🎯 به یاد بسپار، به یاد بسپار، صدای بیصدای «خفاش شب» را یا امیررضا کوهستانیِ مناطق محروم چه میگوید؟
📃 به بهانهٔ اجرای «غلامرضا لبخندی» از کهبد تاراج
🖊 آراز بارسقیان
🔹اصلاً اینطوری نیست که بگوییم عوامل نمایش بد هستند یا کم مایه میگذارند یا هر چی. همگی در «فرمِ» کار نشستهاند. فرمی که مشتمل از تقابل حداقلی (دیالوگ) و پرتاب به بیرونِ حداکثریِ درونیات (مونولوگ) است. اسناد این نمایش مثلاً مستند هم همه واقعی هستند. تنها جایی که «صدای محذوفان» در میآید، جایی است که آدمهای مُرده در مرگ هم از حیثیت خودشان دفاع میکنند. درواقع تمام دغدغهٔ آدمهای نمایش مسائل عوامانهای مثل آبرو و پاکدامنی و معصومیت است. قسمت بصری «تجاوز» کردن از نمایش لابد به دلایل «نظارتی» حذف شده و تنها چاقو و دستکش سیاه قاتل باقیمانده است. این رفتن به سراغ مشکلات «محذوفان» با اینکه برخاسته از موضوع است (از نظر مستندنگاری این افراد واقعاً از طبقهٔ نسبتاً پایین جامعه بودند) بناست نشان دهد آدمهای بهقولمعروف «آزادی به پایین» هم حرف دارند (ولو عامیانه) هم بهشان تجاوز میشود، هم کشته میشوند، هم گناه دارند، هم باید قصاصشان را پس گرفت.
🔸مؤلف اما در تلهٔ «صدای محذوفان» گیرکرده میکند و بابتش تشویق هم میشود. خودِ قاتل در اصل یک محذوف است. او هیچ کمکی از جامعه نگرفته بلکه یک الگوی شیکِ بالاشهری دارد. قاتل تأکید میکند فرایند قتل خودش را با تقلید از «شاهرخ و سمیه» آغاز کرده است. (ماجرای جنایت خیابان گاندی، دی ۱۳۷۵؛ عمده اعتراض به این قتل، «سبک زندگی بورژوایی» و بالاشهری بود.) نکتهٔ جالبِ قتل گاندی امتداد زندگی دو قاتلِ کودککش بود و نوازشهای بیامان «روانشناسان». اما جامعه یکی مثل «غلامرضا لبخندی» را نوازش نمیکند که هیچی بهسرعت ۹ بار قصاصش میکند.
🔹اینجا امیررضا کوهستانی با فُرم و محتوایش از راه میرسد فقط در گذار از او به کهبد تاراجْ شاهد تبدیلشدن عناصر نمایش بورژوایی/آبهندوانهای به عناصر مناطق محروم/آبهندوانهای هستیم. از آن پیکانِ «دو نیم» شده که برای انتقال حس تکهتکه بودن «بدن» است (طراحی صحنه حداقلی) تا حالت مونولوگها و حتی بیان مستندگونه تقلیدی از کوهستانی و تئاتر «گروه ده» است که سالهاست پروندهاش بسته شده است. اگر هم ته کاسه چیزی مانده باشد سهم همان قشری است که شاهرخ و سمیه را با پنبه نوازش میکند و لبخندی را با ساطور سر میبُرد.
🔸بصیرت در چیست؟ دلسوزی برای قاتل؟ این سالها که مُد شده است که هر «نَفَری با یک میکروفن» پادکَستی دربارهٔ موضوعی جنایی بسازد، بازنمایی قاتلان سریالی، در سریالها بُعد تازهتری به خود گرفته است: انتخاب بازیگران برای این نقشها از «جذابیتهای» بصری پیروی میکند و نشان دادن «سایکوپتها و سوسیوپتها» در جامعه، دارد لباس با بازیگرانی خوشهیکل و خوشتیپ انتقال پیدا میکند. (سریال «هیولاها» کار شبکهٔ نتفلکیس مُشتی از این خروار است ـ که این به معنای بدساختی اثر نیست). این نمایش حتی به آن سمت هم حرکت نمیکند و از خط خارج است، نمیخواهد لااقل با بازنمایی چنین جنبههای بصریای، ما را با روانشناسی و جامعهشناسی یک قاتل آشنا کند. داستانها خیلی سریع روایت میشوند بعد ما میمانیم و لبخندی و یک آلتِرایگو به نام «مجید غلامی». اوست که دستکش سیاه دستش میکند و آدمها را میکُشد. لبخندی ما بین این شخصیت و شخصیت خودش مانده است. با این اختلال شخصیت روانی که شاید بشود درمانش کرد یا نکرد؛ ولی جامعهٔ دستِ بالا محذوفی را که مسئولیت تجاوز و کشتار محذوفان دیگر را به عهده دارد، گردن نمیگیرد و زودتر میخواهد از شرش خلاص شود.
🔹اما اثر فقط دنبال «تیک زدن باکسهای» نمایش مطلوبِ «مناطق محروم» است. پس چه میکند؟ برعکس سیاستگریزی امثال «گروه ده» (که کوهستانی یکی از اعضایش بو) سیاستپذیریاش تبدیل به چیزی خندهدار میشود. در انتها و بعد از اعدام قاتل، یک نفر در هیبت بازنمایی کلیشهای «همیشگی» از حاکمیت، دستکش سیاه قاتل را به دست میکند و میگوید مجید غلامی اوست و نمایش به سیاهی فرومیرود. نسبتگیری جامعهشناختی و روانشناختی در این خلاصه میشود که گناه همه چیز گردن حاکمیت است و تمام. گفتهای عمیقاً متناقض که درست و غلطش جای ساعتها بحث دارد، نه پنج ثانیهٔ آخر از یک نمایش. و خب بالاخره هر کسی بصیرت فرهنگی و هنری و فلسفی و سیاسی و فلان و فلانش را دارد لابد دیگر. امیررضا کوهستانیِ مناطق محروم هم ایضاً.
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
>>Click here to continue<<
