Channel: 🥀 یک حرف از هزاران
Forwarded from 🥀 یک حرف از هزاران
آینه زندگی در نگاه خیام نیشابوری
فلسفه زندگي خیام را شاید بتوان در دو تا از رباعی هایش خلاصه کرد. در رباعی اول می گوید:
"من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم"
می گویند جز چند رباعی بقیه رباعیات منسوب به خیام از آن او نیست. من اما اگر یک رباعی را بخواهم به او نسبت بدهم همین است. این رباعی چنان ظریف و عمیق است که حتی اگر کس دیگری هم آن را سروده باشد، چونان خیام بوده است. او به ظرافت طبع تمام مدعی می شود که از ماهیت هستی و نیستی فقط ظاهرش را می داند. خیام که ۱۰۰۰ سال قبل با محاسبات دقیق نجومی لحظه قرار گرفتن زمین در نقطه اعتدالی بر مدار گردشش به دور خورشید را محاسبه کرده، می گوید فقط ظاهر هستی را می شناسد و از باطنش بی خبر است. امروزه ریاضیات و فیزیک و شیمی و نجوم نیز با کشف کهکشان های بسیار و نفوذ در دل هسته اتم هنوز بر همانند که خیام بود. با اینحال او خود را آگاه بر هر فراز و پستی می داند. میگوید که به کنه فراز شادمانی ها و پستی رنج ها پی برده است و از حالات روحی بشر آگاه است. با این همه اما او راه زندگی آرام و بی دردسر را در بی خبری می داند. خیام مرتبه ای ورای مستی که حالتی در مقابل هوشیاری است نمی داند. بی خبری او البته پس از آن است که بر دانش بسیاری مسلط شده است. در واقع بی خبری پس از با خبر شدن از ظاهر نیستی و هستی و باطن فراز و پستی است که مطلوب خیام است.
رباعی دیگر خیام به دنیای فانی معنا و مفهوم می بخشد تا بشر را از رنج هستی برهاند. او شادمانی را و طرب را تنها چاره می داند برای گریز از رنجِ بودن. در این رباعی:
"خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش"
خیام با علم به فانی بودن و هیچ شدن جهان، پوچی گرایی را تجویز نمی کند. در نگاه او اگرچه پایان جهان به نیستی می رسد، اما می گوید اکنون که شانس بودن یافته ای همین فرصت را غنیمت شمار و شاد باش. شاد بودن را نیز چندان پیچیده نمی سازد. او باز هم مستی و بی خبری را و عشق ورزی را برای شادمانی کافی می داند.
۲۸ اردیبهشت روز بزرگداشت خیام نیشابوری گرامی باد
http://hottg.com/yek_harf_az_hezaran
فلسفه زندگي خیام را شاید بتوان در دو تا از رباعی هایش خلاصه کرد. در رباعی اول می گوید:
"من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم"
می گویند جز چند رباعی بقیه رباعیات منسوب به خیام از آن او نیست. من اما اگر یک رباعی را بخواهم به او نسبت بدهم همین است. این رباعی چنان ظریف و عمیق است که حتی اگر کس دیگری هم آن را سروده باشد، چونان خیام بوده است. او به ظرافت طبع تمام مدعی می شود که از ماهیت هستی و نیستی فقط ظاهرش را می داند. خیام که ۱۰۰۰ سال قبل با محاسبات دقیق نجومی لحظه قرار گرفتن زمین در نقطه اعتدالی بر مدار گردشش به دور خورشید را محاسبه کرده، می گوید فقط ظاهر هستی را می شناسد و از باطنش بی خبر است. امروزه ریاضیات و فیزیک و شیمی و نجوم نیز با کشف کهکشان های بسیار و نفوذ در دل هسته اتم هنوز بر همانند که خیام بود. با اینحال او خود را آگاه بر هر فراز و پستی می داند. میگوید که به کنه فراز شادمانی ها و پستی رنج ها پی برده است و از حالات روحی بشر آگاه است. با این همه اما او راه زندگی آرام و بی دردسر را در بی خبری می داند. خیام مرتبه ای ورای مستی که حالتی در مقابل هوشیاری است نمی داند. بی خبری او البته پس از آن است که بر دانش بسیاری مسلط شده است. در واقع بی خبری پس از با خبر شدن از ظاهر نیستی و هستی و باطن فراز و پستی است که مطلوب خیام است.
رباعی دیگر خیام به دنیای فانی معنا و مفهوم می بخشد تا بشر را از رنج هستی برهاند. او شادمانی را و طرب را تنها چاره می داند برای گریز از رنجِ بودن. در این رباعی:
"خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش"
خیام با علم به فانی بودن و هیچ شدن جهان، پوچی گرایی را تجویز نمی کند. در نگاه او اگرچه پایان جهان به نیستی می رسد، اما می گوید اکنون که شانس بودن یافته ای همین فرصت را غنیمت شمار و شاد باش. شاد بودن را نیز چندان پیچیده نمی سازد. او باز هم مستی و بی خبری را و عشق ورزی را برای شادمانی کافی می داند.
۲۸ اردیبهشت روز بزرگداشت خیام نیشابوری گرامی باد
http://hottg.com/yek_harf_az_hezaran
Telegram
🥀 یک حرف از هزاران
حسین ثنایینژاد، استاد دانشگاه فردوسی مشهد
مطالب ادبی، اجتماعی، علمی، خاطره و… که عموماً بهوسیلهٔ اینجانب به رشتهٔ تحریر درمیآیند
@sanaeinejad
مطالب ادبی، اجتماعی، علمی، خاطره و… که عموماً بهوسیلهٔ اینجانب به رشتهٔ تحریر درمیآیند
@sanaeinejad
🔹لامصب! خانه اگر نیستی بیرون که باش!
در روزگار گذشته پشتبام خانهها را کاهگل میکردند. بعضی اوقات کاهگلها کهنه بودند و آب باران از درز و دروز آن به داخل خانه چکه میکرد. بدیهی است که با بند آمدن باران چکهکردن آب هم بند میآمد. اما گاهی که باران زیاد میبارید (مثل امروز)، کاهگل اشباع میشد و چکه کردن آب به داخل خانه همچنان پس از بندآمدن باران ادامه مییافت.
یک روز ملانصرالدین از اینکه باران بند آمده بود و چکهکردن آب از سقف همچنان ادامه داشت حوصلهاش سر رفت. خانهاش را خطاب قرار داد و با عصبانیت داد زد: لامصب! اگر خانه نیستی، بیرون که باش! کنایه از اینکه خانه باید آدم را از برف و باران محافظت کند. اکنون بیرون از باران خبری نیست ولی داخل خانه همچنان باران میبارد!
کوچهٔ ما هم کم از خانهٔ ملانصرالدین ندارد. بیش از دو ساعت است که باران بند آمده ولی اینجا همچنان مملو از آب است. نمونهای کامل از عدم رعایت استاندارهای مدیریت آبهای سطحی معابر شهری!
البته بهقول برخی مقامات باید به جنبهٔ مثبت ماجرا نگاه کنیم. بنابراین شکرگزاریم که در سیل غرق نشدهایم!
#ثنایینژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹لامصب! خانه اگر نیستی بیرون که باش!
در روزگار گذشته پشتبام خانهها را کاهگل میکردند. بعضی اوقات کاهگلها کهنه بودند و آب باران از درز و دروز آن به داخل خانه چکه میکرد. بدیهی است که با بند آمدن باران چکهکردن آب هم بند میآمد. اما گاهی که باران زیاد میبارید (مثل امروز)، کاهگل اشباع میشد و چکه کردن آب به داخل خانه همچنان پس از بندآمدن باران ادامه مییافت.
یک روز ملانصرالدین از اینکه باران بند آمده بود و چکهکردن آب از سقف همچنان ادامه داشت حوصلهاش سر رفت. خانهاش را خطاب قرار داد و با عصبانیت داد زد: لامصب! اگر خانه نیستی، بیرون که باش! کنایه از اینکه خانه باید آدم را از برف و باران محافظت کند. اکنون بیرون از باران خبری نیست ولی داخل خانه همچنان باران میبارد!
کوچهٔ ما هم کم از خانهٔ ملانصرالدین ندارد. بیش از دو ساعت است که باران بند آمده ولی اینجا همچنان مملو از آب است. نمونهای کامل از عدم رعایت استاندارهای مدیریت آبهای سطحی معابر شهری!
البته بهقول برخی مقامات باید به جنبهٔ مثبت ماجرا نگاه کنیم. بنابراین شکرگزاریم که در سیل غرق نشدهایم!
#ثنایینژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Forwarded from پنجره(پنجره ای برای دیدن، شنیدن و شنیده شدن)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📽گزارش تصویری از همایش
«عمرجاودانی»
ویژه روز ملی و نخستین روز جهانی
«حکیم عمر خیام نیشابوری»
۲۶ اردیبهشت ماه جلالی ۱۴۰۳
سالن همایش های جهاد دانشگاهی
این همایش با حمایت مالی و معنوی شرکت
«پولاد پرویز خراسان» سامان یافت.
سخنرانان ارجمند همایش:
جناب استاد سیدعلی میرافضلی
جناب دکتر محمدرضا خسروی پور
با همکاری و همراهی بیش از ۱۵۰ نفری که در این همایش حضور یافتند
بخشهایی از سخنرانی ها در روزهای آتی همرسانی می شود...
🔳پنجره ای برای دیدن
پنجره ای برای شنیدن
@PanjarehGallery
با پنجره در اینستاگرام همراه باشید👇
https://instagram.com/panjareh_gallery?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
«عمرجاودانی»
ویژه روز ملی و نخستین روز جهانی
«حکیم عمر خیام نیشابوری»
۲۶ اردیبهشت ماه جلالی ۱۴۰۳
سالن همایش های جهاد دانشگاهی
این همایش با حمایت مالی و معنوی شرکت
«پولاد پرویز خراسان» سامان یافت.
سخنرانان ارجمند همایش:
جناب استاد سیدعلی میرافضلی
جناب دکتر محمدرضا خسروی پور
با همکاری و همراهی بیش از ۱۵۰ نفری که در این همایش حضور یافتند
بخشهایی از سخنرانی ها در روزهای آتی همرسانی می شود...
🔳پنجره ای برای دیدن
پنجره ای برای شنیدن
@PanjarehGallery
با پنجره در اینستاگرام همراه باشید👇
https://instagram.com/panjareh_gallery?igshid=NGVhN2U2NjQ0Yg==
🔹کاش کانالهای انتقال آب باران در سطح مشهد چنین بودند!
چندین کانال را در بلوار نماز و دیگر آبراهههای جنوب شهر مشهد دیدهام. اگر در طراحی و اجرای آنها از دانشگاه فردوسی مشهد الگو میگرفتند و مانند شکل فوق& کانالهای روباز متناسب با جریانهای حاصل از حداکثر بارش محتمل (PMP) احداث میشدند، این فاجعهها رخ نمیدادند.
لازمبهذکر است اینجانب شخصاً شاهد بودم در سال ۱۳۷۱ وقتی این کانالهای انتقال آب در داخل پردیس دانشگاه احداث نشده بودند، یک بارندگی نظیر همین چند روز گذشته رخ داد و سیل مخربی محوطهٔ پردیس دانشگاه را فراگرفت و خسارتهای زیادی بهوجود آمد. از زمانی که این کانالها احداث شدهاند دیگر هیچوقت چنان اتفاقی نیفتاده است.
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹کاش کانالهای انتقال آب باران در سطح مشهد چنین بودند!
چندین کانال را در بلوار نماز و دیگر آبراهههای جنوب شهر مشهد دیدهام. اگر در طراحی و اجرای آنها از دانشگاه فردوسی مشهد الگو میگرفتند و مانند شکل فوق& کانالهای روباز متناسب با جریانهای حاصل از حداکثر بارش محتمل (PMP) احداث میشدند، این فاجعهها رخ نمیدادند.
لازمبهذکر است اینجانب شخصاً شاهد بودم در سال ۱۳۷۱ وقتی این کانالهای انتقال آب در داخل پردیس دانشگاه احداث نشده بودند، یک بارندگی نظیر همین چند روز گذشته رخ داد و سیل مخربی محوطهٔ پردیس دانشگاه را فراگرفت و خسارتهای زیادی بهوجود آمد. از زمانی که این کانالها احداث شدهاند دیگر هیچوقت چنان اتفاقی نیفتاده است.
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔹سیل حاصل از توسعهٔ شهری کور!
مفایسهای بین دو تصویر ماهوارهای در دو سال ۱۹۷۰ با امروز نشان میدهد گسترش شهر مشهد در محلهٔ سیدی چگونه در یک بستر سیلابی بهصورت بیرویهای صورت پذیرفته است. اگر با بارندگیهایی از این دست در چنین منطقهای سیل نیاید، جای تعجب دارد.
بهگمانم همکارانم در گروه جغرافیای شهری بتوانند تحلیل دقیقتری از این گسترش شهری بی حسابوکتاب و نادرست ارائه نمایند.
▫️ماخذ ویدئو: hottg.com/Mahdi_Motagh
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹سیل حاصل از توسعهٔ شهری کور!
مفایسهای بین دو تصویر ماهوارهای در دو سال ۱۹۷۰ با امروز نشان میدهد گسترش شهر مشهد در محلهٔ سیدی چگونه در یک بستر سیلابی بهصورت بیرویهای صورت پذیرفته است. اگر با بارندگیهایی از این دست در چنین منطقهای سیل نیاید، جای تعجب دارد.
بهگمانم همکارانم در گروه جغرافیای شهری بتوانند تحلیل دقیقتری از این گسترش شهری بی حسابوکتاب و نادرست ارائه نمایند.
▫️ماخذ ویدئو: hottg.com/Mahdi_Motagh
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
خبرها دربارهٔ حادثهٔ هلیکوپتر حامل آقای رئیسی چرا اینقدر غیردقیق است و مبهم؟! عصر ارتباطات است مثلاً! آنهم هلیکوپتر رئیس دولت! چگونه است که حتی معلوم نیست در چه وضعیتی هست این هلیکوپتر و سرنشینانش؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
خبرها دربارهٔ حادثهٔ هلیکوپتر حامل آقای رئیسی چرا اینقدر غیردقیق است و مبهم؟! عصر ارتباطات است مثلاً! آنهم هلیکوپتر رئیس دولت! چگونه است که حتی معلوم نیست در چه وضعیتی هست این هلیکوپتر و سرنشینانش؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
میشه برای هر حادثه یک عبارت اختراع نکنید؟!
«فرود سخت» دیگه چه صیغهایست؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
میشه برای هر حادثه یک عبارت اختراع نکنید؟!
«فرود سخت» دیگه چه صیغهایست؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹توربولانس و ویندشیر عامل احتمالی سقوط هلیکوپتر رئیسجمهور
اگر عامل سقوط هلیکوپتر را شرایط جوّی بدانیم، براساس نظر #استاد_اردکانی (استاد اینجانب و پدر علم هواشناسی سینوپتیکی کشور)، که هماکنون در آمریکا بهسر میبرند و در یک فایل صوتی برای من فرستادهاند، توربولانس شدید و wind shear یا تغییر شدید قائم سرعت باد میتواند عامل سقوط هلیکوپتر رئیسجمهور بوده باشد.
باید این موضوع بهدقت مورد توجه گروه تحقیق حادثه قرار گیرد. در اینصورت، باید گزارش هوای مسیر پروازی که به خلبان داده شده حاوی چنین اطلاعاتی میبوده است.
#ثنایی_نژاد
🆔 hottg.com/yek_harf_az_hezaran
🔹توربولانس و ویندشیر عامل احتمالی سقوط هلیکوپتر رئیسجمهور
اگر عامل سقوط هلیکوپتر را شرایط جوّی بدانیم، براساس نظر #استاد_اردکانی (استاد اینجانب و پدر علم هواشناسی سینوپتیکی کشور)، که هماکنون در آمریکا بهسر میبرند و در یک فایل صوتی برای من فرستادهاند، توربولانس شدید و wind shear یا تغییر شدید قائم سرعت باد میتواند عامل سقوط هلیکوپتر رئیسجمهور بوده باشد.
باید این موضوع بهدقت مورد توجه گروه تحقیق حادثه قرار گیرد. در اینصورت، باید گزارش هوای مسیر پروازی که به خلبان داده شده حاوی چنین اطلاعاتی میبوده است.
#ثنایی_نژاد
🆔 hottg.com/yek_harf_az_hezaran
Telegram
🥀 یک حرف از هزاران
حسین ثنایینژاد، استاد دانشگاه فردوسی مشهد
مطالب ادبی، اجتماعی، علمی، خاطره و… که عموماً بهوسیلهٔ اینجانب به رشتهٔ تحریر درمیآیند
@sanaeinejad
مطالب ادبی، اجتماعی، علمی، خاطره و… که عموماً بهوسیلهٔ اینجانب به رشتهٔ تحریر درمیآیند
@sanaeinejad
برای مجتبی، شهید خرمشهر
از کتاب «#نه_برای_جنگ»
گردان آسیبدیدهٔ ما را از خط مقدّم ترخیص کردند، به اهواز و سپس با قطار به شهرمان برگشتیم. تمام مردم غرق شادی آزادی خرمشهر بودند و با گل و شیرینی آن را جشن میگرفتند ولی ما از جنگبرگشتگان را اندوهی عمیق فرا گرفته بود. جنگ همین است. آنها که پیروزی میآفرینند و جشن به ارمغان میآورند، خود درد میکشند و به عزا و ماتم مینشینند. در ایستگاه راهآهن نیشابور چون همه از آمدن ما باخبر نشده بودند، تعداد کمی از خانوادهها به استقبالمان آمده بودند. پدر محمّد طبیعی هم در میان آنها بود. قطار ایستاد، قلبم تند میزد. نمیدانستم وقتی خانواده دوستان شهیدم را میبینم چه بگویم! دلم میخواست قطار حرکت کند و برود و در یک ایستگاه دورافتاده ما را پیاده کند. حدود یک ماه قبل در همین ایستگاه با مجتبی و مجید و علیرضا و محمود و حسین و منوچهر غرق در شوخی و خنده سوار قطار شده بودم و اکنون تنها اندوه نبودنشان با من بود.
قدمهای سنگینم را روی پلههای آهنین قطار گذاشتم و پدر محمّد طبیعی را دیدم که با دیدن محمّد و چند نفر دیگر از بچهها که زودتر از من پیاده شده بودند، با شتاب به طرف ما میآمد. دلم ریخت. وقتی سراغ پسر دیگرش علیرضا را از محمّد بگیرد، او چه جوابی خواهد داد؟! مگر میتواند به آن پیرمرد بگوید برادرم علیرضا دیگر نخواهد آمد؟! اگر بگوید شهید شده، چگونه بگوید جنازهاش نیست و در خاک عراق مانده است؟ در چنین نگرانی، ساکت و آرام پیش میرفتیم تا آن پیرمرد ریزجثه به پسرش رسید. محمّد را در آغوش گرفت. بعد نگاهش را به ما انداخت. بهگمانم یکایک ما را ورانداز کرد، مگر پسر دیگرش علیرضا را هم ببیند. با نگرانی از محمّد سراغش را گرفت، محمّد سکوت کرد. شاید هم چشمهایش پر از اشک شدند. پیرمرد که سکوت پسرش را دید و اشکهایش را، بیآنکه چیز دیگری بپرسد صدای شیونش در ایستگاه پیچید. همراه با نالههای دلخراش او اشکهای ما هم سرازیر شد. قطار رفت و ما را در آن ایستگاه غرق در ماتم با جای خالی دوستانمان تنها گذاشت.
پسر خواهرم، حسین خوردو، تنها کسی بود که از خانواده به استقبال من آمده بود. با چشمانی گریان یکدیگر را در آغوش گرفتیم. با او برای مجتبی و محمود گریستیم که آخرین شبِ قبلاز اعزام را همراه این دو در خانهٔ حسین گذرانده بودیم. بعد با همان چشمان خیس به خانه خواهرم رفتیم. اتفاقاً همان روز مراسم تشییعجنازه چند شهید بود. پساز استراحتی کوتاه همراه با حسین خوردو به تشییعجنازه رفتیم. در میان جمعیت حاجآقای توحیدی پدر مجتبی را دیدم که روحانی سرشناسی بود. او علاوه بر اینکه مجتهد بود و در حوزه علمیه نیشابور از مدرسین بنام بهشمار میرفت، دبیر آموزشوپرورش هم بود. از قضا همان سال آخر دبیرستان که من و مجتبی کلاس درس را رها کرده و به جبهه رفته بودیم، دبیر درس «بینش دینی» ما بود. من و مجتبی در ردیف آخر، کنار هم سر کلاسش مینشستیم. طفلکی مجتبی سر کلاس پدرش خیلی مظلوم و ساکت مینشست. پیش رفتم و به او سلام کردم. مرا گرم در آغوشش گرفت. هیچوقت هیچیک از معلّمانم مرا بغل نکرده بودند. اکنون در آغوش دبیر دینیام و پدر دوست شهیدم اشک میریختم. او هم کمی گریست ولی خیلی زود بر خودش مسلّط شد و مرا در غم شهادت پسر خودش دلداری داد.
بعدازظهر همان روز همراه با حسین خوردو به خانهٔ شهید توحیدی رفتیم. چقدر سخت و دلگیر بود که اکنون دیگر «مجتبی» نبود، آن مجتبای سرشار از مهربانی و شوخوشنگ و پُر از انرژی، اینک «شهید توحیدی» بود نشسته در قاب عکسی. هیچگاه هیچ قاب عکسی چنان زنده در نگاهم خودنمایی نکرده بود. آنقدر زنده که گاه میخواستم بروم و دستش را بگیرم و بگویم: «مجتبی! چرا اینجا نشسته و به من زل زدهای پسر؟! بلند شو! باید بریم درس بخونیم.» دوستان دیگر هم بهتدریج رسیدند و تا شب حجلهای برایش درست کردیم. آن را سر کوچه گذاشتیم و با گل و چراغ آذینش بستیم. مردم گروهگروه میآمدند و به خانوادهاش تسلیت میگفتند و میرفتند. گاهی هم مرا به یکدیگر نشان میدادند. بعضیهایشان جلو میآمدند و میپرسیدند:
شما همان دوست مجتبی هستید که با هم در جبهه بودین؟
بله.
چه حیف که مجتبی شهید شد! شما طوری نشدین؟!
نه من سالمم.
و در دلم آرزو میکردم کاش من هم شهید شده بودم. بعد تسلیت صمیمانهتری به من میگفتند و میرفتند. آخر شب که رفتوآمدها تمام شد. خواهر مجتبی آمد و ما دوستانش را برای شام به داخل خانه دعوت کرد. بعد از شام بیبی مرا به گوشهای صدا زد و در حالی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، که حتی نمی به چشمان غمزده عزادارش بدهد با صدایی حزنآلود و لرزان پرسید: «حسینآقا! لطفاً بگین مجتبی چطور شهید شد؟ چرا جنازهاش رو نتونستین بیارین؟! جنازهٔ پسرم کجاست؟» سه سؤال کوتاه که جواب هر کدامش داستان بلندی را میطلبید.
سوم خرداد روز آزادی خرمشهر مبارک
@yek_harf_az_hezaran
از کتاب «#نه_برای_جنگ»
گردان آسیبدیدهٔ ما را از خط مقدّم ترخیص کردند، به اهواز و سپس با قطار به شهرمان برگشتیم. تمام مردم غرق شادی آزادی خرمشهر بودند و با گل و شیرینی آن را جشن میگرفتند ولی ما از جنگبرگشتگان را اندوهی عمیق فرا گرفته بود. جنگ همین است. آنها که پیروزی میآفرینند و جشن به ارمغان میآورند، خود درد میکشند و به عزا و ماتم مینشینند. در ایستگاه راهآهن نیشابور چون همه از آمدن ما باخبر نشده بودند، تعداد کمی از خانوادهها به استقبالمان آمده بودند. پدر محمّد طبیعی هم در میان آنها بود. قطار ایستاد، قلبم تند میزد. نمیدانستم وقتی خانواده دوستان شهیدم را میبینم چه بگویم! دلم میخواست قطار حرکت کند و برود و در یک ایستگاه دورافتاده ما را پیاده کند. حدود یک ماه قبل در همین ایستگاه با مجتبی و مجید و علیرضا و محمود و حسین و منوچهر غرق در شوخی و خنده سوار قطار شده بودم و اکنون تنها اندوه نبودنشان با من بود.
قدمهای سنگینم را روی پلههای آهنین قطار گذاشتم و پدر محمّد طبیعی را دیدم که با دیدن محمّد و چند نفر دیگر از بچهها که زودتر از من پیاده شده بودند، با شتاب به طرف ما میآمد. دلم ریخت. وقتی سراغ پسر دیگرش علیرضا را از محمّد بگیرد، او چه جوابی خواهد داد؟! مگر میتواند به آن پیرمرد بگوید برادرم علیرضا دیگر نخواهد آمد؟! اگر بگوید شهید شده، چگونه بگوید جنازهاش نیست و در خاک عراق مانده است؟ در چنین نگرانی، ساکت و آرام پیش میرفتیم تا آن پیرمرد ریزجثه به پسرش رسید. محمّد را در آغوش گرفت. بعد نگاهش را به ما انداخت. بهگمانم یکایک ما را ورانداز کرد، مگر پسر دیگرش علیرضا را هم ببیند. با نگرانی از محمّد سراغش را گرفت، محمّد سکوت کرد. شاید هم چشمهایش پر از اشک شدند. پیرمرد که سکوت پسرش را دید و اشکهایش را، بیآنکه چیز دیگری بپرسد صدای شیونش در ایستگاه پیچید. همراه با نالههای دلخراش او اشکهای ما هم سرازیر شد. قطار رفت و ما را در آن ایستگاه غرق در ماتم با جای خالی دوستانمان تنها گذاشت.
پسر خواهرم، حسین خوردو، تنها کسی بود که از خانواده به استقبال من آمده بود. با چشمانی گریان یکدیگر را در آغوش گرفتیم. با او برای مجتبی و محمود گریستیم که آخرین شبِ قبلاز اعزام را همراه این دو در خانهٔ حسین گذرانده بودیم. بعد با همان چشمان خیس به خانه خواهرم رفتیم. اتفاقاً همان روز مراسم تشییعجنازه چند شهید بود. پساز استراحتی کوتاه همراه با حسین خوردو به تشییعجنازه رفتیم. در میان جمعیت حاجآقای توحیدی پدر مجتبی را دیدم که روحانی سرشناسی بود. او علاوه بر اینکه مجتهد بود و در حوزه علمیه نیشابور از مدرسین بنام بهشمار میرفت، دبیر آموزشوپرورش هم بود. از قضا همان سال آخر دبیرستان که من و مجتبی کلاس درس را رها کرده و به جبهه رفته بودیم، دبیر درس «بینش دینی» ما بود. من و مجتبی در ردیف آخر، کنار هم سر کلاسش مینشستیم. طفلکی مجتبی سر کلاس پدرش خیلی مظلوم و ساکت مینشست. پیش رفتم و به او سلام کردم. مرا گرم در آغوشش گرفت. هیچوقت هیچیک از معلّمانم مرا بغل نکرده بودند. اکنون در آغوش دبیر دینیام و پدر دوست شهیدم اشک میریختم. او هم کمی گریست ولی خیلی زود بر خودش مسلّط شد و مرا در غم شهادت پسر خودش دلداری داد.
بعدازظهر همان روز همراه با حسین خوردو به خانهٔ شهید توحیدی رفتیم. چقدر سخت و دلگیر بود که اکنون دیگر «مجتبی» نبود، آن مجتبای سرشار از مهربانی و شوخوشنگ و پُر از انرژی، اینک «شهید توحیدی» بود نشسته در قاب عکسی. هیچگاه هیچ قاب عکسی چنان زنده در نگاهم خودنمایی نکرده بود. آنقدر زنده که گاه میخواستم بروم و دستش را بگیرم و بگویم: «مجتبی! چرا اینجا نشسته و به من زل زدهای پسر؟! بلند شو! باید بریم درس بخونیم.» دوستان دیگر هم بهتدریج رسیدند و تا شب حجلهای برایش درست کردیم. آن را سر کوچه گذاشتیم و با گل و چراغ آذینش بستیم. مردم گروهگروه میآمدند و به خانوادهاش تسلیت میگفتند و میرفتند. گاهی هم مرا به یکدیگر نشان میدادند. بعضیهایشان جلو میآمدند و میپرسیدند:
شما همان دوست مجتبی هستید که با هم در جبهه بودین؟
بله.
چه حیف که مجتبی شهید شد! شما طوری نشدین؟!
نه من سالمم.
و در دلم آرزو میکردم کاش من هم شهید شده بودم. بعد تسلیت صمیمانهتری به من میگفتند و میرفتند. آخر شب که رفتوآمدها تمام شد. خواهر مجتبی آمد و ما دوستانش را برای شام به داخل خانه دعوت کرد. بعد از شام بیبی مرا به گوشهای صدا زد و در حالی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، که حتی نمی به چشمان غمزده عزادارش بدهد با صدایی حزنآلود و لرزان پرسید: «حسینآقا! لطفاً بگین مجتبی چطور شهید شد؟ چرا جنازهاش رو نتونستین بیارین؟! جنازهٔ پسرم کجاست؟» سه سؤال کوتاه که جواب هر کدامش داستان بلندی را میطلبید.
سوم خرداد روز آزادی خرمشهر مبارک
@yek_harf_az_hezaran
🔹شور و شیرین (قسمت اول: کودک راننده تراکتور)
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
بوسههای گرم آفتاب صبح نیشابور تازه بر لبان افق این دشت زیبا نشسته است. در جادهای روستایی میرویم که از میان گندمزارهای سرسبز و فراخ میگذرد. کمی دورتر، جایی نزدیک به پایینترین سطح تراز این دشت حاصلخیز میرسیم. ارتفاعسنج ۱۰۵۸ متر از سطح دریا را نشان میدهد. پهنههایی از سپیدی بر خاک سرخ و لابلای بوتههای سبز، بانمکتر از هر منظرهای که در نگاهت مینشیند. صدای پای آب نمنمک از زیر «پل هجدهحلقه» در انتهاییترین قسمت دشت نیشابور گوش را مینوازد. آبی که از میان بوتههای تاغ آرامآرام میرود که این پهنه جغرافیایی را ترک کند.
دستم را به آب میزنم. طراوتی سبک در لابلای انگشتانم میریزد. زلال است و در بستر کالشور جاری. مشتم را پر میکنم تا طعم آن را با چشیدن چند قطرهای از آن بچشم. شور نیست. به مرد کشاورزی که بر تراکتورش سوار است و از سر مزرعهاش میآید نزدیک میشوم. سلام و لبخندی. میگویمش این آب کالشور چندان هم شور نیست. میخندد و میگوید: «این آب از باران روزهای اخیر جاریست وگرنه در حالت معمولی آب کال یا به اینجا نمیرسد یا شورتر از این است». صدای خستهٔ موتور پمپ آبی به گوش میرسد که کمی دورتر همین آب را بالا میکشد و به مزارع گندمی میریزد که در ساحل کال زیر آفتاب خود را پهن کردهاند.
زخمهای بسیار پایههای پل بتونی نگاهم را در همین اول صبح زخمی میکند و همراه با پل ناله سرمیدهم که چرا پروژههایی از این دست چنان بیکیفیت ساخته شدهاند. بهنظر میرسد آبشستگی خاک در کنار پل استحکام آن را در آینده تهدید میکند.
جاده اما آسفالت یکدست و باکیفیتی دارد و ما را بهآسانی به فدیشه میرساند. راهمان را از آن روستای بزرگ به طرف حصارسرخ کج میکنیم تا خود را به آخرین نقطهٔ افق نیشابور برسانیم، در مرز شهرستان سبزوار.
در راه تراکتوری را میبینیم که خرامانخرامان از روبهرویمان میآید. از کنارمان که میگذرد، نگاهم به رانندهاش میافتد. به عباس میگویم: «راننده تراکتور یک پسربچه بود! دور بزن ببینیم چیه ماجرا؟». صبوری عباس یکی از مهمترین ویژگیهای این سفرهاست. دور میزند. از کنار تراکتور که رد میشویم به رانندهاش نگاه میکنم. کودکی حدود دهساله را میماند با قدی کوتاه. برایش دست تکان میدهم و لبخند. او هم لبخند میزند و دست تکان میدهد. کمی جلوتر ماشین را کنار جاده پارک میکنیم. پیاده میشوم. با اشاره از کودک راننده خواهش میکنم توقف کند. برای جلب اعتمادش لبخندم را بر لبهایم حفظ میکنم و دستم را برایش تکان میدهم. خیلی ماهرانه توقف میکند. طوری که تانکرِ بستهشده به تراکتور هم در کنار جاده قرار بگیرد.
کنار تراکتور میایستم. لبخندبرلب سلام میکنم. از روی صندلیاش بلند میشود و به طرف در کابین میآید. وقتی ایستاده سرش به سقف آن کابین کوتاه نمیرسد. خودم را معرفی میکنم مبادا بترسد که میخواهم با او برخورد خاصی داشته باشم. اگرچه بهنظر میرسد از دیدن موهای بلند و تیپ ظاهرم خودش به این نتیجه رسیده. دست میدهیم. بهگرمی دستم را میفشرد و لبخند همچنان بر صورتش که کمی از شرم برافروخته شده و زیبا.
سنش را میپرسم. چهاردهساله است. میگوید از ۹سالگی به اینکار مشغول است. مهارتش چنین تجریهای را کاملاً تأیید میکند. میگوید از عملیات سمپاشی مزرعه پنبهشان برمیگردد. درس هم میخواند. کلاس نهم. در تمام مدت لبخند بر لب دارد و با شوق حرف میزند. برایش آرزوی موفقیت میکنم و دوباره دست میدهیم. دوباره پشت فرمان مینشیند چنانکه گویی آن تراکتور یک اسباببازی بزرگ است. با اعتمادبهنفس لِوِل دندهٔ تراکتور را که تقریباً همقد اوست جا میاندازد. پایش را روی پدال میفشارد و لبخندزنان از ما دور میشود. با نگاهم او را دنبال میکنم. کودکی خودم را میبینم که بهسرعت از من دور میشود.
◀️ قسمت۲
|#نیشابور|#کال_شور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
بوسههای گرم آفتاب صبح نیشابور تازه بر لبان افق این دشت زیبا نشسته است. در جادهای روستایی میرویم که از میان گندمزارهای سرسبز و فراخ میگذرد. کمی دورتر، جایی نزدیک به پایینترین سطح تراز این دشت حاصلخیز میرسیم. ارتفاعسنج ۱۰۵۸ متر از سطح دریا را نشان میدهد. پهنههایی از سپیدی بر خاک سرخ و لابلای بوتههای سبز، بانمکتر از هر منظرهای که در نگاهت مینشیند. صدای پای آب نمنمک از زیر «پل هجدهحلقه» در انتهاییترین قسمت دشت نیشابور گوش را مینوازد. آبی که از میان بوتههای تاغ آرامآرام میرود که این پهنه جغرافیایی را ترک کند.
دستم را به آب میزنم. طراوتی سبک در لابلای انگشتانم میریزد. زلال است و در بستر کالشور جاری. مشتم را پر میکنم تا طعم آن را با چشیدن چند قطرهای از آن بچشم. شور نیست. به مرد کشاورزی که بر تراکتورش سوار است و از سر مزرعهاش میآید نزدیک میشوم. سلام و لبخندی. میگویمش این آب کالشور چندان هم شور نیست. میخندد و میگوید: «این آب از باران روزهای اخیر جاریست وگرنه در حالت معمولی آب کال یا به اینجا نمیرسد یا شورتر از این است». صدای خستهٔ موتور پمپ آبی به گوش میرسد که کمی دورتر همین آب را بالا میکشد و به مزارع گندمی میریزد که در ساحل کال زیر آفتاب خود را پهن کردهاند.
زخمهای بسیار پایههای پل بتونی نگاهم را در همین اول صبح زخمی میکند و همراه با پل ناله سرمیدهم که چرا پروژههایی از این دست چنان بیکیفیت ساخته شدهاند. بهنظر میرسد آبشستگی خاک در کنار پل استحکام آن را در آینده تهدید میکند.
جاده اما آسفالت یکدست و باکیفیتی دارد و ما را بهآسانی به فدیشه میرساند. راهمان را از آن روستای بزرگ به طرف حصارسرخ کج میکنیم تا خود را به آخرین نقطهٔ افق نیشابور برسانیم، در مرز شهرستان سبزوار.
در راه تراکتوری را میبینیم که خرامانخرامان از روبهرویمان میآید. از کنارمان که میگذرد، نگاهم به رانندهاش میافتد. به عباس میگویم: «راننده تراکتور یک پسربچه بود! دور بزن ببینیم چیه ماجرا؟». صبوری عباس یکی از مهمترین ویژگیهای این سفرهاست. دور میزند. از کنار تراکتور که رد میشویم به رانندهاش نگاه میکنم. کودکی حدود دهساله را میماند با قدی کوتاه. برایش دست تکان میدهم و لبخند. او هم لبخند میزند و دست تکان میدهد. کمی جلوتر ماشین را کنار جاده پارک میکنیم. پیاده میشوم. با اشاره از کودک راننده خواهش میکنم توقف کند. برای جلب اعتمادش لبخندم را بر لبهایم حفظ میکنم و دستم را برایش تکان میدهم. خیلی ماهرانه توقف میکند. طوری که تانکرِ بستهشده به تراکتور هم در کنار جاده قرار بگیرد.
کنار تراکتور میایستم. لبخندبرلب سلام میکنم. از روی صندلیاش بلند میشود و به طرف در کابین میآید. وقتی ایستاده سرش به سقف آن کابین کوتاه نمیرسد. خودم را معرفی میکنم مبادا بترسد که میخواهم با او برخورد خاصی داشته باشم. اگرچه بهنظر میرسد از دیدن موهای بلند و تیپ ظاهرم خودش به این نتیجه رسیده. دست میدهیم. بهگرمی دستم را میفشرد و لبخند همچنان بر صورتش که کمی از شرم برافروخته شده و زیبا.
سنش را میپرسم. چهاردهساله است. میگوید از ۹سالگی به اینکار مشغول است. مهارتش چنین تجریهای را کاملاً تأیید میکند. میگوید از عملیات سمپاشی مزرعه پنبهشان برمیگردد. درس هم میخواند. کلاس نهم. در تمام مدت لبخند بر لب دارد و با شوق حرف میزند. برایش آرزوی موفقیت میکنم و دوباره دست میدهیم. دوباره پشت فرمان مینشیند چنانکه گویی آن تراکتور یک اسباببازی بزرگ است. با اعتمادبهنفس لِوِل دندهٔ تراکتور را که تقریباً همقد اوست جا میاندازد. پایش را روی پدال میفشارد و لبخندزنان از ما دور میشود. با نگاهم او را دنبال میکنم. کودکی خودم را میبینم که بهسرعت از من دور میشود.
◀️ قسمت۲
|#نیشابور|#کال_شور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Telegram
🔹شور و شیرین (قسمت دوم: پیرمردی بر زمین بیآب)
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
(قسمت اول)
از کنار امامزادهای عبور میکنیم. در آن بیابان بیرونق ساختمان مجللی است. نیروگاه خورشیدی هم دارد. کمی جلوتر پیرمردی تنها، بیلبهدست در مزرعهاش مشغول کار است. به قصد گفتگو با او توقف میکنیم. عباس دوربین گوشی را آماده میکند فیلم بگیرد. تصمیم میگیریم قبلاز کسب اجازه فیلم و عکسی نگیریم. سلام و چاقسلامتی. روی باز پیرمرد و لبخند ما. خودم را معرفی میکنم و از او میخواهم لحظاتی از وقتش را به ما بدهد. با مهربانی میپذیرد. بیلبهدست روی پشتهٔ کوتاهی که از رد شیار بیل تراکتور ایجاد شده، مینشینیم. خاک هنوز سرد است و دشت تا دوردست در هر طرف گسترده. در جایجای آن زمینها باغهای پراکنده پسته دیده میَشوند. بیشترشان تازهاحداث. سعی میکنم با طرح پرسشهایی باب گفتگو را با پیرمرد باز کنم. در نگاه پیرمرد هم پرسشهایی را میخوانم و نپرسیده به او پاسخ میدهم. میگویم از دانشگاه آمدهام و قصد دارم دربارهٔ منطقهٔ آنها بنویسم. با همین توضیح خیالش راحت میشود. لحنش صمیمی و نگاهش آرام.
میگوید زمین زیاد دارد ولی آب نیست. سه ساعت آب از چاه عمیق داشته که اخیراً شرکت آب منطقهای یک ساعتش را کسر کرده. گویا ساماندهی چاههای آب متمرکز شده است. بهطوریکه حتی خاموش و روشن کردن آنها نیز با کنترل آب منطقهای انجام میشود.
پیرمرد وقتی از مشکلات آب میگوید، به یاد روزگاری میافتد که قنات روستایشان پرآب بوده. مینالد که چاهعمیق اول قنات را خشکانده و حالا هم خود در حال خشکیدن است. زمینی را شخم زده برای کشت پنبه. میگوید پنبهدانه را کیلویی ۱۵۰هزارتومان میخرد و پنبه را کیلویی ۶۰ هزارتومان میفروشد. از گرانی کود هم مینالد. درآمد پارسالش از پنبهکاری ۷ میلیون تومان بوده. هرماه یک میلیون تومان هم کمکهزینه از کمیتهامداد دریافت میکند. این کمک از درآمد سالیانهاش بیشتر است.
هشتادساله است. چهار فرزندش همه از روستا مهاجرت کردهاند و در شهر کارگری میکنند. از گرانی کالا بخصوص گوشت بهجان آمده و میگوید هر سه یا چهارماه یک بار گوشت قرمز میخورد. برای مصرف شخصی مرغ محلی پرورش میدهد. میگوید بره گران است و از پس هزینههای خرید و پرورش آن برنمیآید.
با همه فقر و تنگدستی که دارد ترکیب لبخندهای پرمهر و انبوه چینوچروکهای صورتش چهرهٔ مصمم و آرامی از او در نگاهم مینشاند. میپرسم چرا وقتی با چنین سختی در روستا روزگار میگذراند، به شهر نمیرود تا در کنار فرزندانش باشد. میگوید با این سنوسال کسی در شهر به او کاری نمیدهد و از پس هزینههای مسکن در شهر برنمیآید.
موضوع گفتگو را عوض میکنم. از او میخواهم کمی از خاطراتش بگوید و از گذشته حرف بزند. چیزی ندارد بگوید. اما خوب بهخاطر دارد روزگاری تمام زمینهای روستایشان مِلک یک ارباب بوده و روستاییان همه برای او کار میکردهاند. از اصلاحات اراضی خشنود است ولی افسوس میخورد آب چندان دوام نیاورده که زمینهای تصرفشده از ارباب آنقدر محصول بدهد که به کامشان خوش آمده باشد.
رنگ آبی آسمان شفاف است و تکههایی ابر آن را به زیبایی آراستهاند. نسیمی ملایم صورتمان را نوازش میدهد. در گوشهوکنار گلهای ریز زرد و سپید زیباییشان را به نگاهت میبخشند و پیرمرد مهربانیاش را. یک بسته آبنبات به او هدیه میدهیم و در میان نگاه صمیمانهاش او را بدرود میگوییم تا راهمان را در پیش میگیریم و از حسینآباد جنگل به حصارسرخ برویم.
◀️ قسمت۳
|#نیشابور|#کال_شور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹شور و شیرین (قسمت دوم: پیرمردی بر زمین بیآب)
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
(قسمت اول)
از کنار امامزادهای عبور میکنیم. در آن بیابان بیرونق ساختمان مجللی است. نیروگاه خورشیدی هم دارد. کمی جلوتر پیرمردی تنها، بیلبهدست در مزرعهاش مشغول کار است. به قصد گفتگو با او توقف میکنیم. عباس دوربین گوشی را آماده میکند فیلم بگیرد. تصمیم میگیریم قبلاز کسب اجازه فیلم و عکسی نگیریم. سلام و چاقسلامتی. روی باز پیرمرد و لبخند ما. خودم را معرفی میکنم و از او میخواهم لحظاتی از وقتش را به ما بدهد. با مهربانی میپذیرد. بیلبهدست روی پشتهٔ کوتاهی که از رد شیار بیل تراکتور ایجاد شده، مینشینیم. خاک هنوز سرد است و دشت تا دوردست در هر طرف گسترده. در جایجای آن زمینها باغهای پراکنده پسته دیده میَشوند. بیشترشان تازهاحداث. سعی میکنم با طرح پرسشهایی باب گفتگو را با پیرمرد باز کنم. در نگاه پیرمرد هم پرسشهایی را میخوانم و نپرسیده به او پاسخ میدهم. میگویم از دانشگاه آمدهام و قصد دارم دربارهٔ منطقهٔ آنها بنویسم. با همین توضیح خیالش راحت میشود. لحنش صمیمی و نگاهش آرام.
میگوید زمین زیاد دارد ولی آب نیست. سه ساعت آب از چاه عمیق داشته که اخیراً شرکت آب منطقهای یک ساعتش را کسر کرده. گویا ساماندهی چاههای آب متمرکز شده است. بهطوریکه حتی خاموش و روشن کردن آنها نیز با کنترل آب منطقهای انجام میشود.
پیرمرد وقتی از مشکلات آب میگوید، به یاد روزگاری میافتد که قنات روستایشان پرآب بوده. مینالد که چاهعمیق اول قنات را خشکانده و حالا هم خود در حال خشکیدن است. زمینی را شخم زده برای کشت پنبه. میگوید پنبهدانه را کیلویی ۱۵۰هزارتومان میخرد و پنبه را کیلویی ۶۰ هزارتومان میفروشد. از گرانی کود هم مینالد. درآمد پارسالش از پنبهکاری ۷ میلیون تومان بوده. هرماه یک میلیون تومان هم کمکهزینه از کمیتهامداد دریافت میکند. این کمک از درآمد سالیانهاش بیشتر است.
هشتادساله است. چهار فرزندش همه از روستا مهاجرت کردهاند و در شهر کارگری میکنند. از گرانی کالا بخصوص گوشت بهجان آمده و میگوید هر سه یا چهارماه یک بار گوشت قرمز میخورد. برای مصرف شخصی مرغ محلی پرورش میدهد. میگوید بره گران است و از پس هزینههای خرید و پرورش آن برنمیآید.
با همه فقر و تنگدستی که دارد ترکیب لبخندهای پرمهر و انبوه چینوچروکهای صورتش چهرهٔ مصمم و آرامی از او در نگاهم مینشاند. میپرسم چرا وقتی با چنین سختی در روستا روزگار میگذراند، به شهر نمیرود تا در کنار فرزندانش باشد. میگوید با این سنوسال کسی در شهر به او کاری نمیدهد و از پس هزینههای مسکن در شهر برنمیآید.
موضوع گفتگو را عوض میکنم. از او میخواهم کمی از خاطراتش بگوید و از گذشته حرف بزند. چیزی ندارد بگوید. اما خوب بهخاطر دارد روزگاری تمام زمینهای روستایشان مِلک یک ارباب بوده و روستاییان همه برای او کار میکردهاند. از اصلاحات اراضی خشنود است ولی افسوس میخورد آب چندان دوام نیاورده که زمینهای تصرفشده از ارباب آنقدر محصول بدهد که به کامشان خوش آمده باشد.
رنگ آبی آسمان شفاف است و تکههایی ابر آن را به زیبایی آراستهاند. نسیمی ملایم صورتمان را نوازش میدهد. در گوشهوکنار گلهای ریز زرد و سپید زیباییشان را به نگاهت میبخشند و پیرمرد مهربانیاش را. یک بسته آبنبات به او هدیه میدهیم و در میان نگاه صمیمانهاش او را بدرود میگوییم تا راهمان را در پیش میگیریم و از حسینآباد جنگل به حصارسرخ برویم.
◀️ قسمت۳
|#نیشابور|#کال_شور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Telegram
🔹شور و شیرین (قسمت سوم: چوپان راستگو)
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲)
در جادهای خلوت آهسته میراندیم بهسوی حصارسرخ. چوپانی جوان با عجله میکوشید گلهٔ بزرگ گوسفندانش را از یک طرف جاده به طرف دیگر ببرد. تا ما برسیم گلهاش را عبور داده بود. ما ولی توقف کردیم. برایش دست تکان دادم و از ماشین پیاده شدیم. جلو رفتم و دستم را به دوستی دراز کردم. صورتش را با پارچهای پوشانده بود. دستم را بهگرمی فشرد و چاقسلامتی. خواستم چند دقیقه از وقتش را به من بدهد برای یک گفتگوی کوتاه. بیدرنگ پذیرفت. چیزی گفت و چوبش را به طرف گوسفندان جلوی گله پرتاب کرد. گله بلافاصله از حرکت ایستاد و سپس گوسفندان جلوی گله برگشتند تا همه در یکجا جمع شوند. حتی بزها هم مثل گوسفند مطیع بودند. تقریباً همهٔ آنها به ما زل زده بودند. از نگاهشان کاملاً معلوم بود ما را غریبه میدانند و لابد به چوپانشان اعتماد کامل داشتند که مراقب ما هست تا حرکت نابجای تهدیدکنندهای از ما سر نزند. بیچاره گوسفندها به همان کسی بیشترین اعتماد را دارند و از او پیروی میکنند که آنها را پرورش میدهد تا وقتی چاق شدند به قصاب بسپاردشان!
از او دربارهٔ رضایت شغلیاش پرسیدم. گفت راضیست ولی شغل اصلیاش چوپانی نیست. نگهبان بود در یکی از ایستگاههای پمپاژ شرکت گاز. لهجهاش سبزواری بود. پرسیدم آیا از حصارسرخ است، گفت از روستایی کمی آن سوتر به نام شامکان؛ درست در آن طرف مرز شهرستان سبزوار. عجیب بود! دو روستا با فاصلهای حدود شش کیلومتر چون در دو سوی یک مرز قراردادی واقع شده بودند هر کدام لهجهٔ مرکز شهرستان خودشان را داشتند که دهها کیلومتر دورتر از آنها بود.
مجید، چوپان قصهٔ ما برای خرید و انجام کارهای اداریاش به شهر سبزوار میرفت و گوسفندانش را در شهرستان نیشابور میچراند. حتی عشق و نامزدش را هم از سبزوار برگزیده بود. او نجیبانه ولی بیپروا از عشقش حرف میزد و نام او را هم بر زبان میآورد. اگرچه هنوز تا تشکیل زندگی فاصله زیادی داشت. میگفت تا یک ماه دیگر باید به سربازی برود. پدرش تصادف کرده و از کارافتاده بود و او که تنها فرزند باقیمانده در خانهٔ پدریاش بود از والدینش مراقبت میکرد. البته پدر و مادر مجید نیز مانند آن پیرمرد پنبهکار تحت پوشش کمیته امداد بودند و کمکهزینهٔ ماهانه دریافت میکردند. گوسفندها متعلق به یکی از روستاییان بود و چوپان اصلیِ گله فرد دیگری بود. او روزهای جمعه بهجای آن چوپان میآمد و در واقع اضافهکاری میکرد.
مجید چوپان صاف و صادق بود. بیریا و بیپیرایه با ما سخن میگفت. درست مانند آن کودک راننده تراکتور و پیرمرد پنبهکار. اینجا همهچیز ساده است؛ از آسمان تا زمین، از ماه تا چاه و از کوههایی در آن دوردست تا همین خاک و بوتههای پراکندهِ کمجانی که با اندکی باران تاجی سبز بر سرشان نهادهاند و فردا جز بادهای تند و غبارهای غلیظ چیزی نصیبشان نمیشود. با اینحال زندگی را دوست میدارند.
◀️ قسمت۴
|#نیشابور|#حصارسرخ|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹شور و شیرین (قسمت سوم: چوپان راستگو)
🔸سفری به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲)
در جادهای خلوت آهسته میراندیم بهسوی حصارسرخ. چوپانی جوان با عجله میکوشید گلهٔ بزرگ گوسفندانش را از یک طرف جاده به طرف دیگر ببرد. تا ما برسیم گلهاش را عبور داده بود. ما ولی توقف کردیم. برایش دست تکان دادم و از ماشین پیاده شدیم. جلو رفتم و دستم را به دوستی دراز کردم. صورتش را با پارچهای پوشانده بود. دستم را بهگرمی فشرد و چاقسلامتی. خواستم چند دقیقه از وقتش را به من بدهد برای یک گفتگوی کوتاه. بیدرنگ پذیرفت. چیزی گفت و چوبش را به طرف گوسفندان جلوی گله پرتاب کرد. گله بلافاصله از حرکت ایستاد و سپس گوسفندان جلوی گله برگشتند تا همه در یکجا جمع شوند. حتی بزها هم مثل گوسفند مطیع بودند. تقریباً همهٔ آنها به ما زل زده بودند. از نگاهشان کاملاً معلوم بود ما را غریبه میدانند و لابد به چوپانشان اعتماد کامل داشتند که مراقب ما هست تا حرکت نابجای تهدیدکنندهای از ما سر نزند. بیچاره گوسفندها به همان کسی بیشترین اعتماد را دارند و از او پیروی میکنند که آنها را پرورش میدهد تا وقتی چاق شدند به قصاب بسپاردشان!
از او دربارهٔ رضایت شغلیاش پرسیدم. گفت راضیست ولی شغل اصلیاش چوپانی نیست. نگهبان بود در یکی از ایستگاههای پمپاژ شرکت گاز. لهجهاش سبزواری بود. پرسیدم آیا از حصارسرخ است، گفت از روستایی کمی آن سوتر به نام شامکان؛ درست در آن طرف مرز شهرستان سبزوار. عجیب بود! دو روستا با فاصلهای حدود شش کیلومتر چون در دو سوی یک مرز قراردادی واقع شده بودند هر کدام لهجهٔ مرکز شهرستان خودشان را داشتند که دهها کیلومتر دورتر از آنها بود.
مجید، چوپان قصهٔ ما برای خرید و انجام کارهای اداریاش به شهر سبزوار میرفت و گوسفندانش را در شهرستان نیشابور میچراند. حتی عشق و نامزدش را هم از سبزوار برگزیده بود. او نجیبانه ولی بیپروا از عشقش حرف میزد و نام او را هم بر زبان میآورد. اگرچه هنوز تا تشکیل زندگی فاصله زیادی داشت. میگفت تا یک ماه دیگر باید به سربازی برود. پدرش تصادف کرده و از کارافتاده بود و او که تنها فرزند باقیمانده در خانهٔ پدریاش بود از والدینش مراقبت میکرد. البته پدر و مادر مجید نیز مانند آن پیرمرد پنبهکار تحت پوشش کمیته امداد بودند و کمکهزینهٔ ماهانه دریافت میکردند. گوسفندها متعلق به یکی از روستاییان بود و چوپان اصلیِ گله فرد دیگری بود. او روزهای جمعه بهجای آن چوپان میآمد و در واقع اضافهکاری میکرد.
مجید چوپان صاف و صادق بود. بیریا و بیپیرایه با ما سخن میگفت. درست مانند آن کودک راننده تراکتور و پیرمرد پنبهکار. اینجا همهچیز ساده است؛ از آسمان تا زمین، از ماه تا چاه و از کوههایی در آن دوردست تا همین خاک و بوتههای پراکندهِ کمجانی که با اندکی باران تاجی سبز بر سرشان نهادهاند و فردا جز بادهای تند و غبارهای غلیظ چیزی نصیبشان نمیشود. با اینحال زندگی را دوست میدارند.
◀️ قسمت۴
|#نیشابور|#حصارسرخ|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹شور و شیرین (قسمت چهارم: خانههای خشتی حصارسرخ)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳)
بالاخره در انتهای جاده، جایی که سرخی غروب به سرخی خاک میپیوندد در دشت وسیع نیشابور، به حصارسرخ رسیدیم. به تنها روستایی که در آن خطه بود و مردمش هنوز در خانههایی میزیستند با سقف گنبدی از خشت خام. ظاهر روستا چندان آباد بهنظر نمیآمد. با اینحال دلگرم شدیم وقتی جوانی ۲۸سالهای را دیدیم که میگفت از شهر به روستا برگشته تا کشاورزی کند. او البته نه زمینی از خود داشت و نه آبی و نه تراکتور و ماشینآلاتی برای کشاورزی. همهٔ اینها را اجاره میکرد و در آن بذر میکاشت و محصول برمیداشت و زندگیاش را اداره میکرد و از درآمدش راضی بود.
در همان ورودی روستا، درست زیر پایمان یک سقف آجریای بود که ساختمانی را در زیر زمین پوشانده بود. از چند سرسرایی که داشت به داخل آن سرک کشیدیم. معلوم شد حمامی است قدیمی که اکنون متروکه است. ساختمان این حمام عمومی قدیمی بجز چند تخریب جزئی سالم و قابل بازسازی بود. درست در کنار دیوار حمام یک سولهٔ فلزی بلند و بدقواره و نامتجانس با بافت روستا خودنمایی میکرد. و کمی آنطرفتر خانههای گلی با سقف گنبدی دوباره آرامش را به نمای روستا بازمیگرداند. اما افسوس که برخی از آن خانههای گلی زیبا کاملاً تخریب شده بودند و برخی دیگر در حال فروریختن. با اینحال، همچنان کوچههای آن قسمت از روستا حال و هوای یک روستای قدیمی را داشت. کوچههایی که وقتی در میان آنها قدم برمیداری تو را در آغوش میگیرند و طعم شیرین سادگی را در کام جانت میریزند. دیوارهای کاهگلی و درهای کوتاه چوبی تواضع را به تو هدیه میدهند و هر پنجرهٔ کوچک اتاقی «رو به تجلی باز است».
همان جوان روستایی که ما را در بازدید از روستایشان همراهی میکرد گفت: «این روزها کسی این خانههای گلی را نمیپسندد و همه میخواهند آنها را خراب کنند و سرپناهی نو بسازند از آجر و سیمان!» تعداد زیادی از چنین خانههایی را میتوان کمی آنطرفتر دید. افسوسم را که دید خندید و گفت: «اینها برای شما تازه و جالباند و نه برای ما». به او یادآور شدم که اگر بتوانند آن بافت سنتی روستا را حفظ کنند، شاید در آینده منبع درآمدی باشد برایشان از طریق بومگردی و گردشگری. نگاه معناداری به ما انداخت و چنین مینمود که چشماندازی برای چنین نوع بهرهبرداری نمیبیند.
وارد یکی از خانههای خشتی مخروبه شدیم. دیوارها از گل ساخته شده بودند و سقف از خشت. خشتهای سقف خفته-راستهچینی شده بودند و بدون هیچ تزئین و نمایی زیبا در نگاهت مینشستند. دلم میخواست ساعتها به آن معماری ساده و محکم چشم بدوزم و در آرامشش غرق شوم. طاقچههایی و پنجرهای کوچک و ساده نیز در دیوارها تعبیه شده بودند و همه زیبا.
مهمترین ویژگی این خانههای گلی عایق بودنشان دربرابر سرما و گرماست. آن دیوارهای قطور گلی و سقفهای کوتاه خشتی با پوشش بیرونی کاهگل بهترین عایق را برای چنان سکونتگاهی فراهم میسازند.
در آن کوچههای تنگ وقتی به سر یک سهراهی رسیدیم، اتاقک گِلی دیگری بود و در داخل آن تنوری گِلی تعبیه شده بود که روزگاری تنورخانهٔ آن محله بوده است. جوان روستایی برایمان گفت اکنون همهٔ مردم روستا تنور گازی دارند و دیگر کسی از آن تنورخانه استفاه نمیکند.
بهیاد آوردم روزگاری را که شغل و حرفهای بود به نام تنورمالی. تنورمال از یک هفته قبل میآمد و با خاک رس مخصوصی که قبلاً تهیه شده بود، گِل درست میکرد. بعد میگذاشت تا آن گِل چند روزی استراحت کند. دوباره میآمد و گِلِ تنور را ورز میداد و پس از آن بهطرز ماهرانهای نوارهای ضخیم و پهنی از گل را میساخت. سپس آن نوارهای پهن را خمرهوار روی هم میگذاشت تا از آن تنوری بسازد استوار.
آن روزها چقدر آرام بود آهنگ زندگی و تا چهاندازه برای یک لقمهنان زحمت میکشیدند مردمانی که طعم نان را با حوصله تمام در دل آتش و گل میپروراندند و برای هیچ کاری عجله نداشتند. زندگی گهوارهای بود که در نسیم آرامش تاب میخورد و آدمها را در خلسهٔ زیباییهایش غرق میکرد.
◀️ قسمت۵
|#نیشابور|#حصارسرخ|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳)
بالاخره در انتهای جاده، جایی که سرخی غروب به سرخی خاک میپیوندد در دشت وسیع نیشابور، به حصارسرخ رسیدیم. به تنها روستایی که در آن خطه بود و مردمش هنوز در خانههایی میزیستند با سقف گنبدی از خشت خام. ظاهر روستا چندان آباد بهنظر نمیآمد. با اینحال دلگرم شدیم وقتی جوانی ۲۸سالهای را دیدیم که میگفت از شهر به روستا برگشته تا کشاورزی کند. او البته نه زمینی از خود داشت و نه آبی و نه تراکتور و ماشینآلاتی برای کشاورزی. همهٔ اینها را اجاره میکرد و در آن بذر میکاشت و محصول برمیداشت و زندگیاش را اداره میکرد و از درآمدش راضی بود.
در همان ورودی روستا، درست زیر پایمان یک سقف آجریای بود که ساختمانی را در زیر زمین پوشانده بود. از چند سرسرایی که داشت به داخل آن سرک کشیدیم. معلوم شد حمامی است قدیمی که اکنون متروکه است. ساختمان این حمام عمومی قدیمی بجز چند تخریب جزئی سالم و قابل بازسازی بود. درست در کنار دیوار حمام یک سولهٔ فلزی بلند و بدقواره و نامتجانس با بافت روستا خودنمایی میکرد. و کمی آنطرفتر خانههای گلی با سقف گنبدی دوباره آرامش را به نمای روستا بازمیگرداند. اما افسوس که برخی از آن خانههای گلی زیبا کاملاً تخریب شده بودند و برخی دیگر در حال فروریختن. با اینحال، همچنان کوچههای آن قسمت از روستا حال و هوای یک روستای قدیمی را داشت. کوچههایی که وقتی در میان آنها قدم برمیداری تو را در آغوش میگیرند و طعم شیرین سادگی را در کام جانت میریزند. دیوارهای کاهگلی و درهای کوتاه چوبی تواضع را به تو هدیه میدهند و هر پنجرهٔ کوچک اتاقی «رو به تجلی باز است».
همان جوان روستایی که ما را در بازدید از روستایشان همراهی میکرد گفت: «این روزها کسی این خانههای گلی را نمیپسندد و همه میخواهند آنها را خراب کنند و سرپناهی نو بسازند از آجر و سیمان!» تعداد زیادی از چنین خانههایی را میتوان کمی آنطرفتر دید. افسوسم را که دید خندید و گفت: «اینها برای شما تازه و جالباند و نه برای ما». به او یادآور شدم که اگر بتوانند آن بافت سنتی روستا را حفظ کنند، شاید در آینده منبع درآمدی باشد برایشان از طریق بومگردی و گردشگری. نگاه معناداری به ما انداخت و چنین مینمود که چشماندازی برای چنین نوع بهرهبرداری نمیبیند.
وارد یکی از خانههای خشتی مخروبه شدیم. دیوارها از گل ساخته شده بودند و سقف از خشت. خشتهای سقف خفته-راستهچینی شده بودند و بدون هیچ تزئین و نمایی زیبا در نگاهت مینشستند. دلم میخواست ساعتها به آن معماری ساده و محکم چشم بدوزم و در آرامشش غرق شوم. طاقچههایی و پنجرهای کوچک و ساده نیز در دیوارها تعبیه شده بودند و همه زیبا.
مهمترین ویژگی این خانههای گلی عایق بودنشان دربرابر سرما و گرماست. آن دیوارهای قطور گلی و سقفهای کوتاه خشتی با پوشش بیرونی کاهگل بهترین عایق را برای چنان سکونتگاهی فراهم میسازند.
در آن کوچههای تنگ وقتی به سر یک سهراهی رسیدیم، اتاقک گِلی دیگری بود و در داخل آن تنوری گِلی تعبیه شده بود که روزگاری تنورخانهٔ آن محله بوده است. جوان روستایی برایمان گفت اکنون همهٔ مردم روستا تنور گازی دارند و دیگر کسی از آن تنورخانه استفاه نمیکند.
بهیاد آوردم روزگاری را که شغل و حرفهای بود به نام تنورمالی. تنورمال از یک هفته قبل میآمد و با خاک رس مخصوصی که قبلاً تهیه شده بود، گِل درست میکرد. بعد میگذاشت تا آن گِل چند روزی استراحت کند. دوباره میآمد و گِلِ تنور را ورز میداد و پس از آن بهطرز ماهرانهای نوارهای ضخیم و پهنی از گل را میساخت. سپس آن نوارهای پهن را خمرهوار روی هم میگذاشت تا از آن تنوری بسازد استوار.
آن روزها چقدر آرام بود آهنگ زندگی و تا چهاندازه برای یک لقمهنان زحمت میکشیدند مردمانی که طعم نان را با حوصله تمام در دل آتش و گل میپروراندند و برای هیچ کاری عجله نداشتند. زندگی گهوارهای بود که در نسیم آرامش تاب میخورد و آدمها را در خلسهٔ زیباییهایش غرق میکرد.
◀️ قسمت۵
|#نیشابور|#حصارسرخ|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Telegram
🔹شور و شیرین (قسمت پنجم: آب و قنات و عروسی)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴)
جاده تمام شده است و ما در مرز بیمرزبانی هستیم که شهرستان سبزوار و نیشابور را از هم جدا میکند. چهرهای آفتابسوخته و رنجکشیده بر موتورسیکلتی سوار است که خستهتر از خودش ناله میکند و در زیر آفتاب نیمروز از کنار گندمزاری خودش را به طرف ما میکشد. برایش دستی تکان میدهیم. از نگاهمان قصدمان را درمییابد. موتورش را متوقف و بلافاصله آن را خاموش میکند. همانطور که بر زین موتور نشسته احوالپرسی میکنیم و دست پینهبستهاش را بهگرمی میفشریم و خودمان را معرفی میکنیم.
از آب آشامیدنیاش میگوید، آبی که از چاهی میآید از فاصلهای دور در نزدیکی فدیشه. با اینحال شور است و از طعم آن راضی نیست. میگوید در روزگار قدیم از قناتی آب مینوشیده که پرآب بوده است و گوارا. با اندوهی در نگاه و افسوسی در کلام میگوید: «تمام قناتها خشک شدند.» در روزگار رونق قناتها خودش مقنی بوده است، «من خودم چاهخویی کردم» [چاهخویی در لهجهٔ محلی یعنی مقنی]. میگوید قناتشان آنقدر بزرگ بوده که او هرگز انتهایش را ندیده است. «صد من زمین را در شبانهروز آب میداد.» این جمله را با حسرتی عمیق بیان کرد. یک من زمین تقریباً برابر ۲۰۰ مترمربع است. بعد به خاک اشاره میکند و از کیفیت آب چاههای عمیق هم مینالد که خاک را هم نابود کرده است. میگوید: «به این خاک نگاه کنید! این خاک از آب چاه است که اینگونه سفت شده است! آب کاریز خاک را مثل دنبه نرم نگاه میداشت.»
چشمانم در چشمانش گره میخورد. گویی از غصهٔ آب خیس شدهاند. سعی میکنم موضوع گفتگو را عوض کنم. از وضیت خانوادگیاش میپرسم. چهار فرزند دارد. همه به شهر مهاجرت کردهاند؛ میوهفروشی میکنند و کارگری. در روستا خودش مانده است و همسرش و تحت پوشش کمیته امداد هم هست. امروز هر کس که سر راهمان قرار گرفت تحت پوشش کمیته امداد بود. اگرچه کمکهای این کمیته کمی بار سنگین معیشت را برای این مردم سبک میکند، اما این خاک و این دشت و این سرزمین نباید «کمیتهامدادی» اداره شود.
سعی میکنم گفتگو را با شادی تمام کنم. از عروسها و دامادش میگوید و از جشنهایی که در همین روستا برایشان گرفته است. من اما میخواهم ازعروسی خودش بگوید. گویی بلافاصله به سالهای جوانیاش برمیگردد. لحن گفتارش کمی خجالتآمیز میشود و برایمان از مراسم خواستگاریاش میگوید و از اسبی که در روز عروسی بر آن سوار شده و با دهل و سرنا به خانه عروس رفته تا عشقش را به خانه ببرد.
قصهٔ عشق را از هر زبان که میشنوی نامکرر است و شیرین. از حنابندان و از جشن میگوید و ما را در شیرینی آن داستان شریک میسازد. خوشحالم که با یک سؤال او را به شادترین روز زندگیاش بردم و غرق در لبخند و شادمانی شد.
آنقدر شیرین و صمیمی سخن میگفت که دلم نمیخواست از او خداحافظی کنم. نامش را میپرسم تا بار دیگر که به آنجا رفتم باز به دیدارش بروم.
◀️ قسمت آخر
|#نیشابور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹شور و شیرین (قسمت پنجم: آب و قنات و عروسی)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴)
جاده تمام شده است و ما در مرز بیمرزبانی هستیم که شهرستان سبزوار و نیشابور را از هم جدا میکند. چهرهای آفتابسوخته و رنجکشیده بر موتورسیکلتی سوار است که خستهتر از خودش ناله میکند و در زیر آفتاب نیمروز از کنار گندمزاری خودش را به طرف ما میکشد. برایش دستی تکان میدهیم. از نگاهمان قصدمان را درمییابد. موتورش را متوقف و بلافاصله آن را خاموش میکند. همانطور که بر زین موتور نشسته احوالپرسی میکنیم و دست پینهبستهاش را بهگرمی میفشریم و خودمان را معرفی میکنیم.
از آب آشامیدنیاش میگوید، آبی که از چاهی میآید از فاصلهای دور در نزدیکی فدیشه. با اینحال شور است و از طعم آن راضی نیست. میگوید در روزگار قدیم از قناتی آب مینوشیده که پرآب بوده است و گوارا. با اندوهی در نگاه و افسوسی در کلام میگوید: «تمام قناتها خشک شدند.» در روزگار رونق قناتها خودش مقنی بوده است، «من خودم چاهخویی کردم» [چاهخویی در لهجهٔ محلی یعنی مقنی]. میگوید قناتشان آنقدر بزرگ بوده که او هرگز انتهایش را ندیده است. «صد من زمین را در شبانهروز آب میداد.» این جمله را با حسرتی عمیق بیان کرد. یک من زمین تقریباً برابر ۲۰۰ مترمربع است. بعد به خاک اشاره میکند و از کیفیت آب چاههای عمیق هم مینالد که خاک را هم نابود کرده است. میگوید: «به این خاک نگاه کنید! این خاک از آب چاه است که اینگونه سفت شده است! آب کاریز خاک را مثل دنبه نرم نگاه میداشت.»
چشمانم در چشمانش گره میخورد. گویی از غصهٔ آب خیس شدهاند. سعی میکنم موضوع گفتگو را عوض کنم. از وضیت خانوادگیاش میپرسم. چهار فرزند دارد. همه به شهر مهاجرت کردهاند؛ میوهفروشی میکنند و کارگری. در روستا خودش مانده است و همسرش و تحت پوشش کمیته امداد هم هست. امروز هر کس که سر راهمان قرار گرفت تحت پوشش کمیته امداد بود. اگرچه کمکهای این کمیته کمی بار سنگین معیشت را برای این مردم سبک میکند، اما این خاک و این دشت و این سرزمین نباید «کمیتهامدادی» اداره شود.
سعی میکنم گفتگو را با شادی تمام کنم. از عروسها و دامادش میگوید و از جشنهایی که در همین روستا برایشان گرفته است. من اما میخواهم ازعروسی خودش بگوید. گویی بلافاصله به سالهای جوانیاش برمیگردد. لحن گفتارش کمی خجالتآمیز میشود و برایمان از مراسم خواستگاریاش میگوید و از اسبی که در روز عروسی بر آن سوار شده و با دهل و سرنا به خانه عروس رفته تا عشقش را به خانه ببرد.
قصهٔ عشق را از هر زبان که میشنوی نامکرر است و شیرین. از حنابندان و از جشن میگوید و ما را در شیرینی آن داستان شریک میسازد. خوشحالم که با یک سؤال او را به شادترین روز زندگیاش بردم و غرق در لبخند و شادمانی شد.
آنقدر شیرین و صمیمی سخن میگفت که دلم نمیخواست از او خداحافظی کنم. نامش را میپرسم تا بار دیگر که به آنجا رفتم باز به دیدارش بروم.
◀️ قسمت آخر
|#نیشابور|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Telegram
🔹انتخاب انتخاباتی اصلاحطلبان
از گوشهوکنار شنیده میشود که برخی از اصلاحطلبان بهدنبال انتخاب نامزدی هستند تا یک بار دیگر بخت خویش را برای رسیدن به پاستور بیازمایند. اما بهگمان من ایشان ابتدا باید به چند سؤال پاسخ دهند:
۱. آیا اصلاحطلبان هنوز بر همان باورند که آقای خاتمی در سالهای آخر دورهٔ ریاستش بر دولت بیان کرد که «رئیسجمهور یک تدارکاتچی بیشتر نیست؟»
۲. اگر بر همان باورند آیا به همان تدارکاتچی بسنده کردهاند که دوباره بهدنبال تصاحب کرسی ریاست بر پاستور برآمدهاند؟
۳. اگر چنین باوری ندارند کدام واقعیتها نسبت به آن زمان تغییر کرده که باورشان را تغییر داده است؟
۴. آیا میخواهند با تصاحب کرسی ریاستجمهوری اصلاحاتی را انجام دهند که در فرصت قبلی نتوانستند؟ یا اینکه فقط خود رسیدن به پاستور هدف اصلی است و دم از اصلاحات زدن فقط یک شعار انتخاباتی است؟ مانند برخی از شعارهای اصلاحطلبانهٔ آقای روحانی که هیچ کاری در جهت تحقق آنها نکرد!
۵. آیا تصور میکنند نامزد اصلاحطلب و یا حتی اعتدالگرا میتواند رأیهای خاموش را به پای صندوق بکشاند و دوم خرداد دیگری بیافریند؟ اگر چنین تصوری دارند براساس کدام مطالعه و نظرسنجیِ قابل اتکایی به این نتیجه رسیدهاند؟!
۶.آیا روی فرمولی حساب باز کردهاند که کاندیداهای اصولگرایان متعدد خواهند بود و در نتیجه رأی آنها پراکنده خواهد شد و حادثهٔ سال ۸۴ بهصورت معکوس بهنفع آنها روی خواهد داد؟
۷. آیا نمیدانند که اصولگرایان اگر ببینند انتخابات را بهخاطر تعدد کاندیداها میبازند مثل دورهٔ قبل، روز آخر همه به نفع یکنفرشان کنار خواهند کشید؟
و «آیا»های بسیار دیگری که «تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی»
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹انتخاب انتخاباتی اصلاحطلبان
از گوشهوکنار شنیده میشود که برخی از اصلاحطلبان بهدنبال انتخاب نامزدی هستند تا یک بار دیگر بخت خویش را برای رسیدن به پاستور بیازمایند. اما بهگمان من ایشان ابتدا باید به چند سؤال پاسخ دهند:
۱. آیا اصلاحطلبان هنوز بر همان باورند که آقای خاتمی در سالهای آخر دورهٔ ریاستش بر دولت بیان کرد که «رئیسجمهور یک تدارکاتچی بیشتر نیست؟»
۲. اگر بر همان باورند آیا به همان تدارکاتچی بسنده کردهاند که دوباره بهدنبال تصاحب کرسی ریاست بر پاستور برآمدهاند؟
۳. اگر چنین باوری ندارند کدام واقعیتها نسبت به آن زمان تغییر کرده که باورشان را تغییر داده است؟
۴. آیا میخواهند با تصاحب کرسی ریاستجمهوری اصلاحاتی را انجام دهند که در فرصت قبلی نتوانستند؟ یا اینکه فقط خود رسیدن به پاستور هدف اصلی است و دم از اصلاحات زدن فقط یک شعار انتخاباتی است؟ مانند برخی از شعارهای اصلاحطلبانهٔ آقای روحانی که هیچ کاری در جهت تحقق آنها نکرد!
۵. آیا تصور میکنند نامزد اصلاحطلب و یا حتی اعتدالگرا میتواند رأیهای خاموش را به پای صندوق بکشاند و دوم خرداد دیگری بیافریند؟ اگر چنین تصوری دارند براساس کدام مطالعه و نظرسنجیِ قابل اتکایی به این نتیجه رسیدهاند؟!
۶.آیا روی فرمولی حساب باز کردهاند که کاندیداهای اصولگرایان متعدد خواهند بود و در نتیجه رأی آنها پراکنده خواهد شد و حادثهٔ سال ۸۴ بهصورت معکوس بهنفع آنها روی خواهد داد؟
۷. آیا نمیدانند که اصولگرایان اگر ببینند انتخابات را بهخاطر تعدد کاندیداها میبازند مثل دورهٔ قبل، روز آخر همه به نفع یکنفرشان کنار خواهند کشید؟
و «آیا»های بسیار دیگری که «تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی»
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹شور و شیرین (قسمت آخر: سدّ بیآب)
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴ ، قسمت۵)
در همان گوشهٔ دور، کمی دورتر از حصارسرخ بهطرف جنوب، روستای کوچکی در کنار تپههای خشک و بیآب قد برافراشنه و مردمانی را زیر سقفهای قناعت در آغوش خود دارد، روستای «پاباز». یک نفر در حصارسرخ به ما گفت سدّی در نزدیکی این روستا هست. از چند نوجوان که سرخوشانه در جلو روستا به بازی مشغول بودند، سراغ آن سد را گرفتیم. گفتند اگر در همان راهی که هستیم جلوتر برویم آن را خواهیم دید. رفتیم و به سد رسیدیم. البته آنچه دیدیم نه سد که یک بند خاکی کوچک بود و با همهٔ سیلابهای بهاری اندکی آب در ته آن جمع شده بود. ماشین را کنار تاج سد (اگر بتوان چنین واژهٔ زیبایی را به آن نسبت داد) پارک کردیم. سایهای نبود تا سرمان را به دامنش بگذاریم و لختی بیاساییم. وضعیت پوشش گیاهی هم نشان میداد میزان بارندگی در آن پاییندشت چندان بالا نیست. بساطمان را همانجا در آفتاب روی ریگها پهن کردیم و دستبهکار درست کردن چای شدیم. به عباس ردّ داغآب سد را نشان دادم و گفتم بهنظر میرسد هرگز آب چندانی پشت این بندخاکی جمع نشده!
چای را در لیوان نریخته بودیم که یکی از روستائیان سوار بر موتور از راه رسید. به چای تعارفش کردیم، گفت تازه چای نوشیده است. تا رفتم دربارهٔ سد چیزی از او بپرسم، آه از نهادش برآمد و نالید که این سد را بد ساختهاند و به هیچ دردی نمیخورد. وقتی گفتم استاد دانشگاه هستم، خیلی بیتعارف طعنه زد: «مثل مهندس این سد بیعقل که نیستید؟!» به دل نگرفتم چون دانستم دلی پردرد دارد.
آن روستاییِ عاقل ما را به خروجی سد برد و نشانمان داد که چه فاجعهای رخ داده است. گودالی را نشان داد که شیرفلکهٔ قطوری در آن بود و معلوم میشد مدتهاست دستنخورده و گفت: «مهندس بیعقل لولهای از کف بند به اینجا آورده و این شیرفلکه را گذاشته برای تخلیه آب به کانالی پر از گراویههای درشت. انتهای آن کانال چندصد متر پایینتر به چاه قنات روستا وصل میشود. او با این شیوه میخواسته آب این سد را به داخل قنات بریزد و از آن طریق وارد شبکه آب روستا نماید.» سپس با عصبانیت ادامه داد: «آنقدر عقلش نمیکشید که بفهمد هم آن سر لوله در کف سد زیر رسوب مدفون میشود و بند میآید و هم این کانال را رسوب میگیرد و آب به قنات نمیرسد.»
میگفت وقتی این اتفاقات افتاده و به مهندس گفتهایم، از ما گله کرده چرا اولِ کار این مشکلات را به او گوشزد نکردهایم! و زیر لب مینالید که: «ما گفتیم تو مهندسی و لابد بهتر از ما میدانی!»
با او اظهار همدردی کردیم و همراهش تأسف خوردیم. تنها کاری که از ما برآمد این بود که خربزهای را که همراه داشتیم به او هدیه دادیم تا شاید برای لحظهای کامش شیرین شود. از ما تشکر کرد و ما را در برگشت تا روستا همراهی کرد. سپس از ما دعوت کرد به خانهاش برویم. تشکر کردیم و با افسوس و تأسف جاده را در پیش گرفتیم برای بازگشت.
در بازگشت، از میان گندمزارهای سرسبزی گذشتیم و راه جاده «عشقآباد» را گرفتیم تا به نیشابور برسیم. وقتی از میان شهر عشقآباد رد میشدیم، من در این اندیشه بودم که چه نام بامسمّایی دارد این شهر. آن کویر تشنه بجز با عشق، آباد نمیشده است. دلم لرزید! نکند در ما عشقِ به آبادی مرده باشد که اینگونه آبادیهایمان خراب میشوند! و اکنون که این مجموعه یادداشت را به پایان میبرم وقتی این چند سطر آخر را نوشتم چشمانم در نمی از اشک نشستند!
|#نیشابور|#پاباز|#عشقآباد|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔸سفر به کرانههای دور نیشابور
(قسمت۱، قسمت۲، قسمت۳، قسمت۴ ، قسمت۵)
در همان گوشهٔ دور، کمی دورتر از حصارسرخ بهطرف جنوب، روستای کوچکی در کنار تپههای خشک و بیآب قد برافراشنه و مردمانی را زیر سقفهای قناعت در آغوش خود دارد، روستای «پاباز». یک نفر در حصارسرخ به ما گفت سدّی در نزدیکی این روستا هست. از چند نوجوان که سرخوشانه در جلو روستا به بازی مشغول بودند، سراغ آن سد را گرفتیم. گفتند اگر در همان راهی که هستیم جلوتر برویم آن را خواهیم دید. رفتیم و به سد رسیدیم. البته آنچه دیدیم نه سد که یک بند خاکی کوچک بود و با همهٔ سیلابهای بهاری اندکی آب در ته آن جمع شده بود. ماشین را کنار تاج سد (اگر بتوان چنین واژهٔ زیبایی را به آن نسبت داد) پارک کردیم. سایهای نبود تا سرمان را به دامنش بگذاریم و لختی بیاساییم. وضعیت پوشش گیاهی هم نشان میداد میزان بارندگی در آن پاییندشت چندان بالا نیست. بساطمان را همانجا در آفتاب روی ریگها پهن کردیم و دستبهکار درست کردن چای شدیم. به عباس ردّ داغآب سد را نشان دادم و گفتم بهنظر میرسد هرگز آب چندانی پشت این بندخاکی جمع نشده!
چای را در لیوان نریخته بودیم که یکی از روستائیان سوار بر موتور از راه رسید. به چای تعارفش کردیم، گفت تازه چای نوشیده است. تا رفتم دربارهٔ سد چیزی از او بپرسم، آه از نهادش برآمد و نالید که این سد را بد ساختهاند و به هیچ دردی نمیخورد. وقتی گفتم استاد دانشگاه هستم، خیلی بیتعارف طعنه زد: «مثل مهندس این سد بیعقل که نیستید؟!» به دل نگرفتم چون دانستم دلی پردرد دارد.
آن روستاییِ عاقل ما را به خروجی سد برد و نشانمان داد که چه فاجعهای رخ داده است. گودالی را نشان داد که شیرفلکهٔ قطوری در آن بود و معلوم میشد مدتهاست دستنخورده و گفت: «مهندس بیعقل لولهای از کف بند به اینجا آورده و این شیرفلکه را گذاشته برای تخلیه آب به کانالی پر از گراویههای درشت. انتهای آن کانال چندصد متر پایینتر به چاه قنات روستا وصل میشود. او با این شیوه میخواسته آب این سد را به داخل قنات بریزد و از آن طریق وارد شبکه آب روستا نماید.» سپس با عصبانیت ادامه داد: «آنقدر عقلش نمیکشید که بفهمد هم آن سر لوله در کف سد زیر رسوب مدفون میشود و بند میآید و هم این کانال را رسوب میگیرد و آب به قنات نمیرسد.»
میگفت وقتی این اتفاقات افتاده و به مهندس گفتهایم، از ما گله کرده چرا اولِ کار این مشکلات را به او گوشزد نکردهایم! و زیر لب مینالید که: «ما گفتیم تو مهندسی و لابد بهتر از ما میدانی!»
با او اظهار همدردی کردیم و همراهش تأسف خوردیم. تنها کاری که از ما برآمد این بود که خربزهای را که همراه داشتیم به او هدیه دادیم تا شاید برای لحظهای کامش شیرین شود. از ما تشکر کرد و ما را در برگشت تا روستا همراهی کرد. سپس از ما دعوت کرد به خانهاش برویم. تشکر کردیم و با افسوس و تأسف جاده را در پیش گرفتیم برای بازگشت.
در بازگشت، از میان گندمزارهای سرسبزی گذشتیم و راه جاده «عشقآباد» را گرفتیم تا به نیشابور برسیم. وقتی از میان شهر عشقآباد رد میشدیم، من در این اندیشه بودم که چه نام بامسمّایی دارد این شهر. آن کویر تشنه بجز با عشق، آباد نمیشده است. دلم لرزید! نکند در ما عشقِ به آبادی مرده باشد که اینگونه آبادیهایمان خراب میشوند! و اکنون که این مجموعه یادداشت را به پایان میبرم وقتی این چند سطر آخر را نوشتم چشمانم در نمی از اشک نشستند!
|#نیشابور|#پاباز|#عشقآباد|
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
Telegram
◾️تسلیت به ما نیشابوریان
متأسفانه افتخار آشنایی نزدیک با هنرمند شهیر و فقید شهرم، زندهیاد «رضا مقصودی» را نداشتم. درگذشت نابهنگام آن عزیز بسیار تأثرانگیز است. جامعهٔ هنری شهر من یک عضو باسابقه را از دست داده و پیکر نحیف فعالیتهای هنری در نیشابور طاقت چنین داغها و فراقهایی را ندارد.
بیگمان عشق و شور میخواهد برای اینکه یک هنرمند بتواند هنرش را برای مردم ارائه کند، در این روزگار بیمهری به هنر و مقصودی عمری چنین زیسته است.
فقدان این هنرمند را به خانواده گرامیاش، جامعهٔ هنری نیشابور و عموم مردم این دیار هنردوست تسلیت میگویم.
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
متأسفانه افتخار آشنایی نزدیک با هنرمند شهیر و فقید شهرم، زندهیاد «رضا مقصودی» را نداشتم. درگذشت نابهنگام آن عزیز بسیار تأثرانگیز است. جامعهٔ هنری شهر من یک عضو باسابقه را از دست داده و پیکر نحیف فعالیتهای هنری در نیشابور طاقت چنین داغها و فراقهایی را ندارد.
بیگمان عشق و شور میخواهد برای اینکه یک هنرمند بتواند هنرش را برای مردم ارائه کند، در این روزگار بیمهری به هنر و مقصودی عمری چنین زیسته است.
فقدان این هنرمند را به خانواده گرامیاش، جامعهٔ هنری نیشابور و عموم مردم این دیار هنردوست تسلیت میگویم.
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹بازی مافیا!
یکی بگوید چه فرقی است بین محمدرضا صباغیان، عباس مقتدایی، قدرتعلی حشمتیان، سعید جلیلی، علی لاریجانی، محمود احمدینژاد، محمد خوشچهره، احمد رسولینژاد، وحید حقانیان، علیرضا زاکانی، حبیبالله دهمرده، محمدرضا میرتاجالدینی، و فداحسین مالکی؟!
مگه قراره مافیا بازی کنند که هرچه تعداد بیشتر بهتر؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
🔹بازی مافیا!
یکی بگوید چه فرقی است بین محمدرضا صباغیان، عباس مقتدایی، قدرتعلی حشمتیان، سعید جلیلی، علی لاریجانی، محمود احمدینژاد، محمد خوشچهره، احمد رسولینژاد، وحید حقانیان، علیرضا زاکانی، حبیبالله دهمرده، محمدرضا میرتاجالدینی، و فداحسین مالکی؟!
مگه قراره مافیا بازی کنند که هرچه تعداد بیشتر بهتر؟!
#ثنایی_نژاد
🆔 @yek_harf_az_hezaran
HTML Embed Code: