TG Telegram Group Link
Channel: پرچنان
Back to Bottom
گویا شهرداری مدت زمان بین آمدن قطارها را دقایقی بیشتر کرده است( مطمین نیستم) اما گمانم قوی است.
اول خط سوار شدم و قطار حرکت کرد. به ایستگاه های مرکز شهر که رسید، قطار از جمعیت در حال ترکیدن بود. سیستم تهویه دیگر توانی برایش نمانده بود و کوپه ها بشدت گرم شده بودند.
در پیاده و سوار شدن مسافران، تنش و درگیری به وجود می‌آمد.
در انتهای قطار که اختصاص به خانمها دارد صدای دعواهای زنانه بلند شد و مردانی که در کوپه کناری بودند، شروع به مسخره بازی کردند و این دعوا را سوژه کرده و خنده می‌زدند. مسافری که از این فضا ناراحت بود و از شدت گرما عرق ریزان، واگویه بلندی کرد که این فرهنگ لمپنیسم ماست و جملاتی از این دست راند.

با او هم نظر نبودم و گفتم دیدگاهم را در این‌جا بنویسم:
این تنش ناشی از یک مدیریت و سیستم بیمار است که پتانسیل و تنش را بالا می‌برد. شاید برای مدیری که فاصله قطار ها را در آن ساعت پیک مسافری تنها دو دقیقه بالا برده باشد، صد و بیست ثانیه چیز مهمی نباشد اما اثرات آن در ایستگاه‌های میانی سر به فلک برده و فضا را به آن گونه که توضیح دادم پیش‌برنده میشود.
از این مثال ها در مملکت ما متاسفانه کم نیست.
از یک طرف با صرف هزینه هایی بسیار بسیار بالا نیروگاه اتمی هزار مگاواتی برق ساخته میشود و از طرفی دیگر با عدم تغییر ساعت در تابستان باعث مصرف هفتصد مگاواتی اضافی می‌شوند و آنگاه در و دیوار شهر تبلیغات میکنند که به هر خانوار که برق مصرفی اش را کاهش دهد به قید قرعه ماشین جایزه می‌دهند!! یا مردم را به استفاده از پنکه به جای کولر تشویق میکنند.
متاسفانه ما مردم عادی کار کلانی در این زمینه نمی‌توانیم انجام دهیم اما این پیش آگاهی را اگر داشته باشیم، احتمالأ توان مدیریت روان فردی را در چنین موقعیت‌هایی شاید بدست آوریم و از آن خشم و پرخاش و مسخرگی دیگر سوی آن در مثال ابتدای جستار بتوانیم فاصله گرفته و بدان آغشته نشویم.

پی نوشت:
«به طور متوسط در ایران، در هر کیلومتر مربع ۴۶ نفر زندگی می‌کنند
در تهران در هر کیلومتر مربع ۸۹۰ نفر سکونت دارند!»
سایت خبری جماران

خود ابعاد این تقریباً بیست برابری جمعیت یعنی امکان تنش و درگیری و پرخاش چندین برابر در این شهر است و جای تعجب نمیتوان داشت که بیش از انگشتان دو دست کشته شدگان نزاع بابت جای پارک ماشین است!

https://hottg.com/parrchenan
این سردری ها با قاب و در چوبی و تلفیقی شیشه مرا یاد دهه اول زندگیم و چند سال بعد تر آن می‌اندازد. ایام کودکی تا ابتدای نوجوانی بیشتر از این نوع معماری می‌دیدم یعنی تا سال های‌ هفتاد و چهار.
درب آکاردئونی نمیدانم از چه سالی وارد ساز های این شهر شد اما مشاهدات و گمانم آن است که اوایل دهه هشتاد بود.
این عکس از این درب ساختمان پر از داستان و مفهوم امنیت است. پر از تاریخ معماری و تلفیق با جامعه شناسی شهریست.
از کی و چه هنگام شروع به محکم و محکم‌تر کردن در خانه های مان کردیم؟
چگونه قبل از آن از داشتن در ورودی چوبی، ساکنان خانه ها را هراسان نمی کرد از بابت دزدی و عدم امنیت؟
چگونه است این اندیشه در ما رشد کرد که با قفل و بست بیشتر است که امنیت حاصل میشود ؟

https://hottg.com/parrchenan
پرچنان
Photo
دیگر در این دو سال هفته آخر شهریور برای من فقط معنی پایان تابستان و آغاز سال تحصیلی نیست.
شروع و زایش دنیا و بینش و ایده هایی نو است. شروع رسیدن به یک زندگی عرفی.


معمولا در این هفته ها نمیتوانم کوه بروم چرا که نیاز است جمعه ها هم سر کار باشم از این رو صبحگاهان جمعه را میدویم. این هفته به دوستان و آشنایانم نیز گفتم تا با هم بورزیم و در انتها صبحانه ای در کنار هم باشیم و میل کنیم.
دوستانم از حجم تغییرات در بوستان و انبوه ورزشکاران دونده از هر جنس و رنگ با پوششی عرفی فارغ از قیود معمول حاکمیتی حیرت زده شده بودند. هین دویدن اگر حجم شُش ها پر باشد توان گفتگو هست اما کوتاه ، موجز، مختصر. حُسن گفتگوی دویدنی همین است، اطناب ندارد، دراز آهنگ نیست مگر آنکه فرد اهل ورزیدن بوده و حجم شش هایش بیش از دیگران شده باشد ، آنگاه است که جمع یک منبر، حین دویدن را استعماع خواهند کرد. :)
باری
هر کس به فراخور فضای جدیدی که در این صبحگاه دیده یک تحلیل و استدلالی می آورد.
بیستر تحلیل ها از جنس حسرت است.
حسرت یک زندگی معمولی و عرفی که نداشتیم.
حسرت از آن همه داغ و درفشی که دیدیم.
حسرت از جان آدمیانی که از دست رفت
حسرت بسیار کسانی که برای رسیدن به چنین زندگی عرفی، جلای وطن کردند.

خلاصه آنکه همانگونه که میرزا حسن رشدیه و احتمالاً ایده های پنهان و مسترر ازلی در صد سال پیش مدارس نوین را پایه گذاری کردند و پاییز ایرانی را به بهار نوینِ آموزش و پرورش گره زدند
در این دو سال نیز این ایام یادآور تلاش مردمانی برای تبدیل و تثبیت کردن حق داشتن یک زندگی عرفی شده است. خزنده و آرام همچون همان مدارس که اینک وارد بطن و قاموس زندگی هامان شده است به پیش می‌رود.

پی نوشت:
فضای ورزیدن و روح دویدنی که در بوستان وجود دارد چنان پُر و پَر و پیمان است که هر فردی را مشتاق میکند حتی شده اندکی بِدَوَد.

اگر اخرین جمعه شهریور در تهران بودید و مشتاق ورزیدن و دویدن، به ما بپیوندید.

https://hottg.com/parrchenan
ماجرای مشروطه قسمت 11
Amir Khadem
یازدهم: مدرسه

توضیحات و فهرست منابع ⬇️

@mashrutehwithAmirKhadem
تاتر ترور

از آن نمایش هایی است که تا مدتها در پندارم خواهد ماند.
خلاصه داستان:
دادگاه خلبانی است که به یک هواپیمای مسافربری موشک هدایت شونده زده است و همه سرنشینان آن کشته شده است. چرا؟ چون یک تروریست به کابین خلبان راه یافته و آن را به مهار خود در آورده است و پیام داده به ورزشگاه مونیخ که هفتاد هزار تماشاگر در آن بودند هواپیما را خواهد کوبید.
و تماشاگران جز نمایش شده و جای هیئت منصفه بودیم. دادستان، نمایندگی اخلاق وظیفه گرا بود و وکیل مدافع و خلبان نمایند اخلاق پیامد گرا
فرم و محتوای نمایش عالی است بخصوص که نویسنده آن یک آلمانی است.

در پایان هنگام رای دادن این دادگاه را در پندارم استعاره ای از دادگاه هواپیمای اوکراینی دیدم، تقریباً پاسخ هایی مشابه را در آن دادگاه احتمالی میشد شنید،
تبرئه یا محکوم؟

گویی خود را در آن دادگاه استعاره ای دیدم.

https://hottg.com/parrchenan
نزدیک مترو مردی ریش روی، با کت و شلوار مندرس اما تمیز به شیوه عجیبی از آقایان عبوری درخواستی می‌کرد و به بار و بنه کنار پایش اشاره ای داشت. ایستادم و پرسیدم چه می‌خواهد. گفت بار زیادی دارد و تقاضای کمک داشت تا رسیدن به قطار کمک رسانی باشد.
دو ساک سنگین و یک گونی بزرگ همه آن بار و بنه بود. درخواست اش را اجابت کردم و گونی را برداشتم. از مشهد آمده بود و لهجه‌ای خراسانی داشت. توضیح داد که بساط میکند و اکنون بچه هایش( همسرش) در تهران گم شده است و اینک برمیگردد ایستگاه حرم ( امام ) تا شب را آنجا بماند تا شاید همسرش ( بچه ها) هم پیدا شود.
به وضوح گفتار و پوشش نشان می‌داد از طبقات مستضعف جامعه است و امکان اندیشه کارا تر را نداشت. از پله برقی میترسید بخصوص هنگام سوار و پیاده شدن و در این هنگام دستش را در دستم محکم می‌کرد. بنابر این مجبور میشدم در یک پله با او قرار گیرم تا با توجه به بار سنگینی که داشتیم تعادلش برهم نخورد.
در پله برقی ایستاده بودیم که خانمی از پشت او را مخاطب قرار داد که برود به کناری تا او بتواند در پله گام بردارد و با سرعت بیشتری عبور کند.
مرد هُل شده بود و نمی‌دانست چه کند. صدایی رسا کردم و توضیح دادم که این مرد از این فضا میترسد و ناوارد به پله برقی است پس نمی‌توانیم تغییری در نوع ایستادن انجام دهیم و مرد چند بار عذر خواهی کرد. از پله برقی که خروج کردیم مسافری با سرعتِ گام بیشتری از ما عبور کرد و به مرد گفت عذرخواهی نکن هر کی میخواهد تند تر برود میتواند از دستگاه پله کناری استفاده کند( گویا این هم محل مناقشه است)

یاد حکایت ملانصرالدین به همراه فرزندش و سوار حیوانی بار کش افتادم و حرفهای مختلف مردم.

نتیجه گیری:
مورد تأیید دیگری قرار گرفتن گاهی عملی نا ممکن است.

پی نوشت:
گویا در بعضی از ممالک فرد سمت راست پله برقی می ایستد و اجازه عبور مسافران تند رو از سمت چپ فراهم است.
گویا پله برقی های مترو تهران از نسل قدیم است و راه رفتن بر روی آن، ناترازش میکند و باعث تخریب است.

https://hottg.com/parrchenan
نمایشگاهی در نهایت تلخی بود.
عکس پرتره از زنان افغانی که در بیست سال جمهوری تا حدودی هویت یافته بودند. در مصاحبه ها حتی بعضی شأن دوران طالب را به یاد نداشتند.
اما اینک،
همه هیچ.
نقطه سر خط.
غمگینم کرد این سیر بیرحمانه تاریخ
و شاید درس آموز تا از آنچه در این دو سال یافته ایم آگاه شویم و تلاش کنیم آن را تثبیت کنیم

https://hottg.com/parrchenan
Forwarded from سهیل رضازاده
#پیشنهادانه #نمایشگاه #تهران

نمایشگاه را از دست ندید، عکاس تجربه همزیستی با پنج زن افغان برای تهبه عکس ها را به جان خریده و حاصل کار باید جذاب باشد.
@hamidoobargebidoo
سایه ( شادو)
سایه ها زیبا نیستند؟
بخصوص در پرتو نور زاویه دار شده اینک اما پاییز.

https://hottg.com/parrchenan
Forwarded from دیزِه (Dize) (Sarv Rezaei Nasab)
سروچمان و اَرژَنگ‌دیو


به ارژنگ سالار بنهاد روی
چو آمد بر لشکر نامجوی

یکی نعره زد در میان گروه
تو گفتی بدرید دریا و کوه

برون آمد از خیمه ارژنگ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو

چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر وی چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر

پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن

[فردوسی]


🌿پیام به سروچمان ،
@SarvchamanRezaei

لینک کانال تلگرام                        
@DailyDize    

لینک اینستاگرام دیزه     
https://instagram.com/dailydize?igshid=NzZlODBkYWE4Ng==
پرچنان
سروچمان و اَرژَنگ‌دیو به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو آذر گشسپ سر و گوش بگرفت و یالش دلیر…
از صبح‌خبر انفجار پیجرها برایم بسیار عجیب و بهت آور بود.
امروز نتوانستم متن چندانی بنویسم چرا که پندارم پیرامون این موضوع می‌چرخید.
اواسط روز یاد شاهنامه افتادم و شباهت های آن با این رویداد.
کی‌کاوس، شاه نه چندان خوشنام ایرانی علی رغم نهی پهلوانان عازم مازندران و فتح آنجا میشود.( گویا مازندران جایی در بالای هند بود) در آنجا او و کل لشگرش توسط جادو دیو سپید نابینا و اسیر می‌شوند. کل لشگر نابیناییانی شدند که امکان جنگیدن نیافتند.
حال با رویداد کنونی میتوان این قصه اسطوره‌ای را قیاس کرد. اینکه هزاران جنگجو صدمه دیده و امکان جنگیدن را برای مدتها از دست داده اند، جادو در قصه در این رویداد میشود تکنولوژی جنگی تخریب گر و پیشرفته تر.
در ادامه داستان شاهنامه اما رویدادی شگرف روی میدهد. رستم به کمک لشگر و کی‌کاووس می‌شتابد و هفت خوان رستم شکل می‌گیرد.
اگر رستمی نبود که به جنگ دیو سپید نمی رفت و هفت خوانی را عبور نمی‌کرد، ایران در شاهنامه از لونی دیگر می‌بود.
با توجه به داستان استعاره ای که بیان شد حال نتیجه‌گیری میکنم.
اگر چیزی شبیه رستم وارد این بازی نشود، لشگریان زخمی و باخته چیزی نخواهند بود و بازی بدون جنگی پایان یافته تلقی خواهد شد و احتمالاً منطقه به صلحی نسبتا پایدار می‌رسد
و اگر قرار باشد رستمی وارد بازی شود آن چه چیز یا چه تکنولوژی خواهد بود که قانون بازی را عوض کند؟
ورود استعاره ای رستمی معنایش هر چه باشد. صلح و آتش بس نخواهد بود

پی نوشت:
شاید بعضی خُرده بگیرند که یک قصه‌ و شعر کجا راه به تفسیر سیاست می‌برد؟
کهن الگوها را اما من اینگونه نمی‌بینم همانگونه که فروید و یونگ از دل آن دانش های بسیاری را استخراج کردند.


https://hottg.com/parrchenan
تغییر در فصل ها برای من تغییراتی درونی نیز ایجاد می‌کند. این تغییر را از تقویم دنبال نمیکنم، همین که طبیعت رخ به رخ میگردد گویی در وجود من نیز زیر و زبر میشود.
فصل پاییز و خزان نیز از برای من این روزها شروع شده حتی اگر تقویم این نگوید.
در این فصل آنچه در درونم اتفاق میافتد آن است که بسیار شعر دوست میشوم. حتی درجمله بندی هایم حظی از عاطفه و خیال و جان بخشی بوجود میآید.
شباهنگام شعر می‌خوانم، اگر شعری به دستم رسید چندین بار می‌خوانمش، اگر قرار باشد تلویزیون را روشن کنم شبکه چهار و برنامه سرزمین شعر را میبینم و آفرین میگویم به شاعران افغان که گویی ژن شعر دارند. صبحگاهان که در بوستانی بدوم ، درختان را شاعرانی میبینم که برگ‌شعر هایشان را رنگ به رنگ نگاریده و رفتْگر خواننده اش با آن جاروی خوش خوان خش خش شعرها را از برای خود چون شعر دوستی حریص ربوده و در دفتر شعر خود می‌نگارد.
درختان را شاعرانی میبینم که برگ های زرد و نارنجی با صدها طیف رنگی چون دیوانی سروده و نسیم آنها را ورق می‌زند ، نسیمی چون روح انسانی که نمی‌دانی از کجا آمده و به کجا میوزد و در کجا و کی تامام میشود.
حتی مترو پر ازدهام که به دلیل مدیریت شهردار مداح و ناتوان و بیمار دلش، به نقطه انفجار رسیده است را شعری اجتماعی و تلخ میبینم که بیت قبلی آمده در دهن بیت بعدی. شعری آزاد اما نه شعری سپید. از جنس شعر های رپرها، پر از دشنام.
و از دیدن دخترک روپوش مدرسه پوشیده در دکان خیاطی کوچک محله که به همراه پدرش آمده
لبخندی بر چهره چون همان نسیم مینشانم، این مشاهده از کجا آمد؟ چرا آمد؟ کی تامام شد؟ و چرا اکنون در پندارم چون آخرین برگ یک درخت تکان تکان خورد و مرا وادار به نوشتنش کرد؟






https://hottg.com/parrchenan
Forwarded from سهیل رضازاده
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@literature9


گیرم که به هر حال مرا برده‌ای از یاد
گیرم که زمان خاطره‌ها را به فنا داد

گیرم نه تو گفتی، نه شنیدی، نه تو بودی
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد

با آن‌همه دل‌بستگی و عشق چه کردی؟
یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد؟

یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی؟
یک ذرّه دلت تنگ نشد خانه‌ات آباد؟

این بود سزای من دل‌خستهٔ عاشق؟
شیرین رقیبان شده‌ای از لج فرهاد؟

باشد! گله‌ای نیست! خدا پشت و پناهت
احوال خودت خوب؛ دمت گرم؛ دلت شاد


شعر: #محمدرضا_نظری
اجرا: #صبا_اکبری
Reading Ferdowsi Ep50
Amir Khadem
پنجاهم: داستان نبرد رستم و اشکبوس

@readingferdowsi
پرچنان
Amir Khadem – Reading Ferdowsi Ep50
هفت سال داشتم و خانه را تغییر داده بودیم و قرار بود در یک محله جدید مدرسه را شروع کنم
نام همسایه طبقه اول که تا بیست سال بسیار نام او را شنیدم، اشکبوس بود. نامی عجیب که اولین و آخرین بار شنیدم و دیگر از آن سال تا کنون ندیده ام نامی چون او فردی داشته باشد.
نامی عجیب که با نامهای معمولی که تا به حال شنیده بودم تفاوت داشت.
این همه سال تا اکنون گذشت تا این روزها که فهمیده ام، اشکِبوس نام یکی از پهلوانان تورانی است که در شاهنامه ذکر شده است و حیرتم افزون شد.

آن همسایه ما آن زمان دهه پنجاه زندگی خود بود و ترک زبان و غلظتی در آن زبان داشت که خیلی متوجه گفتارش نمیشدم. او از خطه خلخال بود.
در واقع هشتاد سال پیش نام اشکبوس بر او نهاده بودند. حتماً والدینش این نام را شنیده بودند و حیرانم در آن خطهِ آن زمان با آن زبان ترکی و محصور در حجم انبوه کوه ها و جنگل ها و بدون راه مطمین به مرکز ایران، چگونه شاهنامه در آن خوانده و فهمیده میشد. شاهنامه با آن زبان فارسی و شیوا.
چه جاذبه فوق العاده قوی ای می‌توانست داشته باشد که آن زمان از همه آن موانع عبور کند و در روستایی ترک زبان و در آن فرهنگ جاری شود.
به راستی حیرتناک نیست؟

پی نوشت:
۱.داستان های مربوط به این قسمت شاهنامه حقیقتا پر هیجان است و آدرنالینم را بالا می‌برد ودرست همانند سریال‌های جاذب شبکه های مطرح کنونی آن قدر کشش دارد که متمایل میشوم دو قسمت در روز بشنوم.
۲.اشکِبوس تلفظ صحیح این نام است که تازه بدان پی برده ام.

۳. امروز سالگرد قراداد آخال است.

https://hottg.com/parrchenan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سال‌های دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود 

از میان زغال‌ها در کوه، عصرها رو سفید برمی‌گشت
سربلند از نبرد با صخره، او که خود قله‌ای فروتن بود 

پابه‌پای زغال‌ها می‌سوخت! سرخ می‌شد، دوباره کُک می‌شد
کوره‌ای بود شعله‌ور در خود‌، کوره‌ای که همیشه روشن بود

بارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود

از دل کوه‌های پابرجا، از درون مخوفِ تونل‌ها
هفت‌خوان را گذشت و نان آورد، پدرم که خودش تهمتن بود

پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیر ریل خارج شد
بی‌خبر رفت او که چندی بود، در هوای غریبِ رفتن بود

مردِِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد، کارگر بود، اهلِ معدن بود

موسی عصمتی

🏴🏴🏴
@ShamiZanjani
HTML Embed Code:
2024/09/24 01:14:24
Back to Top