#پارت1054
بلاخره وقت رفتن رسيد،
مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو
از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه،
مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،
در عقب ماشينمون و باز كردم و نشستم، نيما با تعجب گفت: چرا اونجا؟
میترا
شوخيت گرفته، بيا جلو زشته..
چند متري كه از خونه عمه فاصله گرفتيم، داد زدم نيما وايسا...
: چرا؟ چيزي شده؟
: خفه شو حرف نزن ماشينو نگه دار، مي خوام پياده راه برم
: اينوقت شب؟ اينجا؟ میترا بس كن ديگه
همينطور كه باسرعت حركت مي كرديم
در ماشينو باز كردم، مي خواستم خودمو پرت كنم بيرون،
مغزم كار نميكرد، داشتم منفجر ميشدم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
>>Click here to continue<<