#پارت1046
ميرم آماده شم حوصله آرايش و نداشتم، يه دست كتو دامن ساده پوشيدم و رفتم نشستم روي مبل
، ولي برعکس نيما خيلي خودشو
مرتب كرده بود، وقتي كنارم نشست دلم يه حالي شد،
بوي عطرش... همون عطريه كه ستاره بهش داده... يه آن چشمام سياهي رفت ولي هر طور بود جلوي خودمو گرفتم،
اصلا" دلم نمي خواست همه چيز دوباره تکرار بشه، نيما
دستمو گرفت و منو بلند كرد بعدم منو بوسيد و گفت: میترا خيلي دوست دارم، خوشحالم كه اعصابت آرومتره...
راستي
اين كت و دامن خيلي بهت مي ياد ، بارها بهت گفتم اينکه زياد خودتو رنگي نميکني و لباساي ژلف نمي پوشي
باعث
افتخار منه... سادگي تو باعث ميشه من احساس آرامش داشته باشم...
يعني چطوري بگم حس نمي كنم دوست داري در معرض ديد و توجه ديگران باشي...
اصلا" ول كن، بريم داره دير ميشه...
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
>>Click here to continue<<