#پارت1047
به زور يه لبخند بهش زدم ، بوي عطرش تا ته مغزم نفوذ كرده بود
چطور مي تونست اون عطر و بزنه و از من تعريف كنه؟
حرصم گرفته بود ولي خودمو كنترل كردم. نيما اصرار كرد موهام و ببافم ميگفت اينطوري فکر مي كنم
هنوز
همون میترا كوچولوي خوش خنده اي كه منو اندازه تمام دنياش دوست داره..
وقتي رسيديم خونه عمه همه جمع بودن و ما تقريبا"آخرين نفرايي بوديم كه به اونا ملحق شديم،
عمه فاميلاي
شوهرشم دعوت كرده بود ... باهم رفتيم داخل و با همه خيلي گرم احوال پرسي كرديم،
من رفتم كنار مادرم روي مبل نشستم ونيما رفت پيش عمو محمد،
خيلي خسته و بي حوصله بودم، يه گوشه حال بساط اهنگ و رقص به پا بود ،
عمه
مهري رو كرد به منو گفت: عمه چرا نميري با بچه ها خوش بگذروني
هنوز اينقدرا هم پير نشدي و به همراه زنعمو و همه مهوش زدن زير خنده،
دوزاريم افتاد كه امروز اينا شمشير و از رو بستن، مامان بهم اشاره كرد كه از كنارشون
برم ،
اونم فهميد هوا پسه... با چشمام دنبال نيما مي گشتم تا برم كنارش...
عجيبه اون دور و ور نبود!!! يعني كجا مي
تونست باشه!!!
نيما كه اخلاق اينا رو مي دونه.. خوب مي دونه اونا چشم ديدن من و مامان و ندارن، پس كجاست؟؟
>>Click here to continue<<