عجیب روزگاریست
در این سیاحت انسان ها بدیدم که از خود بر رنج بودند در زندگی هایی بی رنج و انسان هایی بدیدم که زندگی آنها بر رنج غوطه ور و خودشان بر حذر رنج شادند ،شادیی که وصف نمیشود .
از زادگاه ام دور شدم و بار کوچ بر کمر بستم تا ببینم ، بشناسم و بیاموزم
دیدم آدمیان را که آکنده از حرفه و پیشه ها بودند که در زادبوم من هیچ خبر از آنها نیست .
در این سفر پیشامد ها بر من آمد و من از همه ی آنها بیشتر در این شگفت چرخه متحیر شدم در آن سفر دیدم پسری کوچک را که هرگز نمیدانست ارج و نمی توانست پاس بدارد اولین بوسه بر پیشانی اش را و هرگز نخواهد فهمید و پدری که سوزنده ترین بوسه را به رسم وداع بر گونه اش زدند و او هیچ نفهمید
• ملیکا
>>Click here to continue<<