TG Telegram Group Link
Channel: 📛 شعر ممنوعه ⛔️
Back to Bottom
امان زِ شیخِ سیه دل ، امام جمعه ی شهر

که ارثِ جد شده کوه و زمین و جنگل و بحر


به نامِ دینِ خدا خورد و بُرد و رُفت و ربود

شیوخ از چه به دزدی شدند عالِمِ دهر ؟


#اميراسكندري
دست از سرِ شام و یمن و غزّه بِدارید

بذرِ گلِ امّید در این باغچه کارید


بر خاکِ ترک خورده نروید گلِ لاله

در گلشنِ بیگانه به هر ثانیه بارید ؟


از همّتتان فقر عجب ریشه دوانده

ای بی‌خبر از حادثه مشغولِ چه کارید ؟


زخمی به دلِ ماست که مرهم ندهد سود

یک مشت نمک بر دلِ صد پاره گذارید ؟


با سازِ شما رقص کنان اشک بریزیم

بر گُرده ی این مردمِ رنجور سوارید


دنیا همه با جَهد و توان خلدبرین شد

از کهف بگفتید و ولی خفته به غارید


گفتیم که اینان همگی مردِ خدایند

کو نورِ خدا در رُختان ، لفظ و شعارید؟


از عدل علی رانده سخن شیخ به منبر

از بویِ بدِ واقعه در حال فرارید


ایران شده ویرانه و ما خسته و حیران

حیرت زده ماندیم که مستید و خمارید ؟


ای مدعیان جور و ستم رسمِ وفا نیست

ما گرسنگان را به صفِ خویش شمارید ؟


" دلدار " ستونِ کجِ این کاخ نشد راست

از بهمنِ خونین همه بر درد دچارید


#امیراسکندری
مَپرس از چه مسیری به من بهار رسیده ست
بهار مثل سواری ست که از دیار رسیده ست

همیشه دلخوش تغییرم ُو گمان من این بود
که فصل سرد به پایان انتظار رسیده ست

در این رقابت با ماه و سال چند به چندیم
که درد های من و تو به بیشمار رسیده ست

سقوط نیست به معنای انحطاط که هر رود
فقط به قصد رهایی به آبشار رسیده ست

سکوت دامنه دارم شبیه ابر بهاری
در امتداد نگاهت به کوهسار رسیده ست

مرا که عهد زمستان فریب داد! ، پس از آن
بهار بود،به موقع سر قرار رسیده ست

#فرزاد_الماسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عجب ترازوی عدالت سنگین است
هنرمندان با قاتلین همنشین است

آیا پست تر از شما روی زمین هست
در وجود شما کمی انسانیت هست

که با دشمنان ایران شدین همدست
نمیدانید چقد جوان دادیم از دست

شما پیر خرفت های پنجاه وهفتی مست
بی وطن های تخم اجنبی تازی عرب ، پرست

هرزهای که به هر کس میرسند میدهند دست
تف به شرف شما فاعشه های پول پرست

تفاوت انسانهای  ملی گرا در این است
تار و پودشان به معنای ایران زمین است

خائنین مثل گرگ های زخمی در کمین است
انسانیت در وجود کافر های بی دین است

#علی_آتشبت
هر روزتان نوروز و هر نوروزتان پیروز
خجسته بهاران به ایران رسید
ز ره یادبود نیاکان رسید

نگر چشم شبنم به گل باز شد
گلستانسرا نغمه پرداز شد

شقایق به آلاله پیغام داد
که نوروزگان شادوفرخنده باد

بپا شو بپا تا شود جان ما
ز خواری رها گردد ایران ما

که مارا نباشد جزین یادگار
چو گرزی گران بر سر روزگار

بپا شو که جشن و سرور آوریم
به دل خنده آریم و غم بردریم

بسی خانه را بوسه باران کنیم
سراپای میهن گل افشان کنیم

بنوشیم آنچه که در دست هست
به نابودی هر چه تازی پرست

اگر زار هستی و گر ناتوان
ازین پس بیا تا نمانَد چنان

مخور غم گر امروز افتاده ای
چو برپا شوی سرو آزاده ای

که ایران ستیزان و الله شان
به بن بست میهن رسد راهشان

دگر از شکم آیه کی آورند
که تخت ِکیانی به یغما برند

نخواهی چویاران گرین سرنوشت
دگر داستان باید از سر نوشت

بپا شو بده دست بر دست من
که جز پارسی تا نگویی سخن

به دل مهر کشور چو فرمان دهی
بد اندیشگان را نمانَد رهی

ز من آشیان کس نگیرد مرا
نه دین و نه مذهب نه حتا خدا

تو گر مفت خواری گر اشغالگر
بدان کز تو بر جا نمانَد اثر

مرا تا زمانی که سر بر تن است
همه خاک میهن سرای من است

👤 #مسعود_آذر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمد سعیدی ابواسحاقی» هنرمند معترض و آموزگار اخراجی ای که در پی حمایت از اعتراضات ۱۴۰۱ از کار خود برکنار شد، آوازی بختیاری را به نام  «دُوالالی» خوانده و آن رابه روان زوج ها و یا یکی از زوجینی که درجریان خیزش مردمی و زوج هایی که در پرواز ۷۵۲ هواپیمای اوکراینی جانشان را از دست داده اندو خانواده های دادخواه شان تقدیم کرده است.
🆔@iranhrs98
📩 @MaryamHashemai
📩 @hessam_92
https://iranhrs.org/
‌از فقر هزار و یک بلا می خیزد
جهل و مرض و فتنه و دا می خیزد

نفرین به شعار "فقرُ فخری" که از آن
صوفی تهی مغز و گدا می خیزد

#یوسف_منزوی
دین افیون همه ی توده هاست.
عامل فقر و خلاء روده هاست.
عامل رشد فساد خادمان(خادم مذهب).
عامل رنج و زوال مردمان.
شکم ملا با مذهب پر بشد.
فولاد تمدن با مذهب غر بشد.
پس این افیون توده های بی سواد.
عامل قدرت پسر سید جواد(سید علی خامنه ای).
رسیـد فـرجـام سـال جـاری و شـوری نـمی‌بینـم
در آن چـهارشنبـه می‌بینم ولی سوری نمی‌بینـم

بـیاور هیـزم چـوب را و روشـن کـن بـسوزانـش
زبـانـه می‌کـشـد آتـش ؛ ولـیک نـوری نـمی‌بـینـم

بچرخان فشفشه یا سیم رخش افروز دستت‌را
جـرقـه زد ، شَـرار سـرخـی و بــوری نـمی‌بـیـنـم

به گِرد تشتِ عودو مُشک نوین‌گردهمایی‌ گشت
در آن جز مدعـی ، پارسا و مـستـوری نمی‌بینـم

اگر بر قاب لب تـصویـر لـبخنـد و تـبسـم‌هاسـت
شـب پایان سال جز رنـج و رنجـوری نـمی‌بینـم

نـمایانـست که می‌پیمایـد امشب را چه آراستـه
ولـیکن انـدرون ، سـرمست و کیفوری نمی‌بینـم

نـگـه کـردم بـرانـگـیـزنـده بـود آیـینـۀ بـاستـان !
نـه اسـتـبـداد و بـیـداد و زر و زوری نـمی‌بـیـنـم

بـزرگی را مـن از پـیشینـیـانـم جـسـتـجـو کـردم
تِــمِ پــیـشـیـنــه در آیــنــدۀ دوری نــمـی‌بــیـنــم

وطن نقش‌ونگاری جزبهشت‌وباغِ‌رضوان نیست
در آن جز خار و اهریمـن ؛ گل و حوری نمی‌بینم

منِ مـیهـن پرست جز شادیِ مـیهـن نمی‌خواهـم
وطـن را غیـرِ جیـره‌خـوار و مـزدوری نـمی‌بینـم

نـه هـر تـیمـور لَـنـگْـی فـاتـح گـیتـی گـشـا گـردد
جـهـان را زیـر پـایِ لَـنـگِ تــیـمـوری نـمـی‌بـیـنــم

هـویت باختـۀ بـنیاد گـسیختـه بس فـراوانسـت
تـمـاشـاگاه هـوشـم جـز کـر و کـوری نـمی‌بـیـنـم

بِـکَپ بر بستـر دُگْـم و لالا کن ای به خواب رفته
نگیر نسبت به خود زین گفته منظوری نمی‌بینم

خـطر یعنی : سـیاستـهای جـاه‌ جـویانـۀ سـودگر
درین اصطبل بجز خوک سر در آخوری نمی‌بینم

نـه در مـغز سـیاسـت بوده پنـدار درست و نـیک
نـه بـیـن تـوده و کـابـیـنـه جـمـهـوری نـمی‌بـیـنـم

به زیـر غـلتـک سـلـطـه ؛ امـیـد و آرزو لِـه گـشت
فریب شخم و ستم همچون تراکتوری نمی‌بینـم

چرا پس دغدغه انبـوه و باشد دلخوشی اندک ؟
برین پرسش چو پاسخ غیرِ سانسوری نمی‌بینـم

غـریـو و غـرش شیـری نـلـرزانْـد بـام چـوبی را !
گـزنـد را زیــرِ شـاخـکـهـایِ زنـبــوری نـمـی‌بـیـنـم

سـزاوار سـتـایـش بــود ؛ عـقـاب مـردۀ بـی‌جـان
شـکوهمنـدیست دورِ لاشـه لاشخـوری نمی‌بینـم

من آن پیـکرتـراش از زنـدگی ساغـر تـراشیـدم ..
در آن جـز قـارچ غـوره آبِ انـگـوری نـمی‌بـینـم !

نـبـردی تـن به تـن بیـنِ خـودم با روزگارم بـود ..
درین میدانِ رزم جزخویش‌سلحشوری نمی‌بینم

من از دیـروز پـشیمـان و بـه فـردایـم امـیـدوارم
خودم پرتـو خودم بازتاب و مـنشـوری نمی‌بینـم

نِـگَـر ؛ پستی ، بلنـدی را چه ناهمـوار نمـودم طی
بَـر و بـالا و زیـر و رو ؛؛ آسـانـســوری نـمـی‌بـینـم

بـدیـدم زنـده‌ای را دفــنِ گــورسـتـان اقـبـالـش‌ !
ولـیکـن مـرده‌ای بـرخاستـه از گوری ، نـمی‌بـینـم

عمو فیـروز ؛ به تن کرد رخـتِ تیـره بخـتیِ ما را
نه بر اندام و دستش رقص و شیپـوری نمی‌بینم

دوازده برج سال همچـون سمنـدِ تیزپا بگذشت !
نه یک ساعت خـوشی و روزِ پر شوری نمی‌بینـم

#نادیده
#قالب_قصیده
#یزدان_ماماهانی
#آغازسـرایش۲۲_۱۲_۱۴۰۲
#پایان‌سرایش۲۹_۱۱_۱۴۰۲

                    ༺░⃟‎‌‎‌‎‌‌‎‌░࿇گیـــتار بـی‌تــــار࿇░⃟‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎░༻
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دروغ بهترین حقه بازی در دین است
آیه و احادیث توهمات سنگین است

دیگری به اعمال خود بدبین است
ذهن شرطی شده این دین است

بهشت و جهنم برای تلقین است
آزادی در اینجا  ممنوع است

حاکم شهر ما چقد با دین است
مثل یک جلاد در کمین است

سربریدن اصالت این دین است
تاریخ اسلام چقد خونین است

#علی_آتشبت
ای شیخ دعا کن که در اُزگُل دزدی
امضای مرا نیز چو تو جعل کند

تا اسبِ مرادِ منِ مسکین را هم
با میخ طلاکوب شبی نعل کند


#رضا_جهانی
راویان گویند در ملکِ وجود
رادمردی بود و یک دستش نبود

کار کردن بهر او دشوار بود
دایماً زین وضع در آزار بود

عاقبت زین وضع بد آمد به تنگ
ریخت یک برنامه را با خویش، رنگ

از برای خودکشی طرحی فگند
رفت روی قلهٔ کوهی بلند

تا بیندازد به پایین خویش را
ختم بخشد غصه و تشویش را

داشت می‌انداخت خود را، ناگهان
صحنه‌ای بشکوه داد او را تکان

دید مردی را که در پایین کوه
می‌کند پیوسته رقصی با شکوه

مرد می‌پیچید و می‌رقصید مست
گرچه بر پیکر نبودش هیچ دست

گفت با خود من که یک‌دستم‌، ببین
می‌کشم خود را به خواری این‌چنین

او دو دستش قطع و هی بی‌عیب و نقص
می‌کند این‌قدر موزون از چه رقص!؟

رفت پایین تا بپرسد علتش
تا رهاند این مگر از ذلتش

لنگ‌لنگان پیش آن خوشدل رسید
آه سردی از دل پرخون کشید

گفت: ای عیارمرد نازنین
می‌شود آرام گیری بر زمین؟

من که یک دستم نباشد بر تنم
گشته در سر ایدهٔ خودکشتنم

تو نداری هیچ دستی گرچه، باز
رقص داری مست و رشک‌انگیز و ناز

گفت: ای مجنون بود رقصم کجا!
من که هستم بدتر از تو بی‌نوا

خسته‌ام زین رقصِ ناموزونِ خویش
نیست دستی تا بخارم کون خویش


#اکرام_بسیم
بهار آمد زمان شادی و شور

گل‌ها با شکوه می‌رقصند با نور

وقتش آن است بتابیم فروغ دانش

بر ذهن ها و مغز های کور

تا به خاک برود جهل و نادانی

تا آخوند رود در چاله و گور

.
از دست های خالی  بابا نوشته بود
موضوع را به شیوه ی انشا نوشته بود

در سطرهای اول آن موج درد را
بر شانه های خسته ی دریا نوشته بود

در کودکی چنان به زمین خورد ، ناله را
در ارتفاع پا شدن از جا نوشته بود

از خاطرات زخمی خود سالهای دور
بر بیستون کتیبه ی خود را نوشته بود

از خنجری که بوی خیانت به خود گرفت
حس عمیق گُرده ی ما را نوشته بود

دلتنگ زخم کاری امروز خود نبود
او درد را بخاطر فردا نوشته بود

#فرزاد_الماسی
چوبی است که هر سحر، اذان می‌طلبد
مرگ است و به‌جای گل، خزان می‌طلبد

زنهار! جوانه‌ها نرویید! هنوز
ضحاکعلی خون «جوان» می‌طلبد...


#سارا_تبریزی
سیزده به در است و ما به غم می تازیم
به دولت و اقتدار او می نازیم

ای کاش به جای سبزه ها در هر شهر
مسئولین را بُرده به دور اندازیم!!


#محمد_جاوید
HTML Embed Code:
2024/05/02 08:16:55
Back to Top