#پارت1049
اونوقت يه زن زوري گيرش مي ياد و حسرت يه بچه به دلش مي مونه
ببين طفلک لادن چطور تو بغل نيما آرومه...
انتظار شنيدن اين حرفا رو نداشتم ، اومدم يه چيزي بگم اما گلوم از خشکي مي سوخت،
اينبار شوري اشکام و ته حلقم حس مي كردم ولي نمي تونستم گريه كنم،
به زور جلوي بغضم و گرفتم، نفسم در نمي اومد .. من زن زوري بودم...
دلم مي خواست با صداي بلند جوابشونو بدم و آبروشونو جلوي فاميل ببرم
،اما همينکه به مامان نگاه كردم
پشيمون شدم،
مامان خيس عرق بود ... از طرف ديگه بابا هم ناراحتيه قلبي داشت، مي ترسيدم بلايي سرشون بياد ...
با خودم گفتم :نيما كه از دستم رفته ، من ديگه كيو دارم بجر اين دو تا...
هنوز حرف عمه مهوش تموم نشده بود كه
عمه مهري ادامه داد: میترا جان هي بهت گفتم كمتر بخور، كمتر بخواب
>>Click here to continue<<