فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
«دوستت دارم.
خدا میداند که چهقدر دوستت دارم. آنقدر به تو بستهام و از تو هستم که انگار اصلاً در تن تو به دنیا آمدهام و در رگهای تو زندگی کردهام و از دستهای تو سرازیر شدهام و شکل گرفتهام و از صبح تا شب در دایرهای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور می زنم. دور میزنم و هیچچیز راحتم نمیکند. نه دریا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فیلمها، نه لباسهایی که تازه خریدهام. نمیدانم چهکار کنم. بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم، نمیدانم. فقط میخواهمت...»
>>Click here to continue<<