TG Telegram Group & Channel
•|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||• | United States America (US)
Create: Update:

#پارت195


آخرای زمستون بود دیگه، اون سوز و سرمای استخوان سوز زمستونی از بین رفته بود، شاخه های خشک درختا لطیف تر شده بودن تا جونی دوباره بگیرن و برگ های سبز و لطیفشون رو به رخ بکشن.
نفس عمیقی کشیدم و خنکی هوا رو وارد ریه‌هام کردم، فاطیما دستی روی شونه‌ام انداخت:
- وای اصلا باورم نمی‌شه که دو هفته دیگه عیده.
سحر لبخند محوی زد:
- آره واقعا زود گذشت.
زود نگذشته بود اصلا زود نگذشته بود، حداقل منی که اون دقیقه‌های دردناک رو شصت سال زندگی کرده بودم زود نمی‌گذشت.
سحر دستم و گرفت و پر انرژی گفت:
- خوشحالی دیگه؟ داریم مدرسه رو می‌پیچونیم و می‌ریم دَدَر دودور.
اهومی گفتم و بعد با قدم های بلند‌تری حیاط رو طی کردم، به در سیاه بزرگ که رسیدیم مکث کردم.
فاطیما درو باز کرد، چه شب‌هایی با شوق و ذوق این درو باز می‌کردم تا اون و ببینم.
با این‌که تهش خوب نبود اما باید اعتراف کنم لحظات قشنگی رو باهم رقم زدیم، برای من که قشنگ بودن اما شاید برای اون حوصله سربر بوده باشن.
سحر که آخرین نفر بیرون اومد درو بست و صدای بستن در غول‌پیکر توی کوچه‌ی خلوت پیچید، زمستون هنوز هم بود اما نه به شدت قبلی.
فاطیما دستم و گرفت و لبخندی به روم پاشید:
- دیدی چقدر خوب شد که اومدی بیرون؟
سرم و تکون دادم:
- آره خوب شد.
طی این چند ماه و بعد از اون اتفاق شوم توی پارک دیگه پام و بیرون نذاشتم جز وقت‌هایی که مامان با ماشین منو می‌برد جلسات روان‌درمانی.
سرم و تکون دادم، نباید به این چیز‌ها فکر می‌کردم. باید بخاطر مامان و دوست‌هامم که شده بهتر می‌شدم، این چند وقت به اندازه‌ی کافی نگرانشون کرده بودم.
درخت‌های توی پیاده‌رو ها عریان شده بودن و شاخه‌های ریز و درشتشون رو به رخ می‌کشیدن.
سحر دستم و گرفت و با شوق گفت:
- خب حالا برای جشن گرفتن تموم شدن دوران غارنشینی وستا خانوم بریم یه چیزی بخوریم.
خنده‌ایی کردم:
- توام از هر فرصتی برای پر کردن اون خندق بلا استفاده کنا.
زبونش و در آورد:
- گشنمه خب.

#پارت195


آخرای زمستون بود دیگه، اون سوز و سرمای استخوان سوز زمستونی از بین رفته بود، شاخه های خشک درختا لطیف تر شده بودن تا جونی دوباره بگیرن و برگ های سبز و لطیفشون رو به رخ بکشن.
نفس عمیقی کشیدم و خنکی هوا رو وارد ریه‌هام کردم، فاطیما دستی روی شونه‌ام انداخت:
- وای اصلا باورم نمی‌شه که دو هفته دیگه عیده.
سحر لبخند محوی زد:
- آره واقعا زود گذشت.
زود نگذشته بود اصلا زود نگذشته بود، حداقل منی که اون دقیقه‌های دردناک رو شصت سال زندگی کرده بودم زود نمی‌گذشت.
سحر دستم و گرفت و پر انرژی گفت:
- خوشحالی دیگه؟ داریم مدرسه رو می‌پیچونیم و می‌ریم دَدَر دودور.
اهومی گفتم و بعد با قدم های بلند‌تری حیاط رو طی کردم، به در سیاه بزرگ که رسیدیم مکث کردم.
فاطیما درو باز کرد، چه شب‌هایی با شوق و ذوق این درو باز می‌کردم تا اون و ببینم.
با این‌که تهش خوب نبود اما باید اعتراف کنم لحظات قشنگی رو باهم رقم زدیم، برای من که قشنگ بودن اما شاید برای اون حوصله سربر بوده باشن.
سحر که آخرین نفر بیرون اومد درو بست و صدای بستن در غول‌پیکر توی کوچه‌ی خلوت پیچید، زمستون هنوز هم بود اما نه به شدت قبلی.
فاطیما دستم و گرفت و لبخندی به روم پاشید:
- دیدی چقدر خوب شد که اومدی بیرون؟
سرم و تکون دادم:
- آره خوب شد.
طی این چند ماه و بعد از اون اتفاق شوم توی پارک دیگه پام و بیرون نذاشتم جز وقت‌هایی که مامان با ماشین منو می‌برد جلسات روان‌درمانی.
سرم و تکون دادم، نباید به این چیز‌ها فکر می‌کردم. باید بخاطر مامان و دوست‌هامم که شده بهتر می‌شدم، این چند وقت به اندازه‌ی کافی نگرانشون کرده بودم.
درخت‌های توی پیاده‌رو ها عریان شده بودن و شاخه‌های ریز و درشتشون رو به رخ می‌کشیدن.
سحر دستم و گرفت و با شوق گفت:
- خب حالا برای جشن گرفتن تموم شدن دوران غارنشینی وستا خانوم بریم یه چیزی بخوریم.
خنده‌ایی کردم:
- توام از هر فرصتی برای پر کردن اون خندق بلا استفاده کنا.
زبونش و در آورد:
- گشنمه خب.


>>Click here to continue<<

•|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•




Share with your best friend
VIEW MORE

United States America Popular Telegram Group (US)