#پارت1048
خداااي من چي مي ديدم!!!!
نيما با ستاره از تو اتاق اومدن بيرون، لادنم بغل نيما بود...
خيلي جلوي خودمو گرفتم كه
نرم طرف نيما و محکم نزدم تو گوشش، مامان كه متوجه نگاه غير معمولي من شده بود،
برگشت سمت نگاه من، اون
بدتر از من به هم ريخت، صداي قلبم و به وضوح ميشنيدم،
حالم داشت به هم مي خورد... عمه متوجه نگاه غضبناک
من به نيما شده بود،
با يه غروري روشو چرخوند طرف من و مامان و گفت:
تو رو خدا ميبيني مهين جون، حکمت خدا چيه نمي دونم؟
يکي مثل اون حيوون كه اصلا" نمي دونه زن و بچه يعني
چي؟ اونوقت يکي گيرش مي ياد مثل دختر من و براش يه بچه مي ياره مثل دسته گل...
هههههي ...يکي هم مثل نيما كه اينقدر خوب و آقاست،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
>>Click here to continue<<