TG Telegram Group & Channel
Artemis Fowl IR | United States America (US)
Create: Update:

#قسمت۳۸
#اسرار_آشکار


یک فصل از یک قصه؟ نه! این را‌ نمی‌خواهم
می‌خواهم از این پس، تمامِ ماجرا باشی...



فلی دوباره سکوت را شکست: «چی شده دختر؟ حالت خوبه؟ خیلی روبه‌راه به نظر نمیای... اتفاقی افتاده؟‌‌‌»
هالی کلافه زمزمه کرد: «مردم اون پایین دارن کشته می‌شن. همه چی بهم ریخته. ما هم اینجا حبس شدیم و هیچ کاری از دست‌مون ساخته نیست. آرتمیس هنوز حالش بده، شما هم همه‌تون دست به دست هم دادید که پاش رو به این ماجرا باز کنید و من می‌دونم که آخرش یه بلایی سرش میاد... باید خوشحال باشم؟‌‌‌»
صدایش داشت به لرزه می‌افتاد.
فلی گفت: «نه... حق با توئه.‌‌‌»
آهسته ادامه داد: «هنوزم اصرار داری برگردی هِوِن؟»
هالی به منظره‌ی آن‌سوی پنجره نگاه کرد. بعد برگشت و اتاق نیمه‌تاریک را از نظر گذراند. اگرچه فلی او را نمی‌دید، سرش را تکان داد: «لازمه اینجا باشم.»
لبخند فلی، از صحبت کردنش مشخص بود: «درسته. خوشحالم که بالاخره تو کله‌ی پوکت فرو شد. پس... فعلاً خودتون رو با پروفسور اسکیلز سرگرم کنید تا بهتون خبر بدیم.‌‌‌»
هالی اگرچه دل و دماغ نداشت، کوتاه خندید. بعد دوباره با همان لحن جدی گفت: «تلفات بمب‌گذاری‌‌‌های دیروز مشخص شد؟‌‌‌»
- دارن جمع‌بندی می‌کنن. امروز گوش به زنگ باش. اگه مشکلی پیش نیاد حداکثر تا بعدازظهرِ امروز اعلام رسمی می‌شه.
هالی خوب فهمید منظور او از «مشکل‌‌‌»چیست: اگر حادثه‌ی دیگری رخ نمی‌داد.
- تلفات... خیلی بالا بوده؟
سنتور آهی کشید: «نه... خسارات اکثراً به ساختمون‌ها و اموال عمومی وارد شده. بیشتر مردم زخمی شدن یا ترسیده‌ان... و البته معترض به این وضعیت.»
- که اینطور.
فلی گفت: «خیلی خب هالی، من دیگه باید برم. اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن. باشه؟»
- حتماً. تا بعد.
هالی تماس را قطع کرد و لبه‌ی تخت نشست. پرنده‌ی کوچکی پشتِ پنجره نشسته بود و آواز می‌خواند. آهسته خندید. تنها دیواری شیشه‌ای او را از پرنده جدا می‌کرد، اما چه تفاوت عمیقی بود بین آرامش آن موجود کوچک و اضطرابِ ریشه دوانده در وجودِ خود او...
دوباره آه کشید. تلفن را در جیبش گذاشت و بلند شد.
این‌طور‌ نمی‌شد ادامه داد. باید کاری‌ می‌کردند، و اگر قرار بود آرتمیس هم درگیر شود، ترجیح‌ می‌داد کنارش بایستد، نه در برابرِ او. باید‌ می‌رفت سراغ پسره‌ی خاکی.
از اتاق بیرون آمد و همان‌طور که اطراف را‌ می‌پایید، به سمت اتاق کار آرتمیس راه افتاد. از ته دل آرزو کرد که او را در اتاق خودش، و تنها پیدا کند. اگر برحسب اتفاق ناچار‌ می‌شد به طبقه‌ی پایین هم سر بزند، واقعاً‌ نمی‌دانست چطور باید دوباره با مرد محافظ رودررو شود. جمله‌های دیشب او، هنوز در سرش زنگ‌ می‌زد.
جلوی در اتاق ایستاد و برای آخرین بار، نگاهی به اطراف انداخت.
بنا بر عادت، دو ضربه‌ی آرام و متوالی به در زد و بعد وارد اتاق شد.
دو جفت چشم، بلافاصله سمتِ او چرخید.
بله، آرتمیس آنجا بود، ولی نه تنها.
روی کاناپه نشسته بود و جینا مکلین هم روبه‌رویش. مرد جوان آرنج‌‌ها را روی زانوانش گذاشته، به جلو خم شده بود. چشم دوخته بود به زمین و به حرف‌های جینا گوش‌ می‌کرد که با دیدن هالی، ناگهان از جا بلند شد. زمزمه کرد: «هالی!»
نگاه هالی همچنان بین آن دو‌ می‌چرخید. دنبال توضیحی برای حضور جینا‌ می‌گشت، ولی ذهنش یاری‌ نمی‌کرد. تمام سرش را همین یک فکر پر کرده بود:
«آرتمیس تصمیم گرفته بود بدون او آغاز کند.»
بعد از تمام آنچه گذشت، تمام دلخوری‌های شبِ قبل، تصمیمش را گرفته بود. کاری را که‌ می‌خواست‌ می‌کرد، حتی به قیمت از دست دادنِ همراهیِ هالی. چه دلیلی جز این‌ می‌توانست داشته باشد؟
سرانجام به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ خیره‌ی مرد، دیگر متعجب نبود. نگاهش غم داشت... نگران بود. و شاید کمی، تنها کمی... دلتنگ؟!
هالی نگاه از او گرفت. به زحمت گفت: «می‌خواستم... باهات صحبت کنم.»
دلی که به سختی آرام نگه داشته بود، دوباره آشوب شد.
هنوز آرتمیس حرفی نزده بود که جینا، انگار که ناگهان به خودش آمده باشد، از جا پرید.
- من دیگه بهتره برم.
رو کرد به آرتمیس و ادامه داد: «متاسفم. نباید اون همه اصرار‌ می‌کردم.»
آرتمیس کلافه سری تکان داد و جینا هم سمت در راه افتاد.
هالی که هنوز در چارچوب ایستاده بود، کنار رفت تا جینا از اتاق بیرون برود. آشفته‌تر از آن بود که لبخند زورکی‌اش را جواب دهد. در را پشت سرِ او بست و بی‌حرف، به آن تکیه داد. مثل آرتمیس، نگاه به زمین دوخته بود. هیچ‌کدامشان سکوت اتاق را‌ نمی‌شکست.
آرتمیس دستی میان موهایش کشید. هیچ‌وقت در زندگی‌اش به شانس اعتقادی نداشت؛ ولی حالا انگار لازم بود در باورهایش تجدید نظری کند. حالا که این‌طور عاجز و درمانده میان اتاق ایستاده بود و حتی‌ نمی‌دانست چه باید بگوید، یقین داشت که بخت از او رو برگردانده است.

#قسمت۳۸
#اسرار_آشکار


یک فصل از یک قصه؟ نه! این را‌ نمی‌خواهم
می‌خواهم از این پس، تمامِ ماجرا باشی...



فلی دوباره سکوت را شکست: «چی شده دختر؟ حالت خوبه؟ خیلی روبه‌راه به نظر نمیای... اتفاقی افتاده؟‌‌‌»
هالی کلافه زمزمه کرد: «مردم اون پایین دارن کشته می‌شن. همه چی بهم ریخته. ما هم اینجا حبس شدیم و هیچ کاری از دست‌مون ساخته نیست. آرتمیس هنوز حالش بده، شما هم همه‌تون دست به دست هم دادید که پاش رو به این ماجرا باز کنید و من می‌دونم که آخرش یه بلایی سرش میاد... باید خوشحال باشم؟‌‌‌»
صدایش داشت به لرزه می‌افتاد.
فلی گفت: «نه... حق با توئه.‌‌‌»
آهسته ادامه داد: «هنوزم اصرار داری برگردی هِوِن؟»
هالی به منظره‌ی آن‌سوی پنجره نگاه کرد. بعد برگشت و اتاق نیمه‌تاریک را از نظر گذراند. اگرچه فلی او را نمی‌دید، سرش را تکان داد: «لازمه اینجا باشم.»
لبخند فلی، از صحبت کردنش مشخص بود: «درسته. خوشحالم که بالاخره تو کله‌ی پوکت فرو شد. پس... فعلاً خودتون رو با پروفسور اسکیلز سرگرم کنید تا بهتون خبر بدیم.‌‌‌»
هالی اگرچه دل و دماغ نداشت، کوتاه خندید. بعد دوباره با همان لحن جدی گفت: «تلفات بمب‌گذاری‌‌‌های دیروز مشخص شد؟‌‌‌»
- دارن جمع‌بندی می‌کنن. امروز گوش به زنگ باش. اگه مشکلی پیش نیاد حداکثر تا بعدازظهرِ امروز اعلام رسمی می‌شه.
هالی خوب فهمید منظور او از «مشکل‌‌‌»چیست: اگر حادثه‌ی دیگری رخ نمی‌داد.
- تلفات... خیلی بالا بوده؟
سنتور آهی کشید: «نه... خسارات اکثراً به ساختمون‌ها و اموال عمومی وارد شده. بیشتر مردم زخمی شدن یا ترسیده‌ان... و البته معترض به این وضعیت.»
- که اینطور.
فلی گفت: «خیلی خب هالی، من دیگه باید برم. اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن. باشه؟»
- حتماً. تا بعد.
هالی تماس را قطع کرد و لبه‌ی تخت نشست. پرنده‌ی کوچکی پشتِ پنجره نشسته بود و آواز می‌خواند. آهسته خندید. تنها دیواری شیشه‌ای او را از پرنده جدا می‌کرد، اما چه تفاوت عمیقی بود بین آرامش آن موجود کوچک و اضطرابِ ریشه دوانده در وجودِ خود او...
دوباره آه کشید. تلفن را در جیبش گذاشت و بلند شد.
این‌طور‌ نمی‌شد ادامه داد. باید کاری‌ می‌کردند، و اگر قرار بود آرتمیس هم درگیر شود، ترجیح‌ می‌داد کنارش بایستد، نه در برابرِ او. باید‌ می‌رفت سراغ پسره‌ی خاکی.
از اتاق بیرون آمد و همان‌طور که اطراف را‌ می‌پایید، به سمت اتاق کار آرتمیس راه افتاد. از ته دل آرزو کرد که او را در اتاق خودش، و تنها پیدا کند. اگر برحسب اتفاق ناچار‌ می‌شد به طبقه‌ی پایین هم سر بزند، واقعاً‌ نمی‌دانست چطور باید دوباره با مرد محافظ رودررو شود. جمله‌های دیشب او، هنوز در سرش زنگ‌ می‌زد.
جلوی در اتاق ایستاد و برای آخرین بار، نگاهی به اطراف انداخت.
بنا بر عادت، دو ضربه‌ی آرام و متوالی به در زد و بعد وارد اتاق شد.
دو جفت چشم، بلافاصله سمتِ او چرخید.
بله، آرتمیس آنجا بود، ولی نه تنها.
روی کاناپه نشسته بود و جینا مکلین هم روبه‌رویش. مرد جوان آرنج‌‌ها را روی زانوانش گذاشته، به جلو خم شده بود. چشم دوخته بود به زمین و به حرف‌های جینا گوش‌ می‌کرد که با دیدن هالی، ناگهان از جا بلند شد. زمزمه کرد: «هالی!»
نگاه هالی همچنان بین آن دو‌ می‌چرخید. دنبال توضیحی برای حضور جینا‌ می‌گشت، ولی ذهنش یاری‌ نمی‌کرد. تمام سرش را همین یک فکر پر کرده بود:
«آرتمیس تصمیم گرفته بود بدون او آغاز کند.»
بعد از تمام آنچه گذشت، تمام دلخوری‌های شبِ قبل، تصمیمش را گرفته بود. کاری را که‌ می‌خواست‌ می‌کرد، حتی به قیمت از دست دادنِ همراهیِ هالی. چه دلیلی جز این‌ می‌توانست داشته باشد؟
سرانجام به آرتمیس چشم دوخت. نگاهِ خیره‌ی مرد، دیگر متعجب نبود. نگاهش غم داشت... نگران بود. و شاید کمی، تنها کمی... دلتنگ؟!
هالی نگاه از او گرفت. به زحمت گفت: «می‌خواستم... باهات صحبت کنم.»
دلی که به سختی آرام نگه داشته بود، دوباره آشوب شد.
هنوز آرتمیس حرفی نزده بود که جینا، انگار که ناگهان به خودش آمده باشد، از جا پرید.
- من دیگه بهتره برم.
رو کرد به آرتمیس و ادامه داد: «متاسفم. نباید اون همه اصرار‌ می‌کردم.»
آرتمیس کلافه سری تکان داد و جینا هم سمت در راه افتاد.
هالی که هنوز در چارچوب ایستاده بود، کنار رفت تا جینا از اتاق بیرون برود. آشفته‌تر از آن بود که لبخند زورکی‌اش را جواب دهد. در را پشت سرِ او بست و بی‌حرف، به آن تکیه داد. مثل آرتمیس، نگاه به زمین دوخته بود. هیچ‌کدامشان سکوت اتاق را‌ نمی‌شکست.
آرتمیس دستی میان موهایش کشید. هیچ‌وقت در زندگی‌اش به شانس اعتقادی نداشت؛ ولی حالا انگار لازم بود در باورهایش تجدید نظری کند. حالا که این‌طور عاجز و درمانده میان اتاق ایستاده بود و حتی‌ نمی‌دانست چه باید بگوید، یقین داشت که بخت از او رو برگردانده است.


>>Click here to continue<<

Artemis Fowl IR




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)