TG Telegram Group Link
Channel: دغدغه‌های اخلاق و دین / سید حسن اسلامی اردکانی
Back to Bottom
📝 بر قله زليخا؛ رشته‌هاي ظريف انساني

تنها بر سنگي نشسته‌ام. حدود 22 كيلومتر كوهنوردي كرده‌ام و دارم به سرعت از قله پايين مي‌آيم. ابرهاي باران‌زا و پر صاعقه دارند بر فراز قله شكل مي‌گيرند و بهترين كار كاهش ارتفاع است. خسته شده‌ام. هم از طول اين مسير،و هم اينكه تقريبا نُه ساعت تمام است كه دارم كوهنوردي مي‌كنم و باد بالاي قله و در مسير آنقدر زياد بود كه نشد توقفي كنم و چاي دم كنم يا چيزي بخورم. خواب‌آلود شده‌ام. دوست دارم بخوابم. نمي‌دانم از كاهش قند خون است يا فرسايش عضلات يا از كم‌خوابي ديشب، چون ديروز ده ساعت رانندگي كردم و ديشب به پاي كوه رسيدم و چيزي در حد چهار ساعت بيشتر نخوابيدم. در همين فكرها هستم كه ناگهان حس مي‌كنم در هوا هستم. 

چند نفري اطرافم را گرفته‌اند و سوال پيچم مي‌كنند. عين كادر اورژانس؛ يكي از سنم مي‌پرسد و ديگري از سابقه بيماري و فشار و سومي از اينكه آيا درد خاصي در عضلاتم حس مي‌كنم. گيج شده‌ام. در همين حال يكي شكلاتي در دهانم مي‌گذارد و ديگري نوشابه به من تعارف مي‌كند. يكسره هم حرف مي‌زنند و رايزني مي‌كنند، درست مانند كارآموزاني كه فرصت يافته‌اند مهارت امداد و نجات خود را بيازمايند. در همين حال، باران نصيحت است كه بر من مي‌بارد: «بچه جان، چرا تنهايي صعود مي‌كني؟ هيچ ‌وقت تنهايي بالا نيا!» من هم نه حوصله پاسخ دارم و نه ناي آن را. تشكر مي‌كنم و مي‌گويم حالم خوب است، اما همين طور شكلات و نوشابه به سويم سرازير مي‌شود. سعي مي‌كنم با سوالات معنادار به آنها نشان بدهم واقعا حالم خوب است، اما تن نمي‌دهند. يكي كوله‌پشتي مرا به زور بر دوش مي‌اندازد و ديگري عصاهاي كوهنوردي را به دست مي‌گيرد و سومي اصرار مي‌كند كه مي‌خواهم تو را به كول بگيرم. بدن نسبتا تنومندي دارد و مي‌گويد كه تو وزني نداري، 65 كيلو كه بيشتر نيستي! اصلاح مي‌كنم كه «61 كيلو» مي‌خندد و مي‌گويد بهتر. مي‌خواهم بلند شوم و به راهم ادامه دهم، اما مصرانه مي‌خواهند كه استراحت كنم و چون تن نمي‌دهم، يكي اين دستم را مي‌گيرد و ديگري آن دستم را مبادا هنگام راه رفتن زمين بخورم. كاملا هوشيار و بر خودم مسلط هستم. اما باور نمي‌كنند. من هم كمي اجازه مي‌دهم كه به لطف‌شان ادامه دهند و با هم سرازير مي‌شويم. 

در مسير بالا رفتن با دو، سه نفر از آنها سلام و عليكي كرده‌ و اطلاعاتي رد و بدل كرده‌ايم. آدم‌هاي جالبي هستند. لهجه خوش تركي دارند. از اروميه و تبريز با هم قرار گذاشته‌اند و حالا دارند قله‌هاي مختلف بلند كشور را صعود مي‌كنند. برخي بازنشسته و برخي هنوز شاغل هستند، اما روحيه و شادابي آنها كم‌مانند است. آن كه بازنشسته است با ديدن برف‌ها در آنها شيرجه مي‌زند و بي‌پروا مي‌غلتد، گويي ده، دوازده سال بيشتر ندارد. از لذت كوهنوردي و از صرف اوقات فراغت مي‌گوييم و تجربه‌هاي مختلف. شماره تلفن مي‌دهيم و گفت‌وگو كه طرف ما هم بياييد. هنوز نمي‌دانم كه چه اتفاقي برايم افتاده بود و آنها چگونه متوجه حالم شدند. ظاهرا دچار اُفت فشار شدم و هنگام برخاستن يا زمين خوردم يا داشتم زمين مي‌خوردم كه آنها متوجه مي‌شوند و سراغم مي‌آيند. يك ساعت باقيمانده را تا قرارگاه كوهنوردي با هم گپ و گفت داريم و آنها به تدريج قانع مي‌شوند كه حالم خوب است و كوله‌پشتي‌ام را با اكراه پس مي‌دهند و دستم را رها مي‌كنند.

محبت و لطف آنها برايم جالب و تامل‌برانگيز است. هر كس شغلي دارد و اين فعاليت كوهنوردي نخ تسبيحي است كه آنها را به هم گره زده است. نوعي رفتار برابرانه و برادرانه با هم دارند. بي‌ادعا و صادق و راحت هستند. كمابيش تجربه‌هاي خوب نظري و عملي دارند و در كوهنوردي اهل بخيه‌اند. داريم از قله قولي زليخا، بلندترين قله استان كردستان، باز مي‌گرديم. اما همه كساني كه امروز ديده‌ام، ترك‌زبان هستند. مي‌پرسم كه چرا در اينجا امروز همه ترك هستند؟ يكي از آنها مي‌خندد و متلكي از نوع خودزني اخلاقي به زبان مي‌آورد. فضا متفاوت شده است و بگوبخند ادامه پيدا مي‌كند. چرا اين افراد اين‌گونه رنج كمك به كسي را به جان مي‌خرند بي‌آنكه او را بشناسند يا انتظار رفتار متقابلي داشته باشند؟ اينجاست كه نظريه‌هاي اخلاقي يكه‌گرايانه يا تماميت‌خواهانه كه همه‌ چيز را به وظيفه يا منفعت يا اصلي مشخص باز مي‌گردانند، از پاسخ به اين سوال ناتوان مي‌شوند. به پايين مي‌رسيم. ده ساعت كامل كوهنوردي و پيمايش مسافت 25 كيلومتري و خلسه ناخواسته به پايان مي‌رسد. خداحافظي مي‌كنم و با آنكه اصرار دارند، استراحت كنم و بعد راهي شوم، همان موقع راه بازگشت را در پيش مي‌گيرم، با تجربه تازه‌اي از مواجهه با انسان‌هايي شريف و بي‌تكلف.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
دانشگاه ادیان و مذاهب با همکاری موسسه لوک۱۰ برگزار میکند
وبینار «دین و محیط زیست»
زمان: دوشنبه ۱۱ اردیبهشت
ساعت: ۱۹:۳۰
زبان وبینار: انگلیسی
علاقه‌مندان به حضور در این وبینا می‌توانند از طریق لینک el.urd.ac.ir/1 با پسورد ۲۲ وارد این وبینار شوند.
University of Religions and Denominations, in collaboration with Luke 10 organization, is holding a webinar on "Religion and Environment"
May 1,2023

Link: el.urd.ac.ir/1
password: 22
📝 واگرا؛ ويران‌شهرهاي‌ آرماني

فيلم سينمايي واگرا (نيل برگر، 2014) -كه به «سنت‌شكن» ترجمه معروف شده است- دوباره ما را در برابر ايده‌هاي ويرانگر آرمان‌شهري و نتايج پيش‌بيني‌ناپذير آن قرار مي‌دهد. اين فيلم ساينس- اكشن- فيكشن، يك‌جا ايده‌هاي مدينه فاضله‌ افلاطوني و ناقدان چنين آرماني (مانند آلدوس هاكسلي و جرج اورول) را كنار هم مي‌گذارد و تماشاچي را با جذابيت‌هاي بصري سرگرم مي‌كند.  از سويي برخي متفكران در پي بهبود جامعه و وضع مردمان بوده‌اند و ايده‌هايي براي رسيدن به اين آرمان و هنجارهايي براي تحقق آن وضع مي‌كرده‌اند. ازسوي ديگر اين دغدغه گاه به شكل خطرناكي به مهندسي انسان و تلاش براي نابودي هويت او و بر ساختن هويت‌هاي تازه و غالبا يك‌دست براي همه مردم تبديل مي‌شده است. در برابر چشم‌انداز زيباي افلاطوني هاكسلي، در رمان دنياي قشنگ نو، نشان مي‌دهد چنين منظري مي‌تواند به مسخ آدمي منتهي شود. واگرا داستان شهر شيكاگو در آينده‌اي تخيلي است كه در آن مردم به چند گروه مشخص تقسيم شده‌اند. برخي شجاع هستند، برخي متفكر، برخي صلح‌طلب و برخي فداكار و هر كس بايد در همان گروهي كه انتخاب كرده است، تا ابد باقي بماند. در چنين جامعه‌اي كه قرار است هر كس يك نقش و تنها يك نقش داشته باشد، كساني كه در هيچ گروهي نگنجند و به يكسان بخواهند شجاع و حكيم باشند، واگرا (Divergent)، متفاوت و مخالف‌خوان شمرده مي‌شوند و مانند خروس بي‌محل نابود مي‌شوند. مشكل افراد واگرا اين نيست كه مخالف سنت يا سنت‌شكن هستند، آنها صرفا متفاوت هستند و به جاي همگرايي تمايلات واگرايانه دارند و براي كشتن‌شان همين گناه كافي است، به همين سبب آزمون‌هايي طراحي مي‌شود و همه بايد آنها را بگذرانند و تكليف‌شان را با نقش‌شان مشخص كنند. قهرمان فيلم دختري است به نام بئآتريس، يا بعدها تريس، كه به دليل آنكه با هيچ گروهي انطباق كامل ندارد و به نحوي از همه آنها فراتر مي‌رود، ناگزير مي‌شود براي زندگي خود بجنگد و مسير خود و شهرش را دگرگون كند. 
تجربه چين كمونيست و تلاش رهبراني كه مي‌خواستند همه مردم لباس متحدالشكل بپوشند و حتي زنان و مردان هم در پوشاك يكسان باشند، يا آلمان نازي كه در پي به‌نژادي و پاكسازي قومي برآمد، نشان مي‌دهد كه نگراني كساني چون اورول به‌حق بوده است. 
پيام اصلي فيلم واگرا آن است كه نخواهيم همه مردم بهترين باشند، نخواهيم جامعه سرشار از قديسان باشد، نخواهيم ژن‌هاي مردم را دستكاري كنيم تا به آرمان‌هاي خود برسيم. آدم‌ها را به خالص و ناخالص تقسيم نكنيم. بياييم مردم را كمابيش همان‌گونه كه هستند پذيرا باشيم. اما اين ايده همان‌قدر كه ساده است، پايبندي به آن دشوار است و گويي همه ما در خود عطشي بي‌پايان داريم تا ديگران را شكل بدهيم و دست به مهندسي انساني در عميق‌ترين لايه‌هاي آن بزنيم. اين رسيدن به «ترين» حال چه «بهترين» باشد چه «برترين» و چه «قوي‌ترين»، به رفتارهاي هولناكي انجاميده است؛ از راه‌اندازي گولاك در اتحاد جماهير شوروي سابق گرفته تا كشتار گسترده شهروندان به دست خمرهاي سرخ در كامبوج. با اين همه، گويي هنوز آماده فراگرفتن اين درس نيستيم.

هنگام خواندن كتاب مداخله‌هاي توانمندي‌هاي منشي (Niemiec, 2018) با اين فيلم آشنا شدم. بحث اصلي اين كتاب درباره فضايل است و بخشي از آن درباره افراط يا تفريط در كاربست توانمندي‌هاي منشي است. به اين معنا كه همه توانمندي‌هاي منشي يا فضايل، مانند مهرباني يا دلاوري، در شكل افراطي آن مي‌تواند به ضد خود تبديل شود. به همين مناسبت، اين فيلم به عنوان نمونه سينمايي افراط در كاربست برخي توانمندي‌ها معرفي شده بود. مشكل اصلي افراد گروه‌بندي‌شده در اين جامعه كه در فيلم واگرا نشان داده مي‌شود آن است كه براي مثال، افراد شجاع فقط شجاعت داشتند و قادر نبودند كه اين شجاعت را با خردمندي تركيب و تعديل كنند و ازسوي ديگر افراد صلح‌طلب به دليل صلح‌طلبي بيش از حد قرباني آدم‌هاي نترس و پرخاشگر مي‌شدند. به اين معنا، اين فيلم درسي مي‌دهد كه مراقب باشيم فضايل را در خودمان به شكلي متعادل پرورش دهيم و انسجام انديشگي و اعتدال عملي داشته باشيم.

https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/200245/

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 استراتژي‌هاي سگانه

يك ساعت است كه دارم داخل پارك جنگلي نور مي‌دوم. از مسير اصلي دور شده‌ام و ديگر نشاني از آدميزاد ديده نمي‌شود. تنها صداي پرندگان است كه بر محيط سايه ‌افكنده است. هوا دارد تاريك مي‌شود و ديگر چندان نشاني از نور خورشيد ديده نمي‌شود. در خودم فرو رفته‌ام و پاهايم خود به خود پيش مي‌روند. هم خسته‌ام و هم به حالت بي‌تفاوتي رسيده‌ام. فقط بايد اين آهنگ را حفظ كنم. صداي داركوب‌هايي كه عين دريل دارند درختان را سوراخ مي‌كنند، مسحورم مي‌كند.

در همين حال هستم و به صداي تبرهايي كه از دور مي‌رسد گوش مي‌كنم كه ناگهان پارس چند سگ خشمگين رشته‌هاي خيالم را پاره مي‌كند. بارها و بارها در معرض پارس سگ‌ها و گاه تاخت و تاز آنها قرار گرفته‌ام و البته تاكنون هم اتفاق خاصي نيفتاده است. با اين حال، انگار هرگز اين حادثه قرار نيست عادي شود. تا خودم را جمع و جور كنم، چهار سگ درشت اندام و تميز كه معلوم است موقعيت اجتماعي و غذايي خوبي دارند و سر سفره صاحبان‌شان نشسته‌اند به سمتم مي‌تازند. مدت‌ها است كه دارم تمرين مي‌كنم زبان سگ‌ها را ياد بگيرم. از شكل دويدن مستقيم و تيز آنها مشخص است كه هيچ شوخي ندارند و كاملا خصومت‌آميز به من نگاه مي‌كنند. قرار نيست كه در اين جنگل خلوت خبري از سگ باشد. نگاهي مي‌كنم و چند نفر را در دل جنگل مي‌بينم كه دارند تنه درخت مي‌شكنند. تا به خودم بجنبم، سگ‌ها دوره‌ام مي‌كنند. اين استراتژي خاص سگ‌ها است، به شكل دقيقي قرباني خود را محاصره و حلقه را آرام آرام تنگ مي‌كنند. من متوقف شده‌ام و سعي مي‌كنم كه هيچ حركت اضافي نكنم. خيلي آهسته عقب عقب مي‌روم. اما سگ‌ها با دقت و با هماهنگي و البته كمي تندتر حلقه را تنگ‌تر مي‌كنند.

مراقب هستم كه پشت سرم قرار نگيرند. يكي از آنها كه بعد متوجه مي‌شوم اسمش جك است، دارد پاهايم را ورانداز مي‌كند. انگار دارد فكر مي‌كند كجا را گاز بگيرد بهتر است. من هم به چشمانش و دندان‌هايش نگاه مي‌كنم و در انديشه‌ام كه اگر گاز بگيرد، چقدر آسيب مي‌زند. همه اين اتفاقات در عرض چند ثانيه رخ مي‌دهد. صدايي از آن جمع بلند مي‌شود كه «برگرد، سگ‌ها گاز مي‌گيرند!» انگار به من برخورده است، داد مي‌زنم كه من دارم مي‌دوم و مي‌خواهم ادامه بدهم. يكي از آنها داد مي‌زند: «جك، جك، برگرد!» تعجب مي‌كنم. داريم حتي بر سگ‌هاي خودمان نام‌هاي خارجي مي‌گذاريم. من هم آهسته مي‌گويم: «جك، آرام باش!» با تعجب و اندكي غرور به من نگاه مي‌كند و شايد با خودش فكر مي‌كند كه من چقدر مهم هستم كه حتي غريبه‌ها هم اسمم را مي‌دانند. 

با آنكه صاحب‌شان صداي‌شان زده است، برنمي‌گردند، اما آرام شده‌اند و ديگر كمتر تهديدآميز به نظر مي‌رسند. اين جك ليدر آنها است. مديريت تعقيب و گريز به عهده او است. جلوتر از همه به سويم آمده است و الان هم از آنها جلو افتاده است. اما همين كه مقداري فاصله مي‌گيرد، مي‌ايستد تا دوستانش برسند. اين دومين استراتژي سگ‌ها است. به‌شدت به كار جمعي باور دارند. هيچ تكروي و خودنمايي ندارند. در عين حال كه كمي ترسيده‌ام و از برنامه دويدن عقب افتاده‌ام، غرق اين رفتار سنجيده سگانه هستم. خيلي دقيق و منظم، پس از اجراي اولين استراتژي و تنگ كردن حلقه محاصره، دارند مرا از قلمرو خود دور مي‌كنند. شروع كرده‌ام به دويدن، اما خيلي آرام و رو به آنها و گاه عكسي هم از آنها مي‌گيرم. آنها هم با ريتمي معين و كنترل شده دنبالم مي‌كنند. اما اين دفعه قصدشان حمله نيست، بلكه حفظ قلمرو است. تاكنون با تجربه شخصي خودم سه استراتژي سگانه را شناسايي كرده‌ام. يكي هارت و پورت و پارس كردن است. سگ‌ها به راحتي از اين استراتژي بي‌هزينه براي مرعوب كردن ديگران استفاده مي‌كنند؛ يك استراتژي غالبا كارآمد. دومين استراتژي آنها در حمله، همكاري تيمي و پرهيز از تك‌روي است. سومين استراتژي محافظت از قلمرو و دور نشدن از آن است. پس از آنكه كمي دور مي‌شوم، اول سگ‌هاي ديگر و آخر كار هم جك برمي‌گردد. بيست دقيقه بعد كه دوباره اين مسير را بازمي‌گردم، باز صداي پارس سگ‌ها را مي‌شنوم، اما اين دفعه در جاي خود هستند و ديگر نزديك نمي‌شوند. فقط دارند هشدار مي‌دهند كه ما هنوز هستيم. با آرامش و دانشي تازه و در هوايي تاريك راهم را ادامه مي‌دهم و با خود فكر مي‌كنم كه سگ‌ها چه استراتژيست‌هاي قدرتمندي هستند.

  http://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/201217/


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 چيرگي بر تله‌هاي ذهني

اخيرا كتابي خواندم كه افزون بر عنوانش، نامي كه ناشر براي آن مجموعه انتخاب كرده بود برايم جالب بود. دانشگاه استنفورد «فروست» مجموعه‌اي منتشر مي‌كند با عنوان مختصر استنفورد (Stanford Briefs). در اين مجموعه، انتشارات دانشگاه يك كتاب جدي و دانشگاهي را با كمترين ارجاعات و كنار گذاشتن زبان فني و تكنيكي براي استفاده عموم منتشر مي‌كند. عنوان كتاب اين است «گشودن تله‌هاي ذهني رهبري؛ چگونه در دوران پيچيدگي شكوفا شويم» (2019). ايده اصلي كتاب آن است كه مغز ما براي رفتار در جهان پيچيده امروز طراحي نشده است و گويي ما داراي سيستم‌عاملي قديمي هستيم كه قادر به درك و فهم پيچيدگي‌هاي جهان امروز نيست. طراحي شگفت‌انگيز مغز ما براي جهاني قديمي، آرام و كمتر به‌هم پيوسته طراحي شده است، پس نيازمند بازطراحي آن در جهان پيچيده امروز هستيم.

اين مايه اصلي بسياري از كتاب‌هايي است كه در عرصه علوم عصب‌شناختي يا علوم‌شناختي منتشر مي‌شود. مغز ما، بر خلاف تصور كهني كه از آن داريم، خيلي هم ساختار دقيقي ندارد. بلكه سرشار از «گپ» و «باگ» و «نويز» و خلاصه همه جور عيب و نقصي است. خواندن اين دست كتاب‌ها حسابي ما را سرخورده مي‌كند تا جايي كه در عقل خودمان شك اساسي مي‌كنيم. با اين حال، كورسويي از اميد وجود دارد و انگار مي‌توانيم همه آنها را با همين مغز عليل خودمان بشناسيم و آنها را رفع و رجوع كنيم.

نويسنده كتاب خانم جنيفر گاروي برگر كه فارغ‌التحصيل دانشگاه هاروارد است، كارش (افزون بر داشتن يك موسسه تربيت رهبري) آن است كه براي مديران ارشد كارگاه بگذارد و آنها را با موانع و تله‌هاي ذهني آشنا كند و راه غلبه بر آنها را بياموزاند. 

به نوشته او در مغز ما پنج چيز عجيب (quirk) وجود دارند كه در گذشته كارايي كافي داشتند و خيلي مفيد بودند، اما امروزه ديگر كارآمد نيستند و به مانعي براي تفكر درست تبديل شده‌اند. اين پنج دام عبارتند از: (1)تله داستان‌هاي ساده و ساده كردن امور (2) تله خود را بر حق ديدن (3) تله تلاش براي جلب موافقت و يافتن راه ميانه (4) تله تلاش براي كنترل امور و پيرامون خود و (5) تله حفظ خود و دفاع از آن و خود را امري تثبيت‌شده ديدن.

ما به داستان‌هاي سرراست بيش از واقعيت اهميت مي‌دهيم. خود را در مجموع برحق و ديگران را خطاكار مي‌دانيم، در نتيجه توطئه‌انديشانه به هر چيزي كه مخالف نظر ما است، مي‌نگريم و مي‌خواهيم با قطعيت زندگي كنيم. كسب موافقت ديگران و همسويي و همرنگي براي‌مان اهميت حياتي دارد. مي‌خواهيم تا جاي ممكن همه‌چيز را مهار كنيم و بر اوضاع مسلط باشيم و سرانجام آنكه فكر مي‌كنيم هر تغييري كه بايد كرده باشيم، تاكنون كرده‌ايم و ديگر تغييري نخواهيم كرد و به اوج هويت خود دست يافته‌ايم.

در گذشته، اين تله‌ها هويت ما را حفظ مي‌كرد، مايه همبستگي اجتماعي مي‌شد، تكليف ما را در شرايط بغرنج مشخص مي‌كرد و ما را از دغدغه خودشناسي و تغيير خويش باز مي‌داشت. اما در جهاني سرشار از عدم قطعيت و رخدادهاي پيش‌بيني‌ناپذير اين سوگيري‌هاي پنجگانه ذهني به دامي تبديل مي‌شوند كه اجازه فهم واقعيت و تعامل درست با آنها را از ما مي‌گيرند. در نتيجه، آنچه زماني براي ما حياتي بوده است، اينك فناي ما را رقم مي‌زند.
پس از آنكه نويسنده به استناد يافته‌هاي تازه علوم‌شناختي اين تله‌ها و جلوه‌هاي آنها را برمي‌شمارد، مي‌كوشد راه‌هايي براي برون‌شد از آنها به دست دهد. برخي از اين راه‌ها آن است كه باور كنيم كه امور پيچيده واقعا پيچيده هستند و دست از ساده‌سازي بكشيم؛ از تلاش براي حفظ يك هويت به هر قيمتي دست بكشيم و بدانيم كه همان‌گونه كه در طول زمان شكل گرفته‌ايم باز در ادامه زندگي خود شكل‌هاي تازه‌اي به خود خواهيم گرفت؛ با خودمان و عواطف‌مان پيوند نزديك‌تري برقرار كنيم و دست به خودشناسي بزنيم؛ به جاي مهار بيرون، بكوشيم بر پيرامون خود تاثيرگذار باشيم و سرانجام ابهام را به مثابه بخشي از جهان بپذيريم و با آن كنار بياييم. اين كتاب ترجمه شده است كه آن را نديده‌ام (بودن در عصر پيچيدگي و ابهام، ترجمه محمد حسين نقوي و ايمان سرايي، نشر ميلكان). اين‌هم مشخصات عنوان اصلي كتاب براي علاقه‌مندان: 
Unlocking leadership mindtraps: how to thrive in complexity, Jennifer Garvey Berger, Stanford briefsAn Imprint of Stanford University Press.


http://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/201709/

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 فرمان تو بردم و اميد آوردم


همه فضيلت‌ها به نحوي مساله‌ساز هستند و اميد مساله‌سازتر. فضيلت منشي است كه در فرهنگ‌هاي مختلف ستوده مي‌شود، مانند دلاوري. اما از اين سطح كه گذشتيم دشواري‌ها آغاز مي‌شود. فرق بين دلاوري و بي‌باكي چيست؟ آيا هر دو خوب هستند؟ كه نيستند. از اين سطح كه بگذريم باز بحث‌هاي ديگري آغاز مي‌شود كه ناظر به شيوه كسب اين فضايل است. اما به فضيلت اميد كه مي‌رسيم، با دشواري‌هاي ديگري مواجه مي‌شويم. پيش‌تر در يادداشت «فضيلت دشوار» به برخي مشكلات فضيلت اميد اشاره كردم. اما همه سخن اين نيست. مساله آن است كه درباره اميد اختلاف نظر جدي وجود دارد و در حالي كه برخي با اشاره به اسطوره جعبه پاندورا، اميد را ارزشمند مي‌شمارند، پاره‌اي از متفكران يكسره آن را بي‌ارزش و مايه استمرار رنج مي‌دانند.
در حالي كه اين بحث‌هاي فلسفي و اخلاقي درباره اميد ادامه دارد، روانشناسان به فربهي و ملموس ساختن آن مي‌پردازند و اين بحث را از حالت نظري و انتزاعي بيرون مي‌كشند و مي‌كوشند در زندگي روزانه اهميت و ابعاد آن را نشان دهند. روانشناس معروفي كه درباره اميد نظرورزي كرده و نوشته‌هاي ماندگاري بر جاي نهاده، ريك اسنايدر است. جذابيت نظريه اميد او در آن است كه در اميد سه عنصر را شناسايي مي‌كند و آنها را مولفه‌هاي اصلي اميد مي‌شمارد. با حضور اين سه مولفه است كه اميد از خوش‌بيني يا خوش‌خيالي جدا مي‌شود و به فعاليتي پويا تبديل مي‌گردد. نخستين مولفه اميد از اين منظر عبارت از است هدف. اميد واقعي هميشه معطوف به هدفي معين است، نه خوش‌بيني كلي به بهبود اوضاع. دومين مولفه اميد باور به وجود راه‌هايي براي تحقق آن هدف است و سومين مولفه باور به خويشتن خويش است كه «من» مي‌توانم اين راه را بيابم و با همه دشواري‌ها به هدف خويش برسم. بدين‌ترتيب، در حالي كه خوش‌بيني صرفا نوعي نگاه عمومي يا خنثي به آينده بهتر است، در اميد ما همواره متوجه هدفي مي‌شويم. براي نمونه، هدفي چون گسترش فرهنگ احترام به محيط زيست را انتخاب مي‌كنيم، سپس راه‌هايي براي رسيدن به آن را شناسايي مي‌كنيم و آن را ممكن مي‌شماريم. سرانجام و از همه مهم‌تر خودمان را قادر به ايفاي نقشي در اين مسير مي‌دانيم. اينجاست كه اميد از يك نگرش خنثي به نيروي محركي در زندگي روزانه ما تبديل مي‌شود. داشتن هدف نيروهاي پراكنده ما را متمركز مي‌كند و به كارهاي پريشان ما جهت مي‌دهد. باور به وجود راه‌هايي براي تحقق اين هدف ما را به كاوش و تلاش بر مي‌انگيزد و سرانجام حس عامليت در ما زنده مي‌شود و به جاي آنكه منتظر باشيم تا اتفاق خوبي بيفتد، مي‌كوشيم اتفاق خوبي را رقم بزنيم.

كتاب «شكوفاندن اميد: ساختن آينده‌اي كه مي‌خواهيد براي خودتان و ديگران» با همين ايده اساسي شروع مي‌شود و مي‌كوشد در 14 فصل ابعاد عملي اميد را نشان بدهد. نويسنده آن شين جي. لوپز، محقق ارشد موسسه گالوپ و شاگرد ريك اسنايدر است و در اين كتاب كه بر اساس مطالعات گسترده روان‌شناختي و تجارب عملي استوار است، جايگاه واقعي اميد را نشان مي‌دهد و بر آن است كه بخشي از زندگي خوب در گرو داشتن اميد است.

با ديدن كساني كه اميد بالايي دارند، نورون‌هاي آينه‌اي ما فعال مي‌شوند و مي‌كوشيم مانند آنها شويم و بدين‌ترتيب رشد كنيم و گسترش يابيم. در حالي كه غالبا بر اهميت هوش تاكيد زيادي مي‌شود، اميد نقشي اساسي در آينده‌سازي ما دارد. مطالعات گسترده نشان مي‌دهد كه اشخاص اميدوار درد را بيشتر تاب مي‌آورند و اين اميد به آينده موجب رفتارهاي سلامت‌زاي بيشتر و تغذيه مناسب‌تر و فعاليت ورزشي بيشتر و عمر طولاني‌تر مي‌شود. اميد تنها يك رويكرد رازآلود نيست، بلكه عاملي است كه كل زندگي و رفتار روزانه را جهت مي‌دهد و موجب شكل دادن به آينده مي‌شود. به اين معنا اميد با خوش‌بيني و آرزوانديشي فرق مي‌كند.
در واقع، خوش‌خيالي و آرزوانديشي ما را فلج مي‌كند و از فعاليت باز مي‌دارد. كتاب‌هاي خودياري كه مرتب شعار مي‌دهند كافي است ذهن‌تان را مديريت كنيد و خودگويي مثبت داشته باشيد، به واقع مانند فست‌فود فكري، ذهن ما را ناتوان مي‌كنند و هيچ نتيجه عملي ندارند. با انديشيدن به پول، كيف‌مان پر از پول نمي‌شود ولي موجب نوعي كرختي عملي در ما مي‌شود.
اميدواري به معناي نديدن تلخي‌ها و خودفريبي نيست، بلكه بيانگر آن است كه آينده ما لزوما در گرو وضع فعلي ما نيست و مي‌توانيم با عمل خويش آينده‌هاي محتملي را رقم بزنيم. كتاب شكوفاندن اميد يا محقق ساختن اميد، بحث اميد را در سطوح مختلف فردي و اجتماعي و آموزشي بيان مي‌كند و خواننده را به دقت در مفاهيم و اقدامات عملي برمي‌انگيزد. اين هم مشخصات كامل كتاب براي علاقه‌مندان:
Making hope happen: create the future you want for yourself and others, Shane J. Lopez, Atria Books, 2013.

  

سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 هوش ميان‌فرهنگي و گردشگري

چشمم به مجموعه زيباي باغ گل‌ها مي‌افتد. وارد مي‌شوم؛ بايد بليت بخرم. نگاهي مي‌كنم؛ 20 هزار تومان ورودي آن است. در مجموع مي‌ارزد. چشمم مي‌افتد به يك نرخ ديگر كه براي خارجي‌ها است، 120 هزار تومان. كمي سنگين است. خوشحال مي‌شوم «خارجي» نيستم و ارزان با من حساب مي‌شود. بعد فكر مي‌كنم كه اگر خارجي‌ها بخواهند 120 هزار تومان پرداخت كنند، چند يورو مي‌شود؟ حدود دو يورو يا شايد هم كمي بالا پايين‌تر. اما اگر قرار بود كه همان 20 هزار تومان را پرداخت كنند، مي‌شد، چيزي حدود 33 سنت. خيلي «ضايع» است اين مبلغ. بهتر بود كه اصلاً نگيرند يا همين 120 هزار تومان را بگيرند. باز كمي آبروداري است.

ولي واقعا چرا اين تفاوت وجود دارد؟ براي سازمان مربوطه چه فرقي مي‌كند كه گردشگر ايراني يا خارجي باشد؟ خُب، پاسخ ساده‌اش اين است كه آنها ارز دارند و شهروند اين كشور نيستند و ما بايد درآمدزايي كنيم. به نظر معقول مي‌رسد. اما بعد فكر مي‌كنم هنگامي كه در وين يا فرانكفورت يا جاهاي ديگر اروپا (و حتي دهلي نو يا هراره در آفريقا) موزه يا باغ‌ گل‌ها مي‌رفتم، چنين تفاوتي وجود نداشت. در اروپا قيمت بليت‌ها از 8 يورو تا 20 يورو متغير است. تصور كنيد ميانگين بليت‌ها 10 يورو، يعني حدود 600 هزار تومان باشد. در يكي از سفرهايم فكر كنم حدود 12-10 موزه و جاي ديدني ديگر رفتم كه بيش از 100 يورو شد (البته آن موقع هر يورو 2-1 هزار تومان بود) و به قيمت امروز حدود 6 ميليون تومان مي‌شود. اينك تصور كنيد مسوولان آن مراكز مانند ما عقل كل نيستند و اين‌گونه به درآمدزايي فكر نمي‌كنند. وگرنه مي‌گفتند كه «خارجي‌ها» يعني مشخصاً من و امثال من بايد 6-5  برابر پرداخت كنيم و مثلا بليت بازديد از باغ گياه‌شناسي يا خانه گوته 50 يورو براي من باشد، يعني 3 ميليون تومان. و اگر من مي‌خواستم ده تا مركز ديدني بروم مي‌شد 500 يورو. خدا را شكر كه عقل اقتصادي اين اروپايي‌ها مثل ما كار نمي‌كند و گرنه بايد قيد همه مراكز ديدني را مي‌زدم.

از جنبه اقتصادي قضيه كه بگذريم، تصور كنيد يك گردشگر اروپايي كه از قضا مدير يك مركز فرهنگي و يك باغ گياه‌شناسي يا موزه مردم‌شناسي است، به اصفهان مي‌آيد و اين تفاوت را و مشخصا تبعيض را مشاهده مي‌كند. در اين صورت چه حسي به او دست خواهد داد؟ نوعي حس بيگانگي، تفاوت، جدا شدگي و ديواري كه او را از مردم ايران جدا مي‌كند. و البته بايد اميدوار باشيم كه احتمالا آن قدر عاقل خواهد بود كه نخواهد همين منطق را در كشور خودش ضد «خارجي‌ها» پياده كند.
نكته‌اي كه برايم عجيب است، اين است كه اين تفاوت و تبعيض را من مشخصا در چند كشور اسلامي، يعني ايران، سوريه و لبنان مشاهده كردم. براي نمونه، در سوريه با عرب‌ها يك جور حساب مي‌كردند و با من ايراني به عنوان «اجنبي» يك جور ديگر و پول بليت بيشتري مي‌گرفتند. در قلعه صلاح‌الدين ايوبي، در حلب همين اتفاق براي من افتاد. بليت‌فروش به عرب‌ها بليت ارزان مي‌داد و مي‌خواست به من «اجنبي» بليت را دلاري حساب كند كه خيلي مي‌شد. خلاصه با كلي بحث و جدل و عربي حرف زدن، قانعش كردم كه مرا دست كم «نيمه‌عرب» حساب كند و ارزان‌تر بگيرد. اما تلخي اين تفاوت را هنوز بعد از سال‌ها در كامم حس مي‌كنم. فرهنگ اسلامي كه قرار بوده است تفاوت‌ها را بي‌اعتبار يا كمرنگ كند، عملا به دست مقامات به عاملي براي تمايز و تفاوت‌گذاري تبديل شده است. 

واقعاً بايد كسي بررسي كند مجموع اين پولي كه بابت تفاوت از گردشگران خارجي گرفته مي‌شود، چند «ميليون!» دلار مي‌شود و سپس هزينه‌هاي فرهنگي بلندمدت آن را برآورد كند و بعد جمع‌بندي كند. مشكل ما ظاهرا آن است كه فكر مي‌كنيم از همه ‌چيز بايد پول درآورد و منطق «از آب كره گرفتن» را حتي در عرصه‌هاي فرهنگي و زيست‌محيطي به كار مي‌گيريم.
 
  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بازخواني‌هاي واقعه عاشورا


تفكر و زيست شيعيان با نام و ياد امام حسين (ع) گره خورده است و نام او حتي هنگام آب نوشيدن بر زبان جاري مي‌شود. نه تنها حركت سيدالشهدا و واقعه عاشورا زندگي شيعيان را در سراسر تاريخ شكل داده است، بلكه طي چند دهه اخير حتي برخي متفكران اهل سنت، مانند عباس محمد عقاد و بعد الرحمان الشرقاوي نيز به اين ماجرا پرداخته و كوشيده‌اند از آن الهام بگيرند و اهميت آن را باز گويند. با فرا رسيدن دهه اول محرم، چهره كشور دگرگون مي‌شود و مردم خود را آماده مناسك و شعايري خاص مي‌كنند.

چنان نام حسين با تشيع گره خورده است كه نمي‌توان اين دو را از هم جدا كرد. از سنتي‌ترين مردم تا نوانديش‌ترين آنها خواسته و ناخواسته به اين ماجرا پاسخ مي‌دهند و به آن متناسب با نگرش خود نگاه مي‌كنند. به اين معنا كه هر كس و هر نسلي مي‌كوشد حسين را به قامت خود درآورد و تفسيري مناسب از نهضت يا حركت يا قيام حسين(ع) به دست دهد. در صد سال گذشته بحث‌هاي متعدد و كتاب‌هاي گوناگوني درباره امام حسين (ع) و رفتارهاي شيعيان در قبال او منتشر شده كه خود عرصه‌اي پربار براي تفكر و انديشه‌ورزي است. برخي متفكران بخشي از كار علمي خود را وقف بررسي و تحليل و گاه نقد شعاير شيعي مانند قمه‌زني و تعزيه كردند. از پيشگامان اين جريان مي‌توان به سيد محسن امين، از عالمان لبناني اشاره كرد كه با نوشتن كتابچه‌اي به نام «التنزيه لاعمال الشبيه» خود را آماج حملات متعدد كرد. در اين كتاب كوشيد، نشان دهد كه بعضي از اعمالي كه به نام عزاداري صورت مي‌گيرد، خلاف شرع و نادرست است. اين كتاب به دست جلال آل‌احمد ترجمه و به نام عزاداري‌هاي نامشروع ترجمه و در سال 1322 منتشر شد. همه نسخه‌هاي اين كتاب دو روزه به فروش رفت و آل‌احمد خوشحال شد. اما بعدها فهميد كه يك بازاري همه نسخه‌ها را يكجا خريده و آنها را نابود كرده است (جلال آل‌احمد، يك چاه و دو چاله و مثلا شرح احوالات، تهران، رواق، ص48.)

عده‌اي ديگري به تحريفاتي كه در فهم و گزارش عاشورا رخ داده است، پرداختند و كوشيدند نشان بدهند كه چگونه حركت امام حسين (ع) به دست دشمنان آگاه و دوستان نادان دستكاري و تحريف مي‌شود. از اين ميان مي‌توان به محدث نوري با كتاب لولو و مرجان و مطهري و سخنراني‌هاي حماسه حسيني اشاره كرد.
گروه ديگري كوشيدند درباره سرشت و ماهيت اين حركت يا قيام بينديشند و بنويسند. در حالي كه غالب شيعيان بر اين باور بودند كه امام حسين (ع) از مكه راهي كوفه و بعد كربلا شد تا «شهيد» شود، متفكراني ديگر سعي كردند خلاف آن را نشان بدهند. در اين ميان مي‌توان به كتاب تاريخ‌ساز «شهيد جاويد» اشاره كرد كه در 1347 منتشر شد و توفاني از اعتراضات برانگيخت و بعدها جامعه ايراني را به دو اردوگاه تقسيم كرد: كساني كه هوادار شهيد جاويد بودند و كساني كه مخالف آن شدند. تقريبا همه متفكران آن دهه به سود يا زيان اين كتاب موضع‌گيري كردند و نوشتند و گفتند. ايده اصلي كتاب صالحي نجف‌آبادي آن بود كه هدف امام حسين (ع) قيام و تشكيل حكومت بود، نه صرف شهيد شدن. صالحي كوشيده بود با مرور و تحليل آثار تاريخي متعدد موضع خود را استوار كند.

در برابر اعتراضاتي كه متوجه او شد كه اگر در پي حكومت بود، چرا با خاندانش حركت كرد و اصولا حركت امام از مدينه قبل از دعوت مردم كوفه بود و اشكالاتي از اين دست، صالحي به تدريج موضع خود را دقيق‌تر كرد و مدعي شد كه در آغاز امام حسين (ع) از بيعت كردن تن زد و از مدينه خارج شد و بعد با رسيدن نامه‌هاي مردم كوفه، تصميم به قيام گرفت و بعدها كه در اين مسير ناكامي حاصل شد، راه مواجهه عزتمندانه و شهادت را برگزيد.

امروزه نيز همچنان شاهد تفسيرهاي گاه متفاوتي از اين ماجرا هستيم و مي‌توان باز به گزارش بازخواني‌هاي اين واقعه ادامه داد. اما نكته مهم آن است كه همه اين انديشمندان به نحوي وامدار حسين هستند و حركت عزتمدارانه او.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
کاروند شهید جاوید - سیدحسن اسلامی.pdf
7 MB
مقاله «کاروند شهید جاوید» (1390) / مرور تحلیلی واکنش‌های موافق و مخالف به کتاب شهید جاوید اثر آیت الله صالحی نجف‌آبادی / @hassan_eslami hassaneslami.ir
📝 بر قله گاوكشان، گمراهي مضاعف

سرانجام با راهنمايي يك راننده محلي پيكان‌بار به پاي چشمه مي‌رسم؛ جايي كه صعود از آنجا آغاز مي‌شود. ساعت نزديك 9 شب است و تاريكي محض همه جا را گرفته و زيبايي آسمان پرستاره دوچندان شده است. راننده مي‌گويد كه نگهبان مزارع اينجا است و مراقب است تا گرازها حمله نكنند. مستقر مي‌شوم. در شهريور ماه لرز مي‌كنم. هوا عجيب اينجا سرد است. سريع كاپشن تن مي‌كنم و كمي شام مي‌خورم و آماده استراحت مي‌شوم.
چند ساعتي نگذشته است كه با نور و صداي يك ميني‌بوس از خواب بيدار مي‌شوم. ساعت 2:30 بامداد است. كوهنوردان سريع پياده و راهي مي‌شوند. من هم ديگر بدخواب شده‌ام، تصميم مي‌گيرم شروع كنم. ساعت 3:40 دقيقه كوله‌پشتي را به دوش مي‌اندازم و حركت مي‌كنم. مي‌خواهم به قله گاوكشان، مرتفع‌ترين قله استان گلستان صعود كنم. مسير را بلد نيستم و هوا تاريك است. به كمك ترك يا نقشه‌اي كه دارم پيش مي‌روم. بعد از حدود يك كيلومتر حس مي‌كنم از مقصد دور شده‌ام. همان جا متوقف مي‌شوم. چند دقيقه بعد يك گروه پنج نفره فريماني مي‌رسند. سلام و عليكي مي‌كنيم و هم‌قدم مي‌شويم. مطمئن مي‌شوم كه مسير درست است. اما هوا كه روشن مي‌شود، معلوم مي‌گردد از مسير كاملا دور شده‌ايم. خلاصه همديگر را گمراه كرده‌ايم. با كمي تلاش دوباره در مسير پاكوب اصلي قرار مي‌گيريم و من از آنها جدا مي‌شوم و ادامه مي‌دهم. مسير بدقلقي است. شيب بسيار تند، پر از سنگريزه و شني. يك گام بر مي‌دارم و يك گام ليز مي‌خورم. ياد كتاب لنين مي‌افتم «يك گام به پيش، دو گام به پس». به هر زحمتي از اين بخش مي‌گذرم و به قسمت دست به سنگ مي‌رسم. اينجا هم شيب است و هم بايد دست به سنگ شد و آرام پيش رفت. سنگ‌هاي فرسايشي مرتب سقوط و مسير را خراب مي‌كنند. سرانجام به خط الراس مي‌رسم و مسير نسبتا هموار مي‌شود. بعد از 5:10 ساعت به قله مي‌رسم. خسته اما شادم. سه كوهنورد گرگاني با من گرم مي‌گيرند و سيب و انگور تعارفم مي‌كنند. انگورش معمولي است. اما در آنجا انگار ياقوت شيرين مي‌خورم. مستقيم وارد جريان خونم مي‌شود. چشم‌انداز زيبايي است. از آنجا مي‌توان همه اطراف را به خوبي ديد و از موضعي بالا به آنها نگريست.
بعد از پنجاه دقيقه، مسير برگشت را در پيش مي‌گيرم. تازه متوجه مي‌شوم كه چقدر شيب تند است و در برگشت آزارنده. مچ پاي راستم درد مي‌گيرد و حركت را برايم سخت مي‌كند. هوا دارد گرم مي‌شود و حس كلافگي پيدا مي‌كنم. مراقب هستم نسبت به همه گام‌هايم هشيار باشم. با اين حال چند بار مي‌لغزم و زمين مي‌خورم. هرچه پايين‌تر مي‌آيم هوا گرمتر و من خسته‌تر مي‌شوم. حس مي‌كنم كه مچ پايم ورم كرده است. گام‌هاي كوتاه و آرام برمي‌دارم. حس خواب‌آلودگي پيدا مي‌كنم. درست بر سنگريزه‌ها دراز مي‌كشم تا نفسي تازه كنم. كمي هم حالت تهوع دارم. با دقت نفس‌هاي عميق مي‌كشم و مي‌نشينم. با بي‌ميلي يك نوشابه گازدار را كه براي اينگونه مواقع در كوله‌پشتي نگه مي‌دارم باز مي‌كنم و آرام آرام مي‌نوشم تا قند خونم سريع بالا برود. بعد از چند دقيقه حس مي‌كنم حالم بهتر شده است. بلند مي‌شوم و آهسته پايين مي‌آيم. هرچه پايين‌تر مي‌آيم، مسير بيشتر كش مي‌آيد. سرانجام بعد به پاي خودرو مي‌رسم و برنامه صعود تمام مي‌شود. جمعا 10 ساعت كوهنوردي كرده‌ام. خسته، عرق‌كرده، بي‌حال و كلافه‌ام. اما عجيب آنكه در طول اين مدت هيچ حس ترديد نداشتم و در درستي اين كار شكي به خودم راه ندادم. در واقع، اينقدر اين كار انرژي‌بر است كه نيازي به ترديد نيست تا انرژي بيشتري صرف كنم. از خودم مي‌پرسم آيا حاضرم باز دست به صعود انفرادي بزنم؟ گرچه بودن با همنوردان لذت‌بخش است، اما طعم خودآييني در صعودهاي انفرادي چيز ديگري است. بي‌آنكه منكر خطرهاي جدي اين كار شوم، به نظر مي‌رسد كه گاه ارزش اين كار با خطرهاي آن برابري مي‌كند. طي همين مدت كوتاه، شاهد لطف و ميهمان‌نوازي مردم استان شده‌ام كه در قالب رفتارهاي ساده خودش را نشان مي‌دهد. با حسي از سپاس نسبت به آنها و رضايت قلبي از اينكه صعودي ديگر به ثمر رسانده‌ام، استان گلستان را ترك مي‌كنم.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، ۹ شهریور ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بر قله هزار؛ سخت و خوشايند

به قصد صعود به قله هزار در استان كرمان، ساعت چهار بعد‌از‌ظهر، از آبشار راين پيمايشم را شروع مي‌كنم. انتظار هواي گرم‌تري داشتم، اما هوا به سرعت خنك مي‌شود و رو به ‌تاريكي مي‌رود. پاكوب باريكي را پيدا مي‌كنم و بالا مي‌روم. هيچ‌ كس در مسير نيست. با اين مسير آشنا هم نيستم. گرچه گزارش‌هاي متعددي درباره صعود به اين قله خوانده‌ام و از نظر ذهني با مسائل و موقعيت آن آشنا هستم. چهار كيلومتر نخست، سرسبز است و از ميان درختان و كنار آب مي‌گذرم. تنها چيزي كه مي‌دانم آن است كه اينجا بايد برخلاف مسير آب رفت، چون آب از بالا سرازير مي‌شود و من بايد بالا بروم. هوا به ‌تاريكي مي‌رود و حالت وهمناكي پيدا مي‌كند. هم از اين آرامش و خلوت لذت مي‌برم و هم كمابيش مي‌ترسم، البته نه ترسي كه نگرانم كند، بلكه ترسي كه هوشيارم مي‌سازد.

سرانجام پس از يك ساعت و چهل دقيقه لابه‌لاي درختان صداي خنده چند نفر را مي‌شنوم، به پناهگاه رسيده‌ام. يك اتاق سنگي محكم و پر از جمعيت. جلو پناهگاه آتش روشن كرده‌اند و بگوبخند دارند. جواني خوش‌بنيه با بدني نيرومند، ليواني چاي به من تعارف مي‌كند و شروع مي‌كند به گپ زدن. كرماني است و با دو دوستش آمده است. گروه ديگري هم هستند كه كمي شلوغ هستند و دارند جشن تولد يكي از همراهان‌شان را مي‌گيرند. مي‌خندند و موسيقي متعارف اين برنامه‌ها را پخش مي‌كنند. هوا تاريك شده است. نسيم ملايمي مي‌وزد. نمي‌شود بيرون ماند. پناهگاه هم پر است. سرانجام گوشه پناهگاه جايي براي خودم دست‌وپا و بساطم را پهن مي‌كنم. زمين سخت است و كيسه‌خوابم بهاره و نازك، ولي قابل ‌تحمل است. سرپرست آن گروه شلوغ با سوتي همه را فرامي‌خواند و براي‌شان از برنامه صعود فردا مي‌گويد و جزييات را توضيح مي‌دهد و سپس تاكيد مي‌كند كه ساعت نُه به بعد خاموشي است. من هم وسايل فردا را آماده مي‌كنم و داخل كيسه‌خواب دراز مي‌كشم و براي احتياط يك قرص خواب‌آور هم مي‌خورم.

پناهگاه تاريك است و هرازگاهي كسي مي‌آيد و مي‌رود و براي كسب ثواب پاي مرا لگد مي‌كند. بيدار مي‌شوم و دوباره مي‌خوابم. در شرايط عادي صداي ثانيه‌شمار ساعت بدخوابم مي‌كند، اما در اينجا عجيب خوابم سنگين مي‌شود. ساعت سه‌و‌نيم بامداد بلند مي‌شوم. كوله‌پشتي را مي‌چينم و وسايل اضافي را به امان خدا در پناهگاه رها مي‌كنم. ساعت چهار‌و‌نيم شروع مي‌كنم به صعود. شيب تند و بي‌پاياني برابرم قرار گرفته است. جوان ديروزي كه با چاي از من پذيرايي كرد، همراهم مي‌شود و شروع مي‌كند به تعريف كردن، البته بعد از مدتي توقف مي‌كند و ديگر ادامه نمي‌دهد و با دوستانش برمي‌گردد. ديد كافي ندارم و به كمك چراغ پيشاني فقط چند متري خود را مي‌بينم. اما به ‌تدريج هوا روشن مي‌شود و جذابيت مسير آشكار.

از آن مسير پرشيب مي‌گذرم و به دره آويشن مي‌رسم. پيمايش اين مسير ساده است و نوعي استراحت به شمار مي‌رود. اما اين تازه اول كار است و باز با شيب‌هاي تند مواجه مي‌شوم. مسير دارد خسته‌كننده مي‌شود، اما انگار من تصميم خود را گرفته‌ام و بايد حتما به قله برسم. چرا؟ نمي‌دانم. شايد نوعي خودتنبيهي باشد يا نوعي خودآزمايي. سرانجام بعد از حدود شش ساعت به قله مي‌رسم. تيغه‌تيغه است و جايي براي توقف ندارد. با‌ اين‌ حال جماعت دخيل‌بسته از همه طرف تابلو قله را محاصره كرده و حاجت مي‌طلبند. مشتاقان عكس يادگاري دارند انواع حالات را با تابلو تمرين مي‌كنند. گاه كسي بيش از يك ربع با ژست‌هاي مختلف عكس مي‌گيرد. نمي‌دانم اگر اين شخص به قله اورست برسد، چند ساعت آنجا خواهد ماند!

بعد از نيم‌ساعت توقف و نگاهي به اطراف، راه بازگشت را در پيش مي‌گيرم. با سرعت حركت مي‌كنم، اما مراقب بدنم هستم و همه حالاتم را مرور مي‌كنم. دفعه قبل هنگام بازگشت حالم كمي بد شد و اعتماد‌به‌نفسم پايين آمد. اينك دارم با احتياط پيش مي‌روم، مبادا دوباره حالم بد شود. هوا گرم و خشن شده است، البته گاهي نسيمي از اين خشونت مي‌كاهد. بعد از سه ساعت به پناهگاه مي‌رسم، خسته اما سبكبارم. چيزكي مي‌خورم و وسايلم را جمع مي‌كنم و راهي پايين مي‌شوم. اين قسمت پاياني خنك و همراه با حركت آب و وزش باد است؛ خوشايند و لذت‌بخش. باز كسي در مسير نيست. اما ديگر ترسي ندارم. مسير را ياد گرفته‌ام؛ هر جا آب رفت با او خواهم رفت. 

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 عمرم گهي به هجر و گهي در سفر گذشت

احتمالا اگر تابستان امسال سفري نكرده باشيد، با دلخوري از آن ياد مي‌كنيد. شايد حق با شما باشد. در فرهنگ امروزي جامعه ما سفر رفتن بخشي از زندگي به شمار مي‌رود و خانواده‌ها معمولا سعي مي‌كنند با هر مصيبتي هم كه شده يك سفر سالانه داشته باشند. اگر دست‌شان به دهن‌شان برسد، مي‌روند آن طرف آب وگرنه به همين طرف آب هم قناعت مي‌كنند. هيچي نباشد، مي‌توان در دورهمي‌ها از اين سفر و خاطره‌هاي آن سخن گفت. 

اما هميشه اين‌طور نبوده است. در گذشته سفر انگار چيز نامطلوبي بوده است و در ضرب‌المثل عربي مي‌گفتند: «السفر قطعه من السقر؛ سفر بخشي از دوزخ است.» هيچ فكر كرده‌ايد كه چرا در سفر نماز را شكسته مي‌خوانند و روزه نمي‌گيرند؟ حتما در حاشيه جاده‌ها تابلوهاي متعدد «مسافت شرعي» را ديده‌ايد كه البته وقتي ترجمه آن را به انگليسي مي‌بينيد، نوشته است «Legal distance»، نمي‌دانيد كه بخنديد يا گريه كنيد، چون وقتي اين عبارت را به فارسي ترجمه كنيم، مي‌شود «فاصله قانوني» و آن وقت ربطي به آن معناي مسافت شرعي ندارد. تازه مگر انگليسي‌زباني كه به كشور ما سفر مي‌كند، اينقدر غم نماز و روزه را دارد كه حتما از اين تابلوها ياري بگيرد. حالا بگذريم از اين مساله.

خب، هيچ فكر كرده‌ايد كه چرا در سفر بايد نماز را شكسته خواند؟ پاسخش آسان كردن كار بر مومنان است. يعني اصل آن بوده است كه سفر به اندازه كافي سختي خودش را دارد و ديگر نبايد با نماز كامل و انتظار روزه، مومنان را اذيت كرد. اصولا در گذشته سفر لاكچري يا تفريحي نداشيم و در ادبيات ما هم هر جا سخن از سفر بوده معمولا از درد و حرمان و رنج بحث شده است. اگر گذرتان به همدان افتاد، حتما سري به قبر عارف قزويني بزنيد و بر سنگ قبر او اين شعر را بخوانيد و در آن تامل كنيد: 
«عمرم گهي به هجر و گهي در سفر گذشت/ تاريخ زندگي همه در دردسر گذشت»

در گذشته سفرها يا دريايي بود يا صحرايي و هر يك مخاطرات خودش را داشت. به گفته سعدي «به دريا در، منافع بي‌شمار است/ و‌گر خواهي سلامت بركنار است» باز مي‌گفت: «در اين ورطه، كشتي فرو شد هزار/ كه پيدا نشد تخته‌اي بر كنار» به دريا رفتن يك سرش سود و هزار سرش سودا بود. صحرا هم وضع بهتري نداشت. اولا تنهايي رفتن خودكشي بود. لذا مولانا مي‌گفت: 
«مجهول مرو، با غول مرو/ زنهار سفر با قافله كن»

با كاروان و قافله رفتن كمابيش بيش ايمن بود، اما خطر راهزنان هم جدي تا جايي كه بارها كاروان‌ها را مي‌زدند و اموال مردم را مي‌بردند و گاه آنها را مي‌كشتند. بيهقي از كسي نقل مي‌كند كه وضعش خوب مي‌شود و هر چه از او مي‌پرسند چه شد كه توانگر شدي، فقط مي‌گفت: «كارواني زده شد، كار گروهي سره شد.»

خلاصه، برخلاف امروز كه انگار سفر كردن از نان شب واجب‌تر شده است، در گذشته غالب افراد سفر نمي‌كردند و حدود 80درصد مردم در كل عمرشان اصلا سفر نمي‌رفتند و كمتر از 50 كيلومتر از محل زندگي خود دور مي‌شدند. جابه‌جا شدن و از اين شهر به آن شهر رفتن فقط از سر ضرورت بود. البته همواره سه گروه استثنا بودند و اهل سفر و به سه دليل سفرشان موجه شمرده مي‌شد تا جايي كه گفته مي‌شد: لا تشد الرحال الا لثلاث؛ فقط براي سه كار بارِ شتر بسته مي‌شود.» سخن از اين سه گروه بماند براي بعد.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بر قله سنبران، در بزم اشترانكوه

كوه‌ها در هاله‌اي از مه آشكار و پنهان مي‌شوند. نفسم آرام گرفته است. انگار نه انگار كه اين همه راه آمده‌ام و حدود ده ساعت صعود كرده‌ام. به پشت سر نگاه مي‌كنم، رشته‌اي از حوادث معجزه‌آسا به هم گره خورده‌اند تا من اينجا بايستم. به ديروز نگاه مي‌كنم. ساعت چهار عصر است كه از روستاي طيان، از توابع ازنا، شروع به پيمايش مي‌كنم در مسير كسي نيست اما پاكوب با زباني خاموش راه را نشانم مي‌دهد. كوه‌هاي زاگرس زمختي و خشونت و سادگي خاصي دارند كه هم‌زمان آدم را مجذوب و هراسان مي‌كنند. آرام با پاكوب ارتفاع مي‌گيرم. آفتاب تند است، اما نسيم خنكي تندي آن را خنثي مي‌كند. از اين سكوت و آرامش لذت مي‌برم. 

هوا تاريك و بدنم گرم مي‌شود. مي‌توانم تا صبح پيش بروم. در تاريكي غروب به دو نفر مي‌رسم كه نشسته‌اند و آتش درست كرده‌اند. چاي تعارفم مي‌كنند. نجف‌آبادي هستند. سلام مي‌كنم و تازه يادم مي‌آيد كه ليوانم را فراموش كرده‌ام بياورم. استكاني چاي جلويم مي‌گذارند. داغ است. با كمي آب آن را ولرم مي‌كنم و مي‌نوشم. جان مي‌گيرم و بعد استكان دوم. دارند بر مي‌گردند. موفق به صعود نشده‌اند. در بخشي از مسير به نام «گرده ماهي» عضلات پايشان گرفت و ديگر نتوانستند ادامه دهند. مسيرم را ادامه مي‌دهم و هوا يكسره تاريك مي‌شود. پاكوب به جاي آنكه بالا برود، به پايين ميل مي‌كند و من نگران مي‌شوم كه مبادا مسير را گم كرده باشم. نه مسير را مي‌شناسم و نه كسي هست از او بپرسم. وارد دره مي‌شوم و بوته‌هاي گون هم راه را مي‌بندند. بله، گم شده‌ام. اما باكي نيست. براي من، اين بخشي از فرآيند صعود است. با كمي بالا و پايين كردن، دوباره در مسير قرار مي‌گيرم و روشنايي پناهگاه گُل‌گُل را از دور مي‌بينم. 


بعد از سه ساعت به پناهگاه مي‌رسم. مي‌خواهم آنجا اتراق كنم و سحرگاه به صعود ادامه دهم. دو جوان خرم‌آبادي دارند از چشمه آب برمي‌دارند. با ديدن من مي‌گويند: «حاجي، مي‌خواي بري پناهگاه چال كبود؟» تا آنجا دست‌كم سه ساعت راه است و من قصد داشتم همين جا بمانم. اما ايده بدي نيست. با صعود شبانه، كمتر آفتاب كوهستان زاگرس سر به سرم مي‌گذارد. قبول مي‌كنم و با آنها همراه مي‌شوم. از اينجا گرده ماهي شروع مي‌شود. شيبي تند كه تا پناهگاه چال كبود ادامه دارد. قرص كامل ماه با سخاوت همه جا را روشن مي‌كند. هرچه بالاتر مي‌رويم سوز سرما بيشتر مي‌شود. بادي كه از برف بلند مي‌شود، انگشتانم را كرخت مي‌كند. همراهان مرتب از سرما مي‌گويند و من در سكوت بالا مي‌روم. بعد از چهار ساعت، خسته و بي‌رمق به منطقه مسطحي مي‌رسيم كه پناهگاه در آن قرار دارد. آن دو سريع آتش درست مي‌كنند و كنار سنگ‌چين اتراق مي‌كنند. تصميم دارند شب را همان جا بمانند. مي‌گويند كه پناهگاه شلوغ است و جا ندارد. ولي من به سمت پناهگاه مي‌روم. پر است و جا واقعا نيست. در همان كفش‌كن پناهگاه زمين لختي است كه زيراندازم را پهن مي‌كنم و مانند گربه كز مي‌كنم. هرچه باشد از سرماي بيرون بهتر است. ساعت يك است كه تصميم مي‌گيرم بخوابم. يك ساعتي مي‌خوابم كه با سر و صداي كوهنوردان جديدي از خواب مي‌پرم. قصد ورود به پناهگاه دارند و دعوا بر سر جا است. چند نفري از آنها به‌شدت سرمازده شده‌اند. من ديگر بدخواب شده‌ام. آب‌جوش درست مي‌كنم و از قوطي كمپوت ميوه به جاي ليوان استفاده مي‌كنم و براي خودم يك ليوان كاكائو درست مي‌كنم تا گرم شوم. احساس مي‌كنم كه سرما خورده‌ام. اما نه. كمي كه مي‌گذرد حالم عادي مي‌شود. ساعت پنج و ربع بيرون مي‌زنم و به سمت قله حركت مي‌كنم. هوا سرد است. اما ديدن چراغ پيشاني كوهنوردان در دل سنگ‌ها گرمم مي‌كند. با سرعت پيش مي‌روم و هوا هم روشن مي‌شود. قبل از آنكه خورشيد خميازه بكشد و شروع كند به سر به سرم گذاشتن به قله مي‌رسم. همه خستگي و بي‌خوابي را فراموش مي‌كنم و غرق فضاي پيرامونم مي‌شوم.


كسي بر قله نيست. كوهنوردان برخي برگشته‌اند و برخي دارند بالا مي‌آيند. گرچه به تنهايي صعود كردم، اما در همه اين مسيرْ كساني با كمك‌هاي خود چه تعارف كردن يك استكان چاي و چه معرفي كردن مسير يا حتي همراهي كردن با من، در رسيدنم به قله سهيم بوده‌اند. گرچه در آغاز سنبران خشن و خشك مي‌نمايد، اما روح لطيف و ميزباني آن روشنم مي‌دارد. 

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۲
instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 مرگي كه سرزده مي‌رسد


سال گذشته بود كه در دانشگاه ديدمش. داشت كارهاي نهايي دفاعش را انجام مي‌داد. ايستادم و مفصل گپ زديم. سر درددلش باز شد و از مشكلاتي گفت كه به دليل تغيير رشته برايش پيش آمده بود. دكتر عبدالصالح جعفري را مي‌گويم. پزشكي خوانده بود و پس از گرفتن دكتراي عمومي به جاي تخصص در يكي از رشته‌هاي مربوطه، به سمت علوم انساني و مشخصا رشته دين‌پژوهي كشيده شده بود.
بار اولي كه در كلاس دكتري او را ديدم، بحث كشيد شده به سره‌گرايي و سره‌گويي. آشكارا مدافع سره‌گرايي در زبان بود. خوش‌بيان و خونگرم بود مانند اغلب كرمانشاهي‌ها و علاقه‌مند ادب پارسي. اختلاف‌نظر داشتيم. اما همين اختلاف‌نظر باعث بحث و گفت‌وگو و بعد دوستي شد. دو، سه درس را با من گذراند و گذشت. اما اين بحث و گفت‌وگوها در قالب طنز و گاه بحث جدي ادامه يافت. مدت‌ها از او خبري نداشتم كه ناگاه در ساختمان مركزي دانشگاه ديدمش. هرگز فكر نمي‌كردم كه آخرين باري باشد كه مي‌بينمش. پس از كمي تعريف و تعارف، از كار و بارش پرسيدم. كار دفاعش مدت‌ها طول كشيده بود و موفق نشده بود دفاع كند. اما مشكل اصلي آن بود كه دانشگاهي كه بدان وابسته بود، مخالف ادامه تحصيل او در اين رشته بود و از آن سخت‌تر آنكه همكاران اين تغيير رشته را تحمل نمي‌كردند و با ديده تحقير به آن مي‌نگريستند. مي‌گفت كه مرتب به من مي‌گويند كه چرا دنبال تخصص در پزشكي نرفتي و حالا رفتي علوم انساني كه چه بشود؟ باز از آن سخت‌تر آنكه در اين سال‌ها ترفيع نگرفته بود و حتي مرخصي تحصيلي‌اش به مشكل برخورده بود. خلاصه عميقا رنجيده بود. ظاهرا در پس همه اين مشكلات، بحث «منزلت» و «شأن اجتماعي» مطرح بود. مي‌گفت كه اين رشته و تخصصي كه الان گرفته است در گروه و دانشكده‌اش چندان به رسميت شناخته نمي‌شود و گويي چون قادر به ادامه تحصيل در رشته تخصصي خودش نبوده، به اين رشته روي آورده است.
گفتم كه خب چرا آمديد اين رشته و چرا در همان رشته ادامه تحصيل نداديد؟ گفت كه چون اين رشته را دوست داشتم و پاسخ پرسش‌هايم را در آن مي‌ديدم. گفتم كه پس «بر جفاي خار هجران صبر بلبل» بايدت. گفتم بايد دست به انتخاب زد يا حفظ شأن و منزلت اجتماعي يا در پي دغدغه خود رفتن. بهترين حالت آن است كه اين هر دو همسو باشند، اما غالبا چنين نيست و هر انتخابي پيامدهاي خود را دارد. ناگهان حس معلمي مرا گرفت و درباره انتخاب و انتخابگري مفصل داد سخن دادم و سعي كردم به او دلداري دهم كه اگر راهي را كه انتخاب كرده است دوست دارد، اين منزلت‌هاي اجتماعي، به واقع منزلتي ندارند. در پايان پوزش خواست كه فقط خواستم درددلي كرده باشم و با چهره بشاش و خندانش، از من جدا شد.

هفته گذشته خبر فوت ناگهاني او را كه شنيدم جا خوردم. تنها خبري كه هرگز با آن راحت نخواهيم شد، همين خبر مرگ است، به‌ويژه اگر آن شخص را بشناسي، جوان باشد و در آغاز كار علمي خود. آيا اگر عبد‌الصالح مي‌دانست كه يك‌سال ديگر فوت خواهد كرد، باز نگران جفاي همكاران و رييسانش بود؟ و آيا صددله مسيري را كه برگزيده بود دنبال نمي‌كرد؟ كاش مي‌شد باز او را ديد و اين پرسش‌ها را از او كرد. خدايش بيامرزد، خنده از لبانش محو نكند و بازماندگانش را شكيبايي ببخشد.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 اخلاق جنگ

بارها خوانده و شنيده‌ايم كه «در جنگ اخلاق وجود ندارد». اخيراً هم يورونيوز با روزنامه‌نگاري ايراني گفت‌وگو مي‌كرد و اين روزنامه‌نگار دو سه بار اشاره كرد كه در جنگ «اخلاق وجود خارجي ندارد». همان وقت كه اين جمله را خواندم تنم لرزيد و اين لرزش با انفجار بيمارستان المعمداني به اوج خود رسيد. هنگامي كه گفتيم و تكرار كرديم «در جنگ اخلاق وجود ندارد»، بايد اين پيامدها را عادي بشماريم. 

اما اجازه بدهيد كمي مثل فيلسوفان جمله «در جنگ اخلاق وجود ندارد»را تحليل كنيم. اگر مقصود آن است كه كسي در حوزه جنگ و اخلاق نظرورزي نكرده است و به نسبت اين دو توجه نكرده است، اين برداشت خطا است. فيلسوفان متعددي نظريات مختلفي درباره اخلاق جنگ پرورده‌اند و اصولاً تعبير «جنگ عادلانه»، ناظر به همين نكته و‌زاده اين دست تأملات است. براي نمونه، چند سال قبل در هامبورگ در سميناري شركت كردم كه موضوع آن اخلاق جنگ و صلح در اسلام بود. 
اگر هم مقصود آن باشد كه طرف‌هاي درگير در جنگ «عملاً» اخلاق را رعايت نمي‌كنند، به فرض درستي اين ادعا باز چيزي را ثابت نمي‌كند. در بسياري از عرصه‌ها شاهد بي‌اخلاقي‌هاي گسترده هستيم. براي نمونه، در عرصه علم‌ورزي كه بنياد آن حقيقت‌طلبي است، رايج‌ترين و بي‌اخلاقي‌ترين رفتار، يعني تقلب، انتحال و سرقت علمي گاه به شكل گسترده‌اي ديده مي‌شود و از آن به نام طاعون جهاني ياد مي‌شود. حال آيا به دليل وجود اين بي‌اخلاقي‌ها نمي‌توان از اخلاق علمي سخن گفت؟ 

اصولاً اخلاق ناظر به آنچه «هست» نيست، تا بگوييم اخلاق وجود خارجي ندارد. اخلاق يعني هنجارها و بايدهايي براي رفتار يا پرورش منشي براي زيستن. اخلاق به نحوي در تقابل با غريزه موجود است. همه فضايل اخلاقي، مانند صبوري، شجاعت، دورانديشي، و رازداري، عملاً باسازوكار غريزه ما تعارض دارد و ما به ميزاني كه اخلاقي مي‌شويم از اين غرايز طبيعي فاصله مي‌گيريم و بر آنها چيره مي‌شويم. در جنگ هم غريزي‌ترين رفتارها پديدار مي‌شود و به اين معنا جنگ در تقابل با اخلاق است. اما در طول تاريخ هم جنگاوران و هم متفكران منافع خود را در آن مي‌ديدند كه تا حد ممكن دامنه آسيب يا خشم خود را متوجه و محدود به حريفان‌شان كنند و از گستردن آن به افراد بي‌طرف يا ناتوان خودداري كنند. جنگاوران هيچ عرصه‌اي چه حق و چه باطل، در اوج خشم خويش هم حاضر نبودند و نيستند كه آسيبي متوجه مادران يا كودكان‌شان شود. به همين سبب مي‌كوشيدند قواعدي وضع كنند تا در اوج جنگ و آتش خشم، زنان، سالخوردگان و افراد غير درگير آسيب نبينند. حاصل اين نگاه و اجراي بسيار ناقص و محدود آن كوشش براي انساني كردن جنگ بوده است. تدوين قوانيني براي رفتار با اسيران جنگي و محدودسازي يا ممنوعيت توليد مين‌هاي ضد نفر، همه جلوه‌هايي از اخلاق جنگ است.

ظاهراً نمي‌توان جنگ را از ساحت بشري پاك كرد. اما معنايش اين نيست كه هر‌گونه رفتار وحشيانه و غريزي مجاز باشد.
يكي از ابعاد انساني ساختن جنگ، احترام به برخي مراكز ديني و معابد و كليساها و مساجد بوده است. كمابيش در جنگ‌ها اين نكته رعايت مي‌شده است و طرف‌هاي درگير سعي مي‌كردند از تخريب آنها دوري كنند. همچنين برخي افراد مقدس و نمايندگان ديني مانند راهبان و زاهدان از اين احترام برخوردار بوده‌اند. حتي برخي از راهبان بودايي در جنگ ويتنام و در ميان صفير گلوله‌ها بي‌هراس و آرام رفت و آمد مي‌كردند و آسيبي نمي‌ديدند. بيمارستان‌ها و پزشكان نيز از اين احترام برخوردار بوده‌اند. زيرا اين مراكز و افراد در واقع براي بقاي همگان نه صرفا طرف‌هاي درگير لازم هستند و حتي جنگاوراني كه ضد يكديگر سلاح بركشيده‌اند زن و فرزنداني دارند كه به اين مراكز و به اين افراد نيازمند هستند. به همين سبب صليب سرخ جهاني شكل مي‌گيرد و افراد آن مي‌توانند به راحتي در ميدان‌هاي نبرد رفت و آمد كنند.
آري، اخلاق جنگ يك بسته آماده و كامل نيست كه وجود «خارجي» داشته باشد. اما اخلاق جنگ حاصل تلاش همه انسان‌هايي است كه در درجه اول خواستار جنگ نيستند، و در درجه دوم، مي‌كوشند از شدت خشونت جنگ بكاهند. به اين معنا اخلاق جنگ همواره وجود داشته است و كساني كوشيده‌اند با نظر و عمل دامنه جنگ را محدود و چهره آن را اندكي تحمل‌پذير سازند. اخلاق جنگ با گفتار و رفتار من و شما شكل مي‌گيرد و وجود خارجي پيدا مي‌كند.

  


سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲

instagram: @eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
HTML Embed Code:
2025/04/08 10:46:23
Back to Top