TG Telegram Group Link
Channel: -تجربم کن!
Back to Bottom
لعنت بهتون.چرا سیر نمیشین از خون بچهامون؟ چرا تموم نمیشید؟ چرا نمیمیرید؟چرا نمیزارید یه شب بدون شنیدن خبر بد کپه مرگمونو بذاریم؟
Niaz Masoud Sajadi
Masoud Sajadi
من همیشه بهت نیاز دارم.
مدام به این فکر میکنم؛ اگر رسیدیم و شوقی نمانده بود چه؟
بپوش مرا
تنم را تنت کن
ترکیب خونِ رگ هایمان ارغوانی می دهد.

-اسکارلت دهه شصت
کاش بغلت حق اشتراک داشت؛ می‌خریدمش!
-نیسای
در هم آمیخته؛
«من سال‌های سال از این خانه،
بیرون نرفته‌ام که تو برگردی.»
پرسیدند آیا او را تا حد مرگ دوست داری؟
گفتم بالای قبرم از او صحبت کن و ببین چطور مرده را زنده می‌کند‌.

-محمود درویش
غم سنگین سمجی تمام ذهنم و حتی حس می‌کنم خون و استخوانم را اشغال کرده است. و عمیقاً نمی‌دانم چه غمی. اما حس می‌کنم؛ غم جدایی. غم دوری. نه جدایی من از یک خاک معلوم. نه جدایی من از تو. و نه جدایی تن از تن. جدایی انسان از انسان. دوری انسان از خودش.

-بهمن فرسی
‏«خسته، تهی، ملول، ضربه‌پذیر
و خالی از شوق.»

-فرانتس کافکا
تنهاترین لحظه در زندگی یک نفر وقتی است که از هم پاشیدن دنیایش را می‌بیند، و تمام کاری که می‌تواند بکند اینست که مات و مبهوت خیره شود.
به فکر افتادم در مسیر زندگی چه چیزهایی را از دست داده‌ام؛ زمانی که برای همیشه از دست رفته، دوستانی که مرده یا ناپدید شده‌اند، احساساتی که هرگز باز نخواهم شناخت.

-هاروکی موراکامی
تک تک بخیه‌‌‌هایی که با هزار زحمت روی سوگ تو زدم باز شدن. انگار زخمم می‌خواست استخون‌های توش رو نشون بده و یادم بیاره بلد نبودم درمانش کنم. کلماتم هرکدوم یه استخون شدن و لا به لای غم‌هام گیر کردن. نه می‌تونن بیرون بیان، نه من می‌تونم بیرون بیارمشون. تو بگو چطور خودم رو تیمار کنم، وقتی خودم رو از یاد بردم؟

-نهنگ
Homar Dzay - Machmka (Lyrics) | هۆمەر دزەی - ماچمکە
<unknown>
ماچم که
ماچی بێ دوایی
ئەترسم ئەمەیە بێ بە ماڵاوایی
نور صفحه‌ی تلفن همراه‌ تو چهره‌ات را روشن کرده بود و انگشتانت به دنبال حروفی می‌گشتند که مخاطبش من نبودم. به کلماتت کاری نداشتم و به چشمانت خیره ماندم تا حرفی که نمی‌زنی را بخوانم. بعد از مدت‌ها بود که اتفاقی می‌دیدمت اما هنوز طمع کشفت را داشتم؛ مانند کودکی که هنوز سیر نشده. اگر آن‌‌سمت گوشی کسی پرسیده بود: حالت چطور است؟ پاسخ تو احتمالا این بوده: خوبم. اما من به دستان خون‌آلودم نگاه می‌اندازم و می‌دانم چیزی در تو مرده که دیگر زنده نمی‌شود. من و بشریت محروم شده‌ایم از خندیدن چشمانت و آن خنده را من کشته‌ام. آخرین مخاطب آن خنده من بودم و این بزرگترین تنبیه من است. مخاطب چیزی بودن که حتی اتفاق افتادنش برای بقیه را نخواهی دید؛ محرومیتی ابدی.

-امیر محمد ندرلو
HTML Embed Code:
2024/03/28 14:00:15
Back to Top