر اندازه هم که حقیر باشد آنها برای سخن گفتن با یکدیگر به آن نیاز دارند.
آنچه آن وقت از آن چشم پوشیدم آرزوهای بلند پروازانه بود. ناگهان مردی بدون آرزوهای بلند پروازانه شدم و چون این آرزوهایم را از دست داده بودم، خود را یکباره در حاشیه جهان یافتم و چیزی که باز هم بدتر است، هیچ میل نداشتم که جای دیگری باشم.
چون هیچگونه فقر و تهی دستی هم تهدیدم نمیکرد، کمترین تمایلی برای بلندپروازی برایم باقی نمیماند. اما اگر بلند پروازی نداشته باشی، تشنه موفق شدن و به رسمیت شناخته شدن نباشی، در آستانه سقوط قرار میگیری.
چرا باید به خواستههای مرد فقیر کمتر از خواستههای مردی صاحب سرمایه احترام گذاشته شود؟ این خواستهها چون نومیدانهاند از کیفیتی ارزشمند برخوردارند آزاد و صادقانهاند.
اگر مردی به زنی نامه مینویسد، برای آن است که زمینه را فراهم سازد تا بتواند بعدها به او نزدیک شود و مفتونش گرداند. اگر زن نامهها را محرمانه نگاه میدارد، برای آن است که رازداری امروزش ماجرای فردا را امکانپذیر سازد و اگر علاوه بر این نامهها را هم نگاه میدارد، برای آن است که آمادگی دارد تا به این ماجرای آینده همچون ماجرایی عاشقانه بنگرد.
مفهوم راز درونی چیست؟ آیا در آنجاست که فردیترین, اصلیترین و اسرارآمیزترین جز هر موجود انسانی قرار دارد؟
نه چنین نیست همانا عمومیترین پیش پا افتادهترین و تکراریترین چیز خاص همگان است. اگر ما این ابعاد زندگی خصوصی را از سر دیگران پنهان میکنیم برای آن نیست که آنها بسیار شخصیاند، بلکه به عکس برای آن است که آنها به گونهای ترحم انگیز به غایت غیر شخصیاند.
همه تغییرات بد فرجامند. وظیفه ماست که از جهان در برابر تغییرات حفاظت کنیم. افسوس که جهان نمیتواند سرعت دیوانه وار تغییراتش را متوقف سازد.
تنها آزادی ما انتخاب میان تلخی و خوشی است. از آنجا که بیمعنایی همه چیز نصیب و قسمت ماست، نباید آن را بی عیب و نقص پنداشت بلکه باید بتوان از آن لذت برد
بریده های کتاب #هویت
اثر زیبای #میلان_کوندرا
>>Click here to continue<<