TG Telegram Group & Channel
Artemis Fowl IR | United States America (US)
Create: Update:

سرانجام زمزمه کرد: «هالی... بیا بشین اینجا.»
هالی اما از جایش تکان نخورد. حتی نگاهش را بالا نیاورد. فقط چند لحظه بعد، وقتی که پژواک واژگان آرتمیس رو به خاموشی‌ می‌رفت، زیر لب گفت: «پس تصمیمت اینه. بدون من شروع‌ می‌کنی...»
بعد حتی آهسته‌تر گفت: «کنار گذاشتنم اینقدر راحت بود؟»
آرام گفته بود، اما آرتمیس شنید. آهی کشید. عرض اتاق را طی کرد و روبه‌روی هالی ایستاد. به قدش نگاه کرد که به زحمت تا سینه خودش‌ می‌رسید، و به موهای سرخ‌رنگِ روی پیشانی‌اش ریخته. هنوز به در تکیه زده بود و هنوز زمین را نگاه‌ می‌کرد.
خم شد و دست‌هایش را گرفت: «من رو نگاه کن هالی.»
اِلف آهسته سرش را بالا آورد.
- می‌شه حرف‌هام رو بشنوی؟
هالی سر تکان داد.
- پس بیا بشین. خیلی حرف داریم با هم.
به سمت کاناپه برگشت و او را دنبال خود کشید و اِلف هم مقاومتی نکرد.
وقتی در سکوت نشست و هالی را هم کنار خود نشاند،‌ می‌دانست که تمام فرصتش همین امروز است. یا همین امروز تمامِ احساسش را بر زبان‌ می‌آورد، یا تا آخرِ عمر دیگر هیچ‌ نمی‌گفت.
هالی به او نگاه‌ نمی‌کرد. هنوز به انگشت‌های درهم‌گره‌خورده‌اش خیره بود. انگار هنوز هم‌ نمی‌دانست از کجا باید شروع کند.
آرتمیس به کاناپه تکیه داد و لبخند زد. کار سختی پیشِ رو داشت.
- بپرس.
هالی بی آنکه سرش را بالا بیاورد، پرسید: «جینا مکلین چرا اینجا بود؟»
- وقتی برگشتم طبقه‌ی بالا... می‌خواستم بیام با تو حرف بزنم. ولی اومد اینجا و گفت موضوع مهمی هست که باید درباره‌اش بدونم. بهش گفتم الان وقت مناسبی نیست، ولی اصرار داشت تنها باهام صحبت کنه.
تکیه‌اش را از کاناپه برداشت و روی زانوانش خم شد. برای ادامه‌دادن مردد بود، ولی به خودش قول داده بود همه‌چیز را بگوید.
- قبل از اون با خودش و مینروا حرف زده بودم. تا وقتی مسئله‌ی هیلینگ اسکیلز به نتیجه برسه، به همکاری‌مون ادامه می‌دیم. اونا هم اطلاعاتی که دارن رو در اختیارمون می‌ذارن. قرار شد تو یه جلسه همراه بقیه، درباره‌ی جزییات کار صحبت کنیم.
هالی همچنان هیچ‌ نمی‌گفت. سکوتِ خفقان‌آور لحظه‌‌ها را سنگین کرده بود.
آرتمیس آهی کشید. امروز با تمام درماندگی‌اش، هرچه را در توان داشت باید رو‌ می‌کرد. خاموشیِ ادامه‌دارِ اِلف هم کمکی به او نکرده بود. ترجیح‌ می‌داد مثل شبِ قبل بر سرش فریاد بکشد، تا اینکه این‌طور غریبانه بنشیند و هیچ نگوید و به دست‌هایش خیره شود. اندک رمقی را که در تن و جان آرتمیس مانده بود، هالی با همین سکوت داشت بیرون می‌کشید.
آرتمیس زمزمه کرد: «مخالفت نمی‌کنی؟»
هالی بالاخره سر بلند کرد و سمتِ او برگشت. خشک و کوتاه خندید: «مگه فایده‌ای هم داره؟ جز اینکه از هم دورترمون می‌کنه؟» چشمانِ دورنگش ولی رنگِ خنده نداشت. چشم‌هایش تنها غمگین بود.
آرتمیس لحظه‌ای بی‌حرف به او خیره ماند. بعد از جا بلند شد و کلافه دست بینِ موهایش کشید. اصلاً چیزی از دوستی‌شان باقی مانده بود که حالا بخواهد درستش کند؟
چند قدم دورتر رفت و دوباره برگشت. نگاهِ الف همچنان روی چهره‌ی او بود.
- هنوزم می‌خوای بری؟
نفس‌بریده گفت و نفسِ هالی هم رفت: «آرتی!...»
آرتمیس به تلخی لبخند زد: «دیشب یه لحظه فکر کردم همه‌چیز تمام شد.»
لحظه‌ای همان‌طور خیره به او ماند. بعد دست برد پشتِ گردنش و زنجیرِ ظریفی را باز کرد. حتی قبل از اینکه شیء کوچک طلایی را از زیرِ لباسش بیرون بیاورد، هالی‌ می‌دانست که آن چیست.
آرتمیس جلو آمد و درست مقابلِ هالی، روی دو زانو نشست. سکه‌ی کوچک را به سمت او گرفت.
- روزی که اینو بهم دادی یادته؟
هالی سر تکان داد.
آرتمیس ادامه داد: «یادته بهم چی گفتی؟»
هالی آهسته دست روی سکه کشید. باز سر تکان داد.
آرتمیس آرام شروع کرد به گفتن: «می‌دونم که دیشب... رفتارم واقعاً درست نبود. نباید اون‌طور باهات حرف می‌زدم. چون... چون... حقیقتِ احساس من، اصلاً چیزی که دیشب گفتم نبود.»
مکثی کرد و دمی عمیق از هوای اتاق فرو داد. هنوز هم بدون کمک دستگاه‌ها، گاهی نفسش به شماره‌ می‌افتاد.
- من فقط... فقط واقعاً گیج شدم. وقتی ازم می‌خوای همه‌ی اتفاقات اطرافم رو نادیده بگیرم... وقتی ازم می‌خوای فقط خودم رو ببینم... واقعاً سردرگم می‌شم. من تو رو این‌طوری نشناختم هالی.
به گردنبند توی دستش نگاه کرد و بعد به چشمانِ هالی. لبخند زد.
- تو همون کسی بودی که بهم گفت بد نیست گاهی این آتیشِ کوچیک رو فوت کنم. منم همون کار رو کردم. پس چرا حالا...
صدایش به خاموشی گرایید که هالی بغض‌آلوده زمزمه کرد: «واقعاً نمی‌فهمی چرا؟ چون داری خودت رو به آتیش می‌کشی!»
حالا صدایش به وضوح‌ می‌لرزید.

سرانجام زمزمه کرد: «هالی... بیا بشین اینجا.»
هالی اما از جایش تکان نخورد. حتی نگاهش را بالا نیاورد. فقط چند لحظه بعد، وقتی که پژواک واژگان آرتمیس رو به خاموشی‌ می‌رفت، زیر لب گفت: «پس تصمیمت اینه. بدون من شروع‌ می‌کنی...»
بعد حتی آهسته‌تر گفت: «کنار گذاشتنم اینقدر راحت بود؟»
آرام گفته بود، اما آرتمیس شنید. آهی کشید. عرض اتاق را طی کرد و روبه‌روی هالی ایستاد. به قدش نگاه کرد که به زحمت تا سینه خودش‌ می‌رسید، و به موهای سرخ‌رنگِ روی پیشانی‌اش ریخته. هنوز به در تکیه زده بود و هنوز زمین را نگاه‌ می‌کرد.
خم شد و دست‌هایش را گرفت: «من رو نگاه کن هالی.»
اِلف آهسته سرش را بالا آورد.
- می‌شه حرف‌هام رو بشنوی؟
هالی سر تکان داد.
- پس بیا بشین. خیلی حرف داریم با هم.
به سمت کاناپه برگشت و او را دنبال خود کشید و اِلف هم مقاومتی نکرد.
وقتی در سکوت نشست و هالی را هم کنار خود نشاند،‌ می‌دانست که تمام فرصتش همین امروز است. یا همین امروز تمامِ احساسش را بر زبان‌ می‌آورد، یا تا آخرِ عمر دیگر هیچ‌ نمی‌گفت.
هالی به او نگاه‌ نمی‌کرد. هنوز به انگشت‌های درهم‌گره‌خورده‌اش خیره بود. انگار هنوز هم‌ نمی‌دانست از کجا باید شروع کند.
آرتمیس به کاناپه تکیه داد و لبخند زد. کار سختی پیشِ رو داشت.
- بپرس.
هالی بی آنکه سرش را بالا بیاورد، پرسید: «جینا مکلین چرا اینجا بود؟»
- وقتی برگشتم طبقه‌ی بالا... می‌خواستم بیام با تو حرف بزنم. ولی اومد اینجا و گفت موضوع مهمی هست که باید درباره‌اش بدونم. بهش گفتم الان وقت مناسبی نیست، ولی اصرار داشت تنها باهام صحبت کنه.
تکیه‌اش را از کاناپه برداشت و روی زانوانش خم شد. برای ادامه‌دادن مردد بود، ولی به خودش قول داده بود همه‌چیز را بگوید.
- قبل از اون با خودش و مینروا حرف زده بودم. تا وقتی مسئله‌ی هیلینگ اسکیلز به نتیجه برسه، به همکاری‌مون ادامه می‌دیم. اونا هم اطلاعاتی که دارن رو در اختیارمون می‌ذارن. قرار شد تو یه جلسه همراه بقیه، درباره‌ی جزییات کار صحبت کنیم.
هالی همچنان هیچ‌ نمی‌گفت. سکوتِ خفقان‌آور لحظه‌‌ها را سنگین کرده بود.
آرتمیس آهی کشید. امروز با تمام درماندگی‌اش، هرچه را در توان داشت باید رو‌ می‌کرد. خاموشیِ ادامه‌دارِ اِلف هم کمکی به او نکرده بود. ترجیح‌ می‌داد مثل شبِ قبل بر سرش فریاد بکشد، تا اینکه این‌طور غریبانه بنشیند و هیچ نگوید و به دست‌هایش خیره شود. اندک رمقی را که در تن و جان آرتمیس مانده بود، هالی با همین سکوت داشت بیرون می‌کشید.
آرتمیس زمزمه کرد: «مخالفت نمی‌کنی؟»
هالی بالاخره سر بلند کرد و سمتِ او برگشت. خشک و کوتاه خندید: «مگه فایده‌ای هم داره؟ جز اینکه از هم دورترمون می‌کنه؟» چشمانِ دورنگش ولی رنگِ خنده نداشت. چشم‌هایش تنها غمگین بود.
آرتمیس لحظه‌ای بی‌حرف به او خیره ماند. بعد از جا بلند شد و کلافه دست بینِ موهایش کشید. اصلاً چیزی از دوستی‌شان باقی مانده بود که حالا بخواهد درستش کند؟
چند قدم دورتر رفت و دوباره برگشت. نگاهِ الف همچنان روی چهره‌ی او بود.
- هنوزم می‌خوای بری؟
نفس‌بریده گفت و نفسِ هالی هم رفت: «آرتی!...»
آرتمیس به تلخی لبخند زد: «دیشب یه لحظه فکر کردم همه‌چیز تمام شد.»
لحظه‌ای همان‌طور خیره به او ماند. بعد دست برد پشتِ گردنش و زنجیرِ ظریفی را باز کرد. حتی قبل از اینکه شیء کوچک طلایی را از زیرِ لباسش بیرون بیاورد، هالی‌ می‌دانست که آن چیست.
آرتمیس جلو آمد و درست مقابلِ هالی، روی دو زانو نشست. سکه‌ی کوچک را به سمت او گرفت.
- روزی که اینو بهم دادی یادته؟
هالی سر تکان داد.
آرتمیس ادامه داد: «یادته بهم چی گفتی؟»
هالی آهسته دست روی سکه کشید. باز سر تکان داد.
آرتمیس آرام شروع کرد به گفتن: «می‌دونم که دیشب... رفتارم واقعاً درست نبود. نباید اون‌طور باهات حرف می‌زدم. چون... چون... حقیقتِ احساس من، اصلاً چیزی که دیشب گفتم نبود.»
مکثی کرد و دمی عمیق از هوای اتاق فرو داد. هنوز هم بدون کمک دستگاه‌ها، گاهی نفسش به شماره‌ می‌افتاد.
- من فقط... فقط واقعاً گیج شدم. وقتی ازم می‌خوای همه‌ی اتفاقات اطرافم رو نادیده بگیرم... وقتی ازم می‌خوای فقط خودم رو ببینم... واقعاً سردرگم می‌شم. من تو رو این‌طوری نشناختم هالی.
به گردنبند توی دستش نگاه کرد و بعد به چشمانِ هالی. لبخند زد.
- تو همون کسی بودی که بهم گفت بد نیست گاهی این آتیشِ کوچیک رو فوت کنم. منم همون کار رو کردم. پس چرا حالا...
صدایش به خاموشی گرایید که هالی بغض‌آلوده زمزمه کرد: «واقعاً نمی‌فهمی چرا؟ چون داری خودت رو به آتیش می‌کشی!»
حالا صدایش به وضوح‌ می‌لرزید.


>>Click here to continue<<

Artemis Fowl IR




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)