ماجرای چشمهای قشنگ و تولدت کیک
صبح پدر و مادر تماس گرفته بودند تا تولدم را تبریک بگویند. بعد از پایان صحبتهای عرفی به مناسبت زادروزم و ابراز خوشحالی خانواده، در پایان گفتم امروز که از خانه بیرون آمدم با یک پرسش فلسفی مواجه شدم، چرا در حالی که یک سال از زندگی انسان کاسته میشود و ما به سمت عدم میرویم، ابراز خوشحالی میکنیم. پدر گفت: تو نیمه خالی را دیدی، نیمه پر لیوان، 42 سال عمری است که گرفتی و به سلامت زیست کردی.
بعد خواهرم تماس گرفت و خواهرزادهام «نیک» از پشت تلفن تبریکی چنین شاعرانه گفت: دایی، تولدت کیک! خیلی خندیدیم.
با ارس از مهدکودک به خانه برگشتم، در راه برگشت از او پرسیدم جملهای را که چند شب پیش موقع خواب به من گفته را از کی یاد گرفته، گفت: از دوستم دیگه، اون دوستی که اسمش رو نمیدونم. چند شب پیش موقع خواب برایش چند قصه تعریف کردم و نمیخوابید. از او خواستم بخوابد، خسته شده بودم، سرش را به سمت صورتم چرخاند و گفت: اُخه (آخه رو این طور با ضمه تلفظ میکند) میخوام به چشمهای قشنگت نگاه کنم و بخوابم.
عصر که دفتر میآمدم با چهرهی خستهی عنبر مواجه شدم، هم کودکیهای ارس را به جان میگیرد و هم ناآرامیهای گاه و بیگاه مرا، به چشمهایش که نگاه کردم یاد حرف ارس افتادم، وقتی ازش پرسیدم امروز چی یاد گرفتی، گفت:خانواده! گفتم خانواده؟ گفت: اره دیگه! بابا، مامان....
خواستم اینجا به یادگار بنویسم، گاهی زندگی آدم را خسته و ناامید میکند، اما چشمهای قشنگ بسیاری هست که بتوان در آن نگریست و به زندگی سرشار شد، لبخند زد.
بیست و پنج آذر هزار و چهارصد و دو
@mazdakpanjehee
>>Click here to continue<<