TG Telegram Group Link
Channel: ❄️ بهشت
Back to Bottom
دانلود بهترین کتاب‌های صوتی و pdf
مجلات روز و دنیای رمان
داستان‌ها را زندگی کنید 👌👌
https://hottg.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://hottg.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
داستان کوتاه " ستون آخر "
بقلم : شاهین بهرامی

💎ستون آخر در صفحه‌ی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامه‌ی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیب‌های کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشت‌هایش را دوباره خواند.
ضبط‌ صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبه‌ها را مجددا گوش داد.
عکس‌های دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمی‌شد حالا این یه خبر کم نمی‌اومد...
هوتن همانطور که دور هال خانه‌اش می‌چرخید به سردبیر و غرغر‌هایش فکر می‌کرد.
به اجاره خانه‌ی عقب افتاده و بد‌هی‌هایش می‌اندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر ‌می‌کرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□               □               □             □
ستون آخر در صفحه‌ی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
‍درست در زمانی که مردم چین گوشت بستگان خود را برای سد جوع می‌خوردند ، باور رفیق مائو به وفور محصول مانع از چاره گشایی بود.

مردم به گفته مائو باید سخت ‌کوشی و کنار آمدن با مشکلات را یاد می‌گرفتند ، خود رفیق مائو و سایر رفقای حزبی و فرزندانشان اما ترجیح می‌دادند عمده وقت خود را با نگهبانانشان برای نوشیدن مشروب و صحبت در مورد دوست دخترهایشان صرف کنند. یک بار منشی رفیق "وانگ ونژونگ" به اوگفته بود: اگر مردم بدانند که در حالی به قناعت و سختکوشی دعوت می ‌شوند که رفقای حزبی اینطور زندگی میکنند ، چه می‌شود؟

و او (وانگ ونژونگ) پاسخ داده بود: مردم اگر می توانستند تا بدین حد عمیق فکر کنند نیازی به انقلاب نبود. ما اینطور زندگی میکنیم چون زحمت هدایت آنهایی که مشکلات عمیق و ناتمامشان را به دست یک یا چند نفر ، ممکن می‌دانند بر گردن ماست ، دانایی نیاز به رفاه دارد، نادانی نه.


کتاب: زندگی خصوصی رئیس مائو
نویسنده: لی جی سویی
____

✏️ مائو تسه‌تونگ (۱۸۹۳ – ۱۹۷۶)
بنیانگذار و رهبر انقلاب کمونیستی چین


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
@makhfigah_channel تلگرام
کانال تلگرام مخفیگاه - آینه
فرهاد ، اردلان سرفراز ، حسن شماعی زاده
#موسیقی
آینه ها (مسخ)
خواننده: فرهاد مهراد
ترانه سرا: اردلان سرفراز
آهنگساز: شماعی زاده

🖊این ترانه توسط اردلان سرفراز به دو نویسنده بزرگ قرن بیستم "فرانتس کافکا" و "صادق هدایت" تقدیم شده است.

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دانلود بهترین کتاب‌های صوتی و pdf
مجلات روز و دنیای رمان
داستان‌ها را زندگی کنید 👌👌
https://hottg.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://hottg.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
💎ادوارد هشتم بزرگ‌ترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می‌کرد، هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیز معنای واقعی خودش رو پیدا می‌کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می‌گیره، جای لب‌های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد.
جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش.
تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی ؟

#روزبه_معین
انسان خوشبخت کسی است که یک دوست واقعی پیدا کند ، و خوشبخت‌تر کسی که آن دوست واقعی را در همسرش می‌یابد.

#فرانتس_شوبرت

-------------
🖊 شوبرت آخرین آهنگساز اتریشیِ برجستهٔ مکتب موسیقی کلاسیک/رمانتیک بود. او در عمر بسیار کوتاه خود ۹ سمفونی، ۱۴ کوارتت زهی، ۲ تریوی پیانو، و بسیاری آثار ارزشمند دیگر پدید آورد. در ادامه قطعه ای زیبا از این هنرمند بزرگ را با هم می‌شنویم ...
زمان بهترین منتقد و صبر بهترین معلم است ...

#فردریک_شوپن

__

شوپن یکی مهمترین موسیقی دانان تاریخ بشمار میرود او با وجود عمر کوتاه بسیار پرکار بود و فرم ‌های موسیقی زیادی را ابداع نمود اما مهم‌ ترین نوآوری‌ هایش را درقالب فرم‌ هایی مثل سونات پیانو ، والس ، نوکتورن ، اتود ، پرلود و پولونِز به نمایش گذاشته است.

🎼 از شما دعوت میکنیم در ادامه یکی از آثار شوپن را با نوازندگی "هلن گریمود" پیانیست معروف فرانسوی و دارنده نشان لژیون دونور بشنوید و همچنان با ما همراه باشید.
💰💰 برای رسیدن به ثروت باید باورهای ثروت افرین در خودت ایجاد کنی...🫵

💰 @servatmanddd
💰@servatmanddd
https://hottg.com/+2C3DlQD3em8yMTA0

📌راز و رمز ثروتمندان رو اینجا رایگان یاد بگیر👆
داستان کوتاه " تلب"
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دهه‌ی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا می‌کرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس‌ به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقه‌ی تمام میز دو نفره‌ی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز می‌درخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی می‌کردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق می‌زدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباس‌هایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار می‌آمد و بسیار خوش اندام‌تر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست رو‌به‌روی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانه‌ای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس‌ آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفره‌ی کثیفی با لکه‌های غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافه‌ای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمه‌ی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانه‌ای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمی‌دید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام  شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر می‌کرد.

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
داستان کوتاه «رخساره ای در شهر»
به قلم علی عاشوری

💎حالم خوش نبود، به یاد دوره‌ای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصله‌ی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب می‌کردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همه‌جا سرک بکشم بی‌آنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره‌ جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آن‌ها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمی‌بینند من مثل آن‌ها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آن‌ها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهم‌تر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور می‌کردم و روزها را به صندوقچه کهنه‌ی خاطراتم می‌سپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشته‌ها  به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه‌ کوچکی ساخته‌ بودند و با اشتیاق هم را می‌بوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرت‌آمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچ‌چیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کوله‌پشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، می‌توان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسه‌ای از گونه او گرفت، دختر چهره‌ای مهربان داشت ، خداحافظی آن‌ها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش رخساره را نظاره‌گر شد ،همه‌چیز میان آن‌ها پررنگ بود و اطرافشان را رنگ‌آمیزی می‌کرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره می‌بخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشاره‌ای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم ‌نگفت ؛ لحظه‌ای گل را بو می‌کرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش می‌بست ، مرتب او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی می‌خندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش می‌گذاشت و از خجالت  سر را پایین می‌انداخت، او حتی در نبود معشوقه‌اش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان‌ سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفه‌های ریز و سوزناکی می‌کرد که صدای بنفش سینه‌اش مو را به تن سیخ می‌کرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظه‌به‌لحظه نفس‌هایش بیشتر به شماره می‌افتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که  بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بی‌آنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دست‌فروشی  گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز  به او هم انتقال یافت بود، آن‌ قسمت چیزی نبود به‌جز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم  و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال  کودک کار هم‌تغییر کرد و  خوشحال با دستانی باز روی جدول‌ کنار خیابان لی‌لی بازی می‌کرد  و  گلبرگ‌های  گل سرخ دانه‌دانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگ‌های زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ،  حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشه‌ی دیگری از این شهر پژمرده و بی‌رنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی می‌کرد، ولی حیف که فقط نظاره‌گر آن بودم ، بااین‌وجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان ‌بر این است که به‌جایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
جلسه اول پولسازی
گروه بین المللی عرشیان
🔰 شروع ثبت نام دوره پولسازی

فایل صوتی #جلسه_اول پولسازی
دوره 4 ما همراه با تمرینات روزانه

هزینه اصلیدوره 5.900.000
هزينه دوره با تخفیف ویژه 3 میلیون تومان

برای تهیه دوره کافیست کد 22( در محل اعمال کد تخفیف، به انگلیسی وارد شود) رو در سایت هنگام خرید وارد کنید، و ثبت نام خود را کامل کنید...
💳امکان کارت به کارت و خرید سریع برای کسانی که از سایت نمیتوانند خرید کنند وجود دارد.
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- این‌ها را شهروز به وِیتِر می‌گوید و سپس رو به شیما که درست روبه‌رویش نشسته این طور ادامه می‌دهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر می‌کردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونه‌ام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را می‌گیرد با هیجان می‌گوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را می‌فشارد با صدایی آرام می‌گوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر می‌شود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم می‌زند و شیما هم قهوه‌ی اسپرسو‌اش را مزه مزه می‌کند غرق خنده و صحبت می‌شوند.

□□□                □□□              □□□

هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز می‌شود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده می‌شود! و سعی می‌‌‌کند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل می‌کند و نه تنها شهروز او را می‌بیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور می‌کند و در حالی که سعی می‌کند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ می‌دهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است..‌.
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد می‌شوند و پشت میزی می‌نشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم می‌زند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسو‌اش هست زیر چشمی نگاه می‌کند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و‌ گس می‌شود‌‌‌...
دختر جوان همراهش از او می‌پرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول می‌دهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.

پایان

#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
💎‏مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد: و می‌گفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»

یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمان‌ها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»

عبیدزاکانی
رساله دلگشا
📌اینجادیادمیگیری که چطور آگاهی ات روببری بالا
👇👇👇👇
@Etelaat_danestani
https://hottg.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
پیشنهاد ویژه برای تو دوست عزیز🫵🫵
💎داستانی از بودا

نقل شده است: او با مردی در راهی سفر می‌کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله می‌نامید و به گونه‌ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می‌داد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی‌احترامی کرده‌ام و تو را رنجانده‌ام، چطور می‌توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو می‌شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیه‌ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...

برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین‌ دبیلو دایر
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی

صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشسته‌اند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد می‌شود و به سمت آن دو می‌آید و آرام روی زمین می‌نشیند.)


مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده

زن: آره دارم می‌بینم، پس چرا انقد ناراحته؟

مرد: خب چرا از خودش نمی‌پرسی؟

زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته می‌ترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که می‌شناسی

مرد: آره موافقم

زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.

مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟

زن: آره بیار، از هیچی بهتره

مرد: بفرما، خدمت شما

زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن

مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره

زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه‌؟

مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست

زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه

مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....

زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!

مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده

زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید

مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن

زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]

مرد: نه! نه! غیرممکنه

زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمی‌دونی این چقد بد رانندگی میکنه

مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره

زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خاله‌ی بیچاره‌ام از دلشوره‌ی همین منصور سکته کرد

مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟

زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...

مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟

زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و روده‌مون زد بیرون

مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره

زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه

مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید

زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا


( منصور می‌ایستد و چند ثانیه‌ای به آن دو خیره می‌شود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج می‌شود.)

زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟

مرد: آره، خیلی مسخره‌ست، مگه این نمرده بود؟

زن: شایدم‌ نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟

مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم

زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...

مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب

زن: [ آب دهنش را قورت می‌دهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت

مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم

زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زنده‌اس و ما مُردیم؟!

مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن

زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟

مرد: چه ربطی داره؟

زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه

مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.

زن: آره میدونم، منم‌ واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..

مرد: خدا بهش رحم کنه...


[ پرده ]

پایان

#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدت‌ها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق می‌نوشی‌،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...

پائیز را دوست دارم.

#نرگس_صرافیان_طوفان
Forwarded from تبلور
💯
از صفر تا صدِ فلسفه:
‏❖ @makhfigah_channel

معجزه‌ی سڪوت درونی! (خودشناسی)
‏❖ @OCEAN_OM

مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
‏❖ @mowllana

جذب جنس مخالف با روانشناسی آرام
‏❖ @arameshzehn44

سفر با کمترین هزینه
‏❖ @JournalTourism

کتاب‌هایی که باید بخوانی :
‏❖ @mylibraries

استوری ، شعروگرافی:
‏❖ @Graphic_post_Instaa

کافه تنهایی
‏❖ @cafe_tanhaee

افزایش اطلاعات عمومی
‏❖ @afzooneh

بانک کتاب و رمان ممنوعه
‏❖ @CaffeTakRoman

واژه‌های مهربانی
‏❖ @sabzoaram

شکرگزار خدا باش
‏❖ @khodaya_asheghtam

ماوراءالطبیعه، ترسناک! شوکه‌کننده!
‏❖ @LOSTWORLDSS

ذهن آرام
‏❖ @HavalI_behesht12

جذاااااب‌ترین  ویدئوهای روانشناسی
‏❖ @psyshortmovies

نحوه‌ی نگهداری از گل و گیاهان آپارتمانی
‏❖ @cactus_education

و خدایی که به شدت کافیست
‏❖ @rahe_aseman

ابیات ناب
‏❖ @beiteyar

" ناگفته‌های جذب " راز ڪــائنــات
‏❖ @JoelO_sten

خواندنی‌هایی از بزرگان جهان...
‏❖ @Book_Life

ذِکرها و دُعاهای‌گِره‌گُشا با قُرآن‌کریم غوغا می‌کنه
‏❖ @quran_karim786

انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته
‏❖ @Learn_English_deeply

جذب راز ثروت ثروت ثروت
‏❖ @servatmanddd

جملاتی که فهم و شعور را بالا می‌برد
‏❖ @ashar_nab53

درخواست کتاب صوتی و pdf
‏❖ @EBOOK_4U

قانون‌جذب و ارتعاشات‌ثروت(پیشرفت‌انگیزشی)
‏❖ @ganunejazb

با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
‏❖ @family95

"پرانرژی باش و زندگی کن"
‏❖ @mouje_tahavolezendegi

ذهن زیــبــا " خــودشــنــاســے "
‏❖ @SFREDAMHDARD4030

یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
‏❖ @zabankadelarestan

افکار زنده _ تمرین مثبت‌اندیشی
‏❖ @Afkarezendeh

منتخبی از ناب‌ترین موزیک‌های بی‌کلام
‏❖ @InstruSongs

شعر و ادب
‏❖ @sher1vaadab

روانشناس خودت باش دختر
‏❖ @sedayepayeaaaab

کتاب‌های صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
‏❖ @morgbh

روانشناسی‌کودک و مشاوره‌خانواده دکتر انوشه
‏❖ @dranushe

سابلیمینال‌های قدرتمند
‏❖ @subliminaltel

رمان...............pdf...............رایگان
‏❖ @roman_bookk

"حافظ" فروغ" مولانا" خیام"
‏❖ @AShaarMandgar

از خودشناسی تا خداشناسی
‏❖ @VaraTamavara

بزرگ‌ترین کتابخانه‌ی PDF فارسی و صوتی
‏❖ @ketabkhaneh2015

سیاه قلم
‏❖ @gallery_af

درخواست کتاب و رمان
‏❖ @CaffeTakRoman2

اینجا فقط اشعار خوب منتشر می‌شود!
‏❖ @Best_Poems

بهترین داستان‌ها‌ی کوتاه جهان...!
‏❖ @Best_Stories

هر روز یک کتاب نااایاااب و خواندنی
‏❖ @noandishaan_book

انگلیسی از ابتدا بیاموز بدون معلم و کلاس
‏❖ @ENGSADEH

کافه ادبیات
‏❖ @ketabglee

۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
‏❖ @audiopersianlibrary

بانک اطلاعات
‏❖ @Etelaat_danestani

رانندگی از "0 تا 100"
‏❖ @driving_school1

علوم غریبه و اسرار ماوراءالطبیعه
‏❖ @WonderfuLlLlLl

تکنیک‌های جادویی برای رهایی از خرافات
‏❖ @Kazbabae

باید که جمله جان شوی
‏❖ @sheroandishe

پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
‏❖ @ghol_done

کافه اندیشه
‏❖ @Q_uote_s

هر کتابی......... بخوای...... دارم
‏❖ @seemorghbook

حــضرت عـشــق مـولانــای جانان
‏❖ @shere_molavi

کتاب‌های ممنوعه‌ای که چاپ مجدد نشده‌اند
‏❖ @Archivesbooks

هر کـتابـی که بـخـوای اینجــا هست
‏❖ @Ketabnayyab

از کائنات اینگونه بخواه، سریع جذب می‌کنی
‏❖ @ArchAngelMeditation

گلچین سخن بزرگان
‏❖ @sokhan_nab53

زن‌ها چگونه مردها را شیفته‌ی* خود می‌کنند؟!
‏❖ @goodlifefee

جملاتے ڪه با طلا باید نوشت
‏❖ @jomalatenabvziba
💠
دانلود بهترین کتاب‌های صوتی و pdf
مجلات روز و دنیای رمان
داستان‌ها را زندگی کنید 👌👌
https://hottg.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://hottg.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
HTML Embed Code:
2024/04/27 02:05:36
Back to Top