*
بزرگسالی و تغییر چهرۀ جهان
وقتی جوانتری، بزرگتر شدن برایت معانی ساده و گاه خندهداری دارد. خیال میکنی همهاش خلاصه میشود در سفید شدن موها، پا گرفتن توی شغل و حرفه، رسیدن به رفاه و شهرت، شروعِ آرامِ فرسایش تن و حضورِ کم و بیش قابلِ انتظار بیماریها. امّا همۀ اینها تصویرِ ناقص و گنگی از بزرگسالیاند. این را وقتی میفهمی که بزرگتر شدهای. میبینی آنچه تغییر میکند، بیش از رنگِ مو، قدرتِ تن و شهرت و اعتبار، نگاه آدم به زندگی است. چیزی که توی بیست سالگی حتی تصوّرش را هم نمی توانی بکنی. توی بیست سالگی هیچ کس نمی داند چطور در گذرِ سالها تصویرِ همه چیز، از خود و دیگری گرفته تا خدا و معنای زندگی تغییر میکند؛ تغییری تدریجی، عجیب و تأمّل برانگیز.
آدم در بیست سالگی هرقدر هم کتاب بخواند و هر قدر هم سرک بکشد به دنیای آدمهای بزرگتر از خودش، باز نمیتواند آن موضعِ تماشاچیِ یک آدم سی و پنج ساله، چهل ساله یا پنجاه ساله را درک کند. موضعِ کسی که گاهی اوقات به انتخابِ خودش دست از بازی میکشد، گوشه ای میایستد و به چیزها فقط نگاه میکند؛ موضعِ کسی که بسیاری چیزها را پیشتر دیده و آزموده است، بسیاری چیزها برایش از هر هیجانی- از خوشی و لذّت گرفته تا ترس و اضطراب- خالی شدهاند و میداند چیزها هیچ وقت آنطور که به نظر میرسد نیستند. آدم آن وقتها نمی فهمد که یکی دو دهه بعد چقدر ممکن است سهلگیرتر بشود، با جهان بیشتر کنار بیاید و خودش را از بسیاری بازیها کنار بکشد.
این روزها آرام آرام دارم این چیزها را حس میکنم. تغییرِ تدریجی معنای چیزها را در روانم میبینم. این مهمترین چیزی است که این روزها حیرت زدهام میکند. میبینم که چطور وارد جهان تازه ای شدهام. جهانی که تفاوتش با جهانِ پیشین نه فقط در خواستها که در کیفیتِ و چگونگی خواستن است. این روزها سکون را بیشتر از حرکت، گفتگوی طولانی و عمیق را بیشتر از مهمانی و «با خود بودن» را بیشتر از «بودن در جهانِ بیرون» میخواهم. بزرگسالی تجربۀ غریبی است. این را بارها گفتهام. حیرت میکنی از اینکه چطور تصویرِ جهان و زندگی پیش چشمات عوض میشود و رنج های پیشتر آشنا، بیصدا و بیخبر درونت را ترک میکنند. رنج هایِ خیالی میروند و دردهای واقعی میآیند. و خودت را میبینی که خو کردن به این دومی را به تحمّل اوّلی ترجیح میدهی.
@arameshzehn44
>>Click here to continue<<