ما، همیشه، در بیامیدترین روزها، هر بار، باز از خواب بیدار شدیم و به صبح پُر غبار سلامی کردیم و بدن بیجان خود را در آغوش کشیدیم و به سوی روزی دیگر، روان شدیم. ما، آدمهای عادی این خاک اجدادی، همینها که سردرگریبان در خیابان میبینی، در قدمهایمان، در ایستادنمان، در سکوتمان، در نفس کشیدنمان که خود نبردیست بزرگ، در این خستگی تکتک سلولهایمان، در این پاسخ عبث به سوالِ عبثتر، که، آی چرا نمیروی، روز را هر روز با بدنهای زنگزده، هرچند میان غبار، تماشا کردیم. چون سربازی متلاشیشده از دوران کهن، که ایستادهاست تا همیشه، به امیدی، شاید در فردا.
دکتر امید رضائی
انکولوژیست و نویسنده
انتهای اسفند ۱۴۰۲
سال نو مبارک
https://hottg.com/omidrezaie55
>>Click here to continue<<