Channel: تکامل و فلسفه
عبدالحسین وهابزاده: عشق به طبیعت
کمتر استادی به اندازهی عبدالحسین وهابزاده در رشد زیستشناسی کشور نقش داشته است. با اینکه هیچگاه افتخار شاگردی مستقیم استاد را نداشتهام، اگر بخواهم از یک استاد زیستشناسی که باعث علاقهمندیام به نظریهی تکامل شد نام ببرم بدون هیچ تردیدی به استاد وهابزاده اشاره خواهم کرد. برای ما اهالی زیستشناسی، وهابزاده تَمَثُل واقعی یک زیستشناس است: بومشناسی که توانست شعلههای عشق به طبیعت را در دل چندین نسل بکارد: از همنسلان خود گرفته، تا افراد همنسل من، و تا نسل بعدی که دانشجویان کنونی هستند. اما تأثیر کنشهای او بر نسلهای بعدی صرفاً از راه نوشتههایش نیست: در جهانی که انسان با طبیعت بیگانه شده، هدف مدارس طبیعت این است که انسان بار دیگر عشق به طبیعت را تجربه کند.
راز چنین موفقیتی در سه چیز است:
یک. او عاشق طبیعت است: سخنی که از دل برآید بر دل مینشیند؛
دو. تمامی نوشتههایش نیز متأثر از این عشق است؛
سه. خواهان آن است که دیگران، به ویژه کودکان، نیز این عشق را تجربه کنند.
مصاحبهی اخیر ایشان را از دست ندهید. و همچنین مطالعهی کتاب حق مادرزاد را.
هادی صمدی
@evophilosophy
کمتر استادی به اندازهی عبدالحسین وهابزاده در رشد زیستشناسی کشور نقش داشته است. با اینکه هیچگاه افتخار شاگردی مستقیم استاد را نداشتهام، اگر بخواهم از یک استاد زیستشناسی که باعث علاقهمندیام به نظریهی تکامل شد نام ببرم بدون هیچ تردیدی به استاد وهابزاده اشاره خواهم کرد. برای ما اهالی زیستشناسی، وهابزاده تَمَثُل واقعی یک زیستشناس است: بومشناسی که توانست شعلههای عشق به طبیعت را در دل چندین نسل بکارد: از همنسلان خود گرفته، تا افراد همنسل من، و تا نسل بعدی که دانشجویان کنونی هستند. اما تأثیر کنشهای او بر نسلهای بعدی صرفاً از راه نوشتههایش نیست: در جهانی که انسان با طبیعت بیگانه شده، هدف مدارس طبیعت این است که انسان بار دیگر عشق به طبیعت را تجربه کند.
راز چنین موفقیتی در سه چیز است:
یک. او عاشق طبیعت است: سخنی که از دل برآید بر دل مینشیند؛
دو. تمامی نوشتههایش نیز متأثر از این عشق است؛
سه. خواهان آن است که دیگران، به ویژه کودکان، نیز این عشق را تجربه کنند.
مصاحبهی اخیر ایشان را از دست ندهید. و همچنین مطالعهی کتاب حق مادرزاد را.
هادی صمدی
@evophilosophy
پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران
طبیعت را به کودکان پس دهید
اگر موافقید با ایدهٔ مدرسهٔ طبیعت شروع کنیم. بله، مدرسه طبیعت فضایی است که در آن تجربهٔ طبیعت برای کودک؛ آزاد، پویا، با کمترین محدودیتها، شادمان و سرخوشانه و بدون برنامهریزی عریان و گسترده صورت…
افزایش خودشیفتگی
چرا ما معلمها نباید صرفاً برای جلب نظر دانشآموزان و دانشجویان به آنها نمرات بالا دهیم؟!
با گسترش هرچه بیشتر تغییرات در سبک زندگی روند تغییرات در رفتارها و حالات روانی انسان نیز بسیار پیچیده شده است.
اگر پژوهش ذکر شده در یکی از پستهای قبلی نشان میداد که افراد در انتخاب جفت معیارهایی مانند هوشمندی و مهربانی را در نظر دارند پژوهشهای دیگری نشان میدهند که همزمان خودشیفتگی نیز در حال گسترش است: طی یک دههی گذشته دانشآموزان و دانشجویان خودشیفتهتر شدهاند. نشانهای از اینکه همانقدر که نسل جوان از دیگران توقع مهربانی دارند خود مهربان نیستند!
اما چرا خودشیفتگی، که نوعی اختلال شخصیتیست، رو به گسترش است؟
پژوهشهای زیادی انجام شده و علل متعددی عرضه شده، که هیچکدام به صورت انفرادی نمیتوانند به عنوان علت اصلی معرفی شوند. اما اگر همهی این علل را یکجا در نظر بگیریم به درکی بهتر از این پدیده میرسیم. ابتدا چند علت آشناتر را مرور کنیم.
یک. والدین هلیکوپتری
کاهش تعداد فرزندان و افزایش پدیدهی تکفرزندی به گسترش پدیدهی محافظت بیشاز حد نیاز از کودکان انجامیده است. والدین هلیکوپتری (به این معنا که دائم ناظر بر رفتار کودکاند) اعتماد به نفس سالم را در کودک کاهش میدهند. پژوهشی نشان میدهد، که به خلاف آنچه نخست به ذهن متبادر میشود، میان اعتماد به نفس و خودشیفتگی رابطهای منفی وجود دارد.
دو. افزایش فرهنگ فردگرایی
با گسترش هرچه بیشتر سبکهای زندگی فردگرایانه و مصرفگرایانه توجه هر چه بیشتر به ظاهر خود گسترش یافته است.
سه. سخت شدن شرایط اقتصادی
پژوهشهایی نشان میدهند که میان شرایط سخت اقتصادی و خودشیفتگی همبستگی مثبت وجود دارد. با سخت شدن شرایط اقتصادی قدرت خرید کاهش مییابد و همزمان در جهانی زندگی میکنیم که هر چه بیشتر ما را به مصرفگرایی بیشتر سوق میدهد. این باعث کاهش اعتماد به نفس میشود و یکی از مکانیسمهای دفاعی افزایش خودشیفتگیست.
چهار. گسترش سلفی و شبکههای اجتماعی
کمتر کسی فکرش را میکرد که نصب دوربین بر روی گوشیها به پدیدهی سلفی بیانجامد و دوربین، که ظاهراً هدفش ثبت جهان پیرامونی و دیگرانست، عموماً رو به خود گرفته شود و تصاویر حاصله از مهمترين بخشهای شبکههای مجازی شود. همچنین گزارش روزافزون از احوالات شخصی، سفرها، خریدها، و حتی غذاهایی که خورده میشود به قصد فخرفروشی و ایجاد برانگیختن حسادت دیگران به خودشیفتگی نسل جدید دامن زده است. افراد برای افزایش تعداد دنبالکنندگان و لایک گرفتن بیشتر در رقابتی دائمی وارد میشوند و نتیجهی چنین رقابتی افزایش میانگین نمرات خودشیفتگیست. ترس از جا ماندن از دیگران، این رقابت را تشدید میکند.
پنج. پدیدهی تورم نمره
تا به اینجا علل یادشده به گوشمان آشنا میآید. اما یکی از دلایل عجیبتر در افزایش خودشیفتگی، افزایش میانگین نمراتیست که معلمان برای افزایش رضایت شاگردان به آنها میدهند. از جمله دو دلیل برای این کار وجود دارد. ظاهراً ایدهای انسانی پشت سر ماجرا نهفته است: با دادن نمرات بالا به چند شاگرد، احساس نخبه بودن را در آنها، و همزمان احساس معمولی بودن یا ضعیف بودن را در سایرین تقویت میکنیم و این احساس باعث فخرفروشی برخی، و تجربهی تحقیر در سایرین میشود.
اما علت مهم دیگری هم وجود دارد که مشخص میکند پشت این سخن به ظاهر انسانی، ترسی نیز نهفته است: ترس استاد از ارزیابی دانشآموزان و متصدیان دانشگاه. معلمان و استادان به جلب رضایت دانشآموزان و دانشجویان نیازمندند تا در ارزیابی سالانهی خود نمرات بهتری را دریافت کنند! این مثالی بینظیر است که چگونه تغییراتی کوچک در یک تکنولوژی نرم (نحوهی ارزیابی دانشآموزان)، هرچند خیرخواهانه و با هدف افزایش اعتماد به نفس شاگردان ضعیفتر انجام گیرد، ممکن است پیامدهای نامنتظرهای در تغییر الگوهای رفتاری ما بگذارد. وقتی استادان طی دهههای اخیر شروع به افزایش نمرات کردند فکرش را نیز نمیکردند که برای جلوگیری از خودشیفتگی چند نفر در هر کلاس، باعث خودشیفتگی جمعی انسانها میشوند.
از عوارض این افزایش خودشیفتگی کاهش سطح بهزیستی، افزایش تنهایی، و همچنین افزایش تفکرات مربوط به خودکشیست.
آیا میشود کاری کرد؟
وقتی به علل پدیده نگاهی میکنیم به نظر میرسد در دسترسترین، عملیترین، و ارزانترین راهکار، ایجاد تغییرات بنیادین در نظامهای آموزش و پرورش و همچنین تغییر در شیوههای فرزندپروری است. اصرار بر حفظ رویههای موجود نامعقول است. آموزش و پرورش باید در بازسازی خود به آخرین دستاوردهای علم توجه کند.
انسان موجودی اجتماعیست که همواره در کنار طبیعت بوده است. کاهش روابط جمعی و فاصله گرفتن از طبیعت منشأ عموم مشکلات روانشناختیست. با نادیده گرفتن هر کدام از این دو، هیچ راهی به بهزیستی انسان گشوده نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
چرا ما معلمها نباید صرفاً برای جلب نظر دانشآموزان و دانشجویان به آنها نمرات بالا دهیم؟!
با گسترش هرچه بیشتر تغییرات در سبک زندگی روند تغییرات در رفتارها و حالات روانی انسان نیز بسیار پیچیده شده است.
اگر پژوهش ذکر شده در یکی از پستهای قبلی نشان میداد که افراد در انتخاب جفت معیارهایی مانند هوشمندی و مهربانی را در نظر دارند پژوهشهای دیگری نشان میدهند که همزمان خودشیفتگی نیز در حال گسترش است: طی یک دههی گذشته دانشآموزان و دانشجویان خودشیفتهتر شدهاند. نشانهای از اینکه همانقدر که نسل جوان از دیگران توقع مهربانی دارند خود مهربان نیستند!
اما چرا خودشیفتگی، که نوعی اختلال شخصیتیست، رو به گسترش است؟
پژوهشهای زیادی انجام شده و علل متعددی عرضه شده، که هیچکدام به صورت انفرادی نمیتوانند به عنوان علت اصلی معرفی شوند. اما اگر همهی این علل را یکجا در نظر بگیریم به درکی بهتر از این پدیده میرسیم. ابتدا چند علت آشناتر را مرور کنیم.
یک. والدین هلیکوپتری
کاهش تعداد فرزندان و افزایش پدیدهی تکفرزندی به گسترش پدیدهی محافظت بیشاز حد نیاز از کودکان انجامیده است. والدین هلیکوپتری (به این معنا که دائم ناظر بر رفتار کودکاند) اعتماد به نفس سالم را در کودک کاهش میدهند. پژوهشی نشان میدهد، که به خلاف آنچه نخست به ذهن متبادر میشود، میان اعتماد به نفس و خودشیفتگی رابطهای منفی وجود دارد.
دو. افزایش فرهنگ فردگرایی
با گسترش هرچه بیشتر سبکهای زندگی فردگرایانه و مصرفگرایانه توجه هر چه بیشتر به ظاهر خود گسترش یافته است.
سه. سخت شدن شرایط اقتصادی
پژوهشهایی نشان میدهند که میان شرایط سخت اقتصادی و خودشیفتگی همبستگی مثبت وجود دارد. با سخت شدن شرایط اقتصادی قدرت خرید کاهش مییابد و همزمان در جهانی زندگی میکنیم که هر چه بیشتر ما را به مصرفگرایی بیشتر سوق میدهد. این باعث کاهش اعتماد به نفس میشود و یکی از مکانیسمهای دفاعی افزایش خودشیفتگیست.
چهار. گسترش سلفی و شبکههای اجتماعی
کمتر کسی فکرش را میکرد که نصب دوربین بر روی گوشیها به پدیدهی سلفی بیانجامد و دوربین، که ظاهراً هدفش ثبت جهان پیرامونی و دیگرانست، عموماً رو به خود گرفته شود و تصاویر حاصله از مهمترين بخشهای شبکههای مجازی شود. همچنین گزارش روزافزون از احوالات شخصی، سفرها، خریدها، و حتی غذاهایی که خورده میشود به قصد فخرفروشی و ایجاد برانگیختن حسادت دیگران به خودشیفتگی نسل جدید دامن زده است. افراد برای افزایش تعداد دنبالکنندگان و لایک گرفتن بیشتر در رقابتی دائمی وارد میشوند و نتیجهی چنین رقابتی افزایش میانگین نمرات خودشیفتگیست. ترس از جا ماندن از دیگران، این رقابت را تشدید میکند.
پنج. پدیدهی تورم نمره
تا به اینجا علل یادشده به گوشمان آشنا میآید. اما یکی از دلایل عجیبتر در افزایش خودشیفتگی، افزایش میانگین نمراتیست که معلمان برای افزایش رضایت شاگردان به آنها میدهند. از جمله دو دلیل برای این کار وجود دارد. ظاهراً ایدهای انسانی پشت سر ماجرا نهفته است: با دادن نمرات بالا به چند شاگرد، احساس نخبه بودن را در آنها، و همزمان احساس معمولی بودن یا ضعیف بودن را در سایرین تقویت میکنیم و این احساس باعث فخرفروشی برخی، و تجربهی تحقیر در سایرین میشود.
اما علت مهم دیگری هم وجود دارد که مشخص میکند پشت این سخن به ظاهر انسانی، ترسی نیز نهفته است: ترس استاد از ارزیابی دانشآموزان و متصدیان دانشگاه. معلمان و استادان به جلب رضایت دانشآموزان و دانشجویان نیازمندند تا در ارزیابی سالانهی خود نمرات بهتری را دریافت کنند! این مثالی بینظیر است که چگونه تغییراتی کوچک در یک تکنولوژی نرم (نحوهی ارزیابی دانشآموزان)، هرچند خیرخواهانه و با هدف افزایش اعتماد به نفس شاگردان ضعیفتر انجام گیرد، ممکن است پیامدهای نامنتظرهای در تغییر الگوهای رفتاری ما بگذارد. وقتی استادان طی دهههای اخیر شروع به افزایش نمرات کردند فکرش را نیز نمیکردند که برای جلوگیری از خودشیفتگی چند نفر در هر کلاس، باعث خودشیفتگی جمعی انسانها میشوند.
از عوارض این افزایش خودشیفتگی کاهش سطح بهزیستی، افزایش تنهایی، و همچنین افزایش تفکرات مربوط به خودکشیست.
آیا میشود کاری کرد؟
وقتی به علل پدیده نگاهی میکنیم به نظر میرسد در دسترسترین، عملیترین، و ارزانترین راهکار، ایجاد تغییرات بنیادین در نظامهای آموزش و پرورش و همچنین تغییر در شیوههای فرزندپروری است. اصرار بر حفظ رویههای موجود نامعقول است. آموزش و پرورش باید در بازسازی خود به آخرین دستاوردهای علم توجه کند.
انسان موجودی اجتماعیست که همواره در کنار طبیعت بوده است. کاهش روابط جمعی و فاصله گرفتن از طبیعت منشأ عموم مشکلات روانشناختیست. با نادیده گرفتن هر کدام از این دو، هیچ راهی به بهزیستی انسان گشوده نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
Psychology Today
Why Narcissism Is Rising
Social media encourages self-promotion but also sows insecurity.
چهار خطر هوش مصنوعی
طی سال گذشته بسیار در مورد خطرات هوش مصنوعی شنیدهایم. برخی از مخالفتها با آن ناشی از ترس وسواسگونه از همهی تکنولوژیها است. اما برخی دیگر، سخنانی سنجیدهاند که در گسترش هر تکنولوژی باید مد نظر قرار گیرند؛ و به دلیل ویژگیهای خاص هوش مصنوعی، سرعت رشد بسیار بالای آن، و تأثیرات عمیقی که بر زندگی بشر میگذارد بیشتر باید مورد توجه قرار گیرد.
مثال؛ اتومبیل و پلاستیک
در نیمه دوم قرن نوزدهم دو اختراع سرنوشتساز داشتیم: اتومبیل و پلاستیک. هر دو اختراع در ابتدای قرن بیستم به تولید کارخانهای رسیدند و اکنون دهههاست که شاهد عوارض منفی آنها بر محیطزیست هستیم تا جاییکه دود ناشی از اولی گریبان انسان که هیچ، گلوی او را نیز به سختی فشرده؛ و ذرات دومی تمامی طبیعت، از جمله بدن انسان را انباشته است. با این حال، بدون تردید هر دو اختراع نقشهای مثبتی نیز بر زندگی بشر داشتهاند. ممکن است بگوییم اگر از ابتدا برای جلوگیری از عوارض منفی آنها قوانینی وضع میکردیم امروزه شاهد محیطزیست بهتری بودیم و با چنین تغییرات بزرگ اقلیمی مواجه نبودیم، یا کمتر مواجه بودیم. اما وضع قوانین از ابتدای تولید این محصولات تقریباً ناممکن بوده است. زیرا هیچ کسی فکرش را هم نمیکرد که دود اتومبیل چنین بلایی بر سر انسان بیاورد یا ذرات پلاستیکها در اعماق اقیانوسها نیز بلای جان آبزیان شود. با این حال از زمانی به بعد این اطلاعات را داشتیم و به خوبی متوجه این خطرات شدیم. اما سهلانگارانه آنها را نادیده یا کوچک انگاشتیم و با مصرف هر چه بیشتر محصولاتی که آیندهی بشریت و کرهی زمین را به شدت به خطر میانداخت، به انباشت سرمایهی صاحبان کارخانههای تولیدکنندهی آنها کمک کردیم تا جاییکه آنها آنقدر بزرگ و قوی شدند که اکنون دیگر به رغم نارضایتی عموم مردم جهان، به راحتی خواست عمومی را نادیده میگیرند و مانع وضع قوانینی برای حفظ محیطزیست میشوند.
کامپیوتر، اینترنت، هوش مصنوعی
همین داستان در مورد کامپیوترها، اینترنت، و هوش مصنوعی نیز تکرار شده است. از یکسو از فواید پرشمار آنها بهره میگیریم و زندگی را تسهیل کردهاند و از سوی دیگر خطرات بزرگی را نیز برایمان فراهم کردهاند و خطرات بزرگتر در راهاند. البته اینبار شاید با کمک خودِ همان تکنولوژیها بتوانیم جلوی خطرات را بگیریم. اکنون در جهانی زندگی میکنیم که هر چند اطلاعات نادرست با سرعت بیشتری در فضای مجازی منتشر میشوند اما حداقل امکان افزایش آگاهی عمومی نیز بالا رفته است. به مدد همین تکنولوژیها وقتی نویسندهای در آمریکا مقالهای با عنوان «چهار شیوهی عجیب که هوشمصنوعی زندگی بشر را تهدید میکند» را دو روز پیش منتشر کرد لحظاتی بعد اینجا در ایران آن را خواندم و احتمالاً در سراسر جهان هزاران نفر دیگر نیز در همان روزِ نخست مقاله را خواندند. و حالا باز به مدد همین تکنولوژیها شما نیز مشغول خواندن گزارشی از آن هستید و با مراجعه به لینک، خود مقاله را نیز میتوانید بخوانید. بنابراین در برههای از تاریخ هستیم که به رغم تمامی موانع، «امکان» اقدامات اصلاحی در مسیر بهزیستی بیش از هر زمانی فراهم است زیرا امکان ارتباط میان ما انسانها در سراسر زمین افزایش یافته است.
خطرات هوش مصنوعی
کدام دسته از خطرات هوش مصنوعی را باید جدی گرفت؟ مقاله که خود گزارشی از پنج مقالهی علمی جدید است، با اشاره به دستهای شواهد تجربی خطرات اصلی هوش مصنوعی را چنین معرفی میکند: یک. دستکاری روانشناختی انسان، دو. خرابکاریهای سازمانی، سه. افزایش افراطگرایی سیاسی، و چهار. خطرات وجودی برای گونهی انسان. سهتای اول از عهدهی هوش مصنوعی سادهای مانند چتجیپیتی هم بر میآید و چهارمی از عهدهی هوش مصنوعیهای فوقهوشمند در آیندهی نزدیک.
در ۲۰۱۷ چتبات رپلیکا محبوبیت یافت. هدف طراحان ساخت چتباتی بود که با انسان گفتوگوی دوستانه انجام دهد. به این منظور چتبات خود را با ایدهها و هیجانات ابراز شده توسط مخاطب هماهنگ میکرد که مصاحبِ خوشمشربی باشد. اما این کار پیامد عجیبی نیز داشت: طی گفتوگو و با هماهنگ کردن خود با انسان باعث میشد برخی ایدههای عجیب و شیطانی در فرد افراطی شوند! مثلاً اگر فردی در خیال خود یک عمل تروریستی را میپروراند، در گفتوگو با رپلیکا و با بازخوردهایی که از او میگرفت ممکن بود عملاً به فکر اجرای آن بیافتد، کما اینکه عملاً نیز چنین اتفاقی رخ داد.
اَشکال جدید هوش مصنوعی به شیوههای دیگری ذهنیت مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهند. هوش مصنوعی قابلیت تشخیص خبر درست از جعلی را ندارد و این ناتوانی، امکان دیگری را فراهم میکند: با گسترش اطلاعات نادرست به دستکاری ذهنیت افراد میانجامد که میتواند سرنوشت انتخابات را نیز تغییر دهد. (در مقاله به نمونههایی اشاره میشود.)
ادامه دارد👇
طی سال گذشته بسیار در مورد خطرات هوش مصنوعی شنیدهایم. برخی از مخالفتها با آن ناشی از ترس وسواسگونه از همهی تکنولوژیها است. اما برخی دیگر، سخنانی سنجیدهاند که در گسترش هر تکنولوژی باید مد نظر قرار گیرند؛ و به دلیل ویژگیهای خاص هوش مصنوعی، سرعت رشد بسیار بالای آن، و تأثیرات عمیقی که بر زندگی بشر میگذارد بیشتر باید مورد توجه قرار گیرد.
مثال؛ اتومبیل و پلاستیک
در نیمه دوم قرن نوزدهم دو اختراع سرنوشتساز داشتیم: اتومبیل و پلاستیک. هر دو اختراع در ابتدای قرن بیستم به تولید کارخانهای رسیدند و اکنون دهههاست که شاهد عوارض منفی آنها بر محیطزیست هستیم تا جاییکه دود ناشی از اولی گریبان انسان که هیچ، گلوی او را نیز به سختی فشرده؛ و ذرات دومی تمامی طبیعت، از جمله بدن انسان را انباشته است. با این حال، بدون تردید هر دو اختراع نقشهای مثبتی نیز بر زندگی بشر داشتهاند. ممکن است بگوییم اگر از ابتدا برای جلوگیری از عوارض منفی آنها قوانینی وضع میکردیم امروزه شاهد محیطزیست بهتری بودیم و با چنین تغییرات بزرگ اقلیمی مواجه نبودیم، یا کمتر مواجه بودیم. اما وضع قوانین از ابتدای تولید این محصولات تقریباً ناممکن بوده است. زیرا هیچ کسی فکرش را هم نمیکرد که دود اتومبیل چنین بلایی بر سر انسان بیاورد یا ذرات پلاستیکها در اعماق اقیانوسها نیز بلای جان آبزیان شود. با این حال از زمانی به بعد این اطلاعات را داشتیم و به خوبی متوجه این خطرات شدیم. اما سهلانگارانه آنها را نادیده یا کوچک انگاشتیم و با مصرف هر چه بیشتر محصولاتی که آیندهی بشریت و کرهی زمین را به شدت به خطر میانداخت، به انباشت سرمایهی صاحبان کارخانههای تولیدکنندهی آنها کمک کردیم تا جاییکه آنها آنقدر بزرگ و قوی شدند که اکنون دیگر به رغم نارضایتی عموم مردم جهان، به راحتی خواست عمومی را نادیده میگیرند و مانع وضع قوانینی برای حفظ محیطزیست میشوند.
کامپیوتر، اینترنت، هوش مصنوعی
همین داستان در مورد کامپیوترها، اینترنت، و هوش مصنوعی نیز تکرار شده است. از یکسو از فواید پرشمار آنها بهره میگیریم و زندگی را تسهیل کردهاند و از سوی دیگر خطرات بزرگی را نیز برایمان فراهم کردهاند و خطرات بزرگتر در راهاند. البته اینبار شاید با کمک خودِ همان تکنولوژیها بتوانیم جلوی خطرات را بگیریم. اکنون در جهانی زندگی میکنیم که هر چند اطلاعات نادرست با سرعت بیشتری در فضای مجازی منتشر میشوند اما حداقل امکان افزایش آگاهی عمومی نیز بالا رفته است. به مدد همین تکنولوژیها وقتی نویسندهای در آمریکا مقالهای با عنوان «چهار شیوهی عجیب که هوشمصنوعی زندگی بشر را تهدید میکند» را دو روز پیش منتشر کرد لحظاتی بعد اینجا در ایران آن را خواندم و احتمالاً در سراسر جهان هزاران نفر دیگر نیز در همان روزِ نخست مقاله را خواندند. و حالا باز به مدد همین تکنولوژیها شما نیز مشغول خواندن گزارشی از آن هستید و با مراجعه به لینک، خود مقاله را نیز میتوانید بخوانید. بنابراین در برههای از تاریخ هستیم که به رغم تمامی موانع، «امکان» اقدامات اصلاحی در مسیر بهزیستی بیش از هر زمانی فراهم است زیرا امکان ارتباط میان ما انسانها در سراسر زمین افزایش یافته است.
خطرات هوش مصنوعی
کدام دسته از خطرات هوش مصنوعی را باید جدی گرفت؟ مقاله که خود گزارشی از پنج مقالهی علمی جدید است، با اشاره به دستهای شواهد تجربی خطرات اصلی هوش مصنوعی را چنین معرفی میکند: یک. دستکاری روانشناختی انسان، دو. خرابکاریهای سازمانی، سه. افزایش افراطگرایی سیاسی، و چهار. خطرات وجودی برای گونهی انسان. سهتای اول از عهدهی هوش مصنوعی سادهای مانند چتجیپیتی هم بر میآید و چهارمی از عهدهی هوش مصنوعیهای فوقهوشمند در آیندهی نزدیک.
در ۲۰۱۷ چتبات رپلیکا محبوبیت یافت. هدف طراحان ساخت چتباتی بود که با انسان گفتوگوی دوستانه انجام دهد. به این منظور چتبات خود را با ایدهها و هیجانات ابراز شده توسط مخاطب هماهنگ میکرد که مصاحبِ خوشمشربی باشد. اما این کار پیامد عجیبی نیز داشت: طی گفتوگو و با هماهنگ کردن خود با انسان باعث میشد برخی ایدههای عجیب و شیطانی در فرد افراطی شوند! مثلاً اگر فردی در خیال خود یک عمل تروریستی را میپروراند، در گفتوگو با رپلیکا و با بازخوردهایی که از او میگرفت ممکن بود عملاً به فکر اجرای آن بیافتد، کما اینکه عملاً نیز چنین اتفاقی رخ داد.
اَشکال جدید هوش مصنوعی به شیوههای دیگری ذهنیت مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهند. هوش مصنوعی قابلیت تشخیص خبر درست از جعلی را ندارد و این ناتوانی، امکان دیگری را فراهم میکند: با گسترش اطلاعات نادرست به دستکاری ذهنیت افراد میانجامد که میتواند سرنوشت انتخابات را نیز تغییر دهد. (در مقاله به نمونههایی اشاره میشود.)
ادامه دارد👇
ادامه ...👆
نکتهی مهم دیگر آنجاست که بسیاری از فریبهای احتمالی از طرف هوشمصنوعی غیرقابل رصد کردن هستند و هوشمصنوعی میتواند این کار را بدون مداخلهی انسان نیز انجام دهد.
در مقاله آمده که چنین مداخلاتی در بازارهای بورس میتواند نه در درازمدت، که بشود فکری برای آن کرد، بلکه در چشمبرهمزدنی بازار را با بحرانهای اساسی روبهرو کند. این امکان پرسشهای فلسفی جالبی را مطرح میکند: اینکه آیا ممکن است یک هوشمصنوعی بنیانهای اقتصادی شرکتهای بوجودآورندهی خودِ هوشهای مصنوعی را نیز نابود سازد و خود را نیز با خطر مواجه کند؟ یا مثلاً نیروگاهها را از کار بیاندازد و منبع انرژی خود را نیز قطع کند؟ اما ضرورتی به این خودزنی نیز نیست؛ اقتصاد جهانی شبکهای به هم پیوسته است. اگر هر جای دیگر بازار را نیز با بحرانی اساسی مواجه کند به خودش نیز صدماتی وارد میکند. بنابراین آیا آنقدر هوشمند است که برای بقاء خود چنین کاری نکند؟ یا شاید در نقطهی مقابل، مشکلات کرهی زمین را ناشی از وجود همین بازارهای کنونی تشخیص دهد و برای حل مشکلات به نحوی اساسی تصمیم به تخریبی اساسی بگیرد؟ که البته خودش نیز با آن از بین برود؟! (این سؤالات پرسشهای فلسفی یا علمی-تخیلی فانتزی نیستند؛ زیرا ما یک هوش مصنوعی نداریم. از هماکنون نیز هوشهای مصنوعی آمریکایی و چینی علیه یکدیگر صفآرایی کردهاند.)
جدا از این سناریوهای کلی، به نحوی جزئیتر امکان خرابکاری در سازمانها توسط رقبای تجاری کوچکتر، نه تنها وجود دارد بلکه عملاً نیز شاهد آن بودهایم. در آزمایش جدیدی نشان دادهاند که حتی با هوشمصنوعی سادهای مانند پتجیپیتی نیز به راحتی میتوانند ایمیلها را دستکاری کنند و برنامههای کامپیوتری یک سازمان را مختل کنند.
تحلیل نهایی:
مثال دیگری بزنیم. ما انسانها محصول همتکاملی ژنها و تکنولوژیها هستیم. وقتی تکنیک مهار آتش و سپس تکنیک آشپزی را بدست آوردیم، پیامد آن طی صدهاهزارسال کوچک شدن دستگاه گوارش انسان از یکسو، و بزرگ شدن مغز او از سوی دیگر بود. مغز بزرگتر تکنیکهای جدیدتری را ابداع میکرد و امکان دسترسی به انرژی بیشتر را فراهم میکرد که به وضوح به بقاء گونهی انسان کمک زیادی کرد. اما طی دهههای گذشته، وقتی همان انرژی بیشتر در قالب فستفودها در بخشی از جوامع بشری گسترش یافت، بلای جان انسان شد و در بخشی از کرهی زمین اضافهوزن و چاقی را چنان گسترش داد که انواعی از بیماریها در گونهی انسان ایجاد شد که هیچ سابقهای در نیاکان ما نداشت.
بنابراین، جدا از مثالهایی مانند اتومبیل و پلاستیک، از گذشتههای بسیار دور نیز شاهد آن بودهایم که یک تکنولوژی برای مدتهای مدیدی مفید بوده، و ناگهان در شرایطی جدید بهدنحوی از کنترل خارج شده که امروزه برخی از ضررهای آن برای بهزیستی انسان آشکار شده است.
پس کاملاً معقول است که به جهت تغییراتی که با گسترش کامپوترها و محصولات آنها در زندگی انسان مدرن ایجاد شد با دقت بیشتری نگاه کنیم. در برخی از پستهای قبلی به برخی اکتشافات علمی اشاره شد که بدون کمک هوش مصنوعی ناممکن مینمود. در عین حال به این نکته نیز اشاره شد که هوش مصنوعی این اثر منفی را نیز برای علم دارد که توهم فهمیدن را در مخاطب ایجاد میکند. همانند اتومبیلها که هم حملونقل را راحت کردهاند و هم محیط زیست را آلوده میکنند؛ جان عدهای را نجات میدهند و جان عدهای را میگیرند؛ سختیهایی را آسان میکنند و سختیهای دیگری میآفرینند.
باید از نگاههای یکسونگرانهی نقادانهی صرف، یا تمجیدگرانهی محض، به هوش مصنوعی نیز اجتناب کرد. از یکسو، تلاش داشت به نحوی مداوم، نقادانه خطرات آن را گوشزد کرد تا به وضع قوانین نظارتی بیانجامد. از سوی دیگر، همزمان باید از فایدههای آن بهره گرفت. احتمالاً میتوانیم برای حل مشکلات یادشده نیز از خود هوش مصنوعی بهره گیریم. یا حتی برای حل مشکلات اقلیمی. شبکههای مجازی نیز هم فرصتی برای بهزیستیاند و هم آفتی برای آن.
در سطح زندگی فردی برخورداری از مهارت تفکرِنقاد باعث میشود کمتر دچار آفتهای آن شویم. بعلاوه باید روند تغییرات را دائماً رصد کنیم.
هادی صمدی
@evophilosophy
نکتهی مهم دیگر آنجاست که بسیاری از فریبهای احتمالی از طرف هوشمصنوعی غیرقابل رصد کردن هستند و هوشمصنوعی میتواند این کار را بدون مداخلهی انسان نیز انجام دهد.
در مقاله آمده که چنین مداخلاتی در بازارهای بورس میتواند نه در درازمدت، که بشود فکری برای آن کرد، بلکه در چشمبرهمزدنی بازار را با بحرانهای اساسی روبهرو کند. این امکان پرسشهای فلسفی جالبی را مطرح میکند: اینکه آیا ممکن است یک هوشمصنوعی بنیانهای اقتصادی شرکتهای بوجودآورندهی خودِ هوشهای مصنوعی را نیز نابود سازد و خود را نیز با خطر مواجه کند؟ یا مثلاً نیروگاهها را از کار بیاندازد و منبع انرژی خود را نیز قطع کند؟ اما ضرورتی به این خودزنی نیز نیست؛ اقتصاد جهانی شبکهای به هم پیوسته است. اگر هر جای دیگر بازار را نیز با بحرانی اساسی مواجه کند به خودش نیز صدماتی وارد میکند. بنابراین آیا آنقدر هوشمند است که برای بقاء خود چنین کاری نکند؟ یا شاید در نقطهی مقابل، مشکلات کرهی زمین را ناشی از وجود همین بازارهای کنونی تشخیص دهد و برای حل مشکلات به نحوی اساسی تصمیم به تخریبی اساسی بگیرد؟ که البته خودش نیز با آن از بین برود؟! (این سؤالات پرسشهای فلسفی یا علمی-تخیلی فانتزی نیستند؛ زیرا ما یک هوش مصنوعی نداریم. از هماکنون نیز هوشهای مصنوعی آمریکایی و چینی علیه یکدیگر صفآرایی کردهاند.)
جدا از این سناریوهای کلی، به نحوی جزئیتر امکان خرابکاری در سازمانها توسط رقبای تجاری کوچکتر، نه تنها وجود دارد بلکه عملاً نیز شاهد آن بودهایم. در آزمایش جدیدی نشان دادهاند که حتی با هوشمصنوعی سادهای مانند پتجیپیتی نیز به راحتی میتوانند ایمیلها را دستکاری کنند و برنامههای کامپیوتری یک سازمان را مختل کنند.
تحلیل نهایی:
مثال دیگری بزنیم. ما انسانها محصول همتکاملی ژنها و تکنولوژیها هستیم. وقتی تکنیک مهار آتش و سپس تکنیک آشپزی را بدست آوردیم، پیامد آن طی صدهاهزارسال کوچک شدن دستگاه گوارش انسان از یکسو، و بزرگ شدن مغز او از سوی دیگر بود. مغز بزرگتر تکنیکهای جدیدتری را ابداع میکرد و امکان دسترسی به انرژی بیشتر را فراهم میکرد که به وضوح به بقاء گونهی انسان کمک زیادی کرد. اما طی دهههای گذشته، وقتی همان انرژی بیشتر در قالب فستفودها در بخشی از جوامع بشری گسترش یافت، بلای جان انسان شد و در بخشی از کرهی زمین اضافهوزن و چاقی را چنان گسترش داد که انواعی از بیماریها در گونهی انسان ایجاد شد که هیچ سابقهای در نیاکان ما نداشت.
بنابراین، جدا از مثالهایی مانند اتومبیل و پلاستیک، از گذشتههای بسیار دور نیز شاهد آن بودهایم که یک تکنولوژی برای مدتهای مدیدی مفید بوده، و ناگهان در شرایطی جدید بهدنحوی از کنترل خارج شده که امروزه برخی از ضررهای آن برای بهزیستی انسان آشکار شده است.
پس کاملاً معقول است که به جهت تغییراتی که با گسترش کامپوترها و محصولات آنها در زندگی انسان مدرن ایجاد شد با دقت بیشتری نگاه کنیم. در برخی از پستهای قبلی به برخی اکتشافات علمی اشاره شد که بدون کمک هوش مصنوعی ناممکن مینمود. در عین حال به این نکته نیز اشاره شد که هوش مصنوعی این اثر منفی را نیز برای علم دارد که توهم فهمیدن را در مخاطب ایجاد میکند. همانند اتومبیلها که هم حملونقل را راحت کردهاند و هم محیط زیست را آلوده میکنند؛ جان عدهای را نجات میدهند و جان عدهای را میگیرند؛ سختیهایی را آسان میکنند و سختیهای دیگری میآفرینند.
باید از نگاههای یکسونگرانهی نقادانهی صرف، یا تمجیدگرانهی محض، به هوش مصنوعی نیز اجتناب کرد. از یکسو، تلاش داشت به نحوی مداوم، نقادانه خطرات آن را گوشزد کرد تا به وضع قوانین نظارتی بیانجامد. از سوی دیگر، همزمان باید از فایدههای آن بهره گرفت. احتمالاً میتوانیم برای حل مشکلات یادشده نیز از خود هوش مصنوعی بهره گیریم. یا حتی برای حل مشکلات اقلیمی. شبکههای مجازی نیز هم فرصتی برای بهزیستیاند و هم آفتی برای آن.
در سطح زندگی فردی برخورداری از مهارت تفکرِنقاد باعث میشود کمتر دچار آفتهای آن شویم. بعلاوه باید روند تغییرات را دائماً رصد کنیم.
هادی صمدی
@evophilosophy
راز گونهزایی در جانوران
نیای همهی مهرهداران حدود ۷۰۰ میلیون سال پیش شکل گرفت که موجودی دارای تقارن بود و بالاوپایین و عقبوجلوی آن مشخص بود. این موجود که آخرین نیای مشترک همهی مهرهداران (ماهیها، دوزیستان، خزندگان، پرندگان، و پستانداران) است "دوسوئی" نامیده میشود و انشعابهای بعدی آن "دوسوئیان".
به این ترتيب اگر اشتراکهای ژنتیکی مهرهداران امروز را پیدا کنیم در واقع مشغول رصد کردن برخی از ژنهای آن آخرین نیا هستیم. اما تعداد گونههای اسلاف آن آخرین نیا بسیار بالا است و شامل همهی مهرهداران امروزی میشود. کار عملیتر آن است که تعدادی از آنها را که بسیار متفاوت هستند انتخاب کنیم و شباهتهای ژنتیکیشان را بسنجیم.
در پژوهشی همین کار را کردند و ۲۰ گونه را که شامل انسانها، کوسهها، مگسها، صدپاها، و اختاپوسها بود بررسی کردند که نتایج آن دیروز در نشریهی نیچر منتشر شد. طی این مطالعه هفتهزار گروه ژنی مشترک را رصد کردند که احتمالاً در آن نیای مشترک وجود داشته است. فرض بر این بود که این دسته از ژنهای نیاکانی آنقدر نقش مهمی در حیات دارند که تغییر در آنها به مرگ خواهد انجامید. اما در کمال تعجب شاهد آن بودند که نیمی از آنها در جانوران مختلف تغییر کاربری داده و مثلاً در ساخت مغز و سایر اعضاء بدن نقش جدیدی را به عهده گرفته بودند.
طرح مسأله:
پرسش مهم این است: اگر آن ژنهایِ تغییرکاربریدادهشده، آنقدر که گفتیم نقش مهمی در حیات جانور بازی میکنند، پس چرا تغییر کاربری، که نقش اولیه را از ژن میگیرد، به مرگ جانور نیانجامیده است؟
راه حل:
به دلیل آنکه از طریق فرایند «کپی-پیست» ابتدا نسخههایی دیگری از آن ژن کپی شده و سپس در محل دیگری از ژنوم قرار داده میشود (پیست میشود). اما این کار با خطا همراه است. به عبارتی آنچه کپی میشود همراه با خطا کپی شده و سپس در محل دیگری از ژنوم، نسخهای که اندکی متفاوت با نسخهی اصلی است، پیست میشود. به این ترتیب نسخهی اصلی که نقش حیاتی مهمی داشت حفظ میشود و پروتئین یا پروتئینهای تولید شده از نسخهی کپی شده کارکردهای متفاوتی پیدا میکنند. (در پستهای قبلی در این مورد توضیحاتی داده شد که با توجه به مفید بودن اینگونه خطاها آیا کماکان مجاز هستیم محصول این فرایند را «خطا» بنامیم؟! بدون انجام این خطاها «تنوع»، که لازمهی انتخاب طبیعیست، بوجود نمیآمد.)
تمثیلی برای روشن شدن مطلب
یک کتاب آشپزی بسیار قدیمی را در نظر بگیرید. این کتاب دستورالعمل چند غذای پایه را دارد. در گذشتههای دور کتاب در نقاط مختلف زمین منتشر شده است. در هر جا بخش اصلی حفظ میشود اما دستورالعملهای جدیدی، که البته عموماً صرفاً تغییر کوچکی در بخشی از آن دستورالعملهای پایهاند، به عنوان فصول جدید به کتاب «اضافه» میشوند (و نه اینکه جایگزین دستوالعملهای پایه شوند). بنابراین به مرور کتاب حجیمتر میشود. در ضیافتی، همزمان کلیهی دستورالعملهای هر یک از کتابها یکجا تهیه میشوند و بر روی هزاران میز قرار میگیرند. مجموعه غذاهای موجود بر روی یک میز، همتای بخشهای مختلف بدن یک جانور است. و از آنجا که در کتابهای مختلف دستورالعملهای مختلفی وجود داشته است غذاهای روی هیچ دو میزی کاملاً شبیه نیستند و البته شباهتهایی نیز دارند؛ درست همانند گونههای مختلف مهرهداران که به رغم شباهت هر کدام منحصر به فرد هستند.
تغییرات تکاملی بیضه
از زمان داروین تا اواخر قرن بیستم عموم اطلاعات ما از تاریخ تکاملی برآمده از اطلاعات فسیلشناسی بوده است. بافتهای نرم، از جمله بافتهای دستگاه تناسلی، فسیلی به جا نمیگذارند. اما روشهای ژنتیکی، از جمله روش جدید به کار رفته در این پژوهش، روزنهای به گذشتههای بسیار دور میگشایند حتی برای مشاهدهی تغییرات ایجادشده در بافتهای نرمی که فسیلی ندارند. در این پژوهش، بر روی تغیییراتی که در هشت بافت، از جمله در بیضهها انجام شده، متمرکز شدهاند. از آنجا که هر تغییرِ ناموفقی در سلولهای جنسی به انقطاع نسل میانجامد، بنابراین ردگیری تغییرات موفق بر روی بیضهها میتواند برخی نقاط عطف تکاملی را در گونهزاییها آشکار کند.
اهمیت پژوهش: تبیینی جدید برای گونهزایی
این پژوهش نشان میدهد که حتی ژنهایی که کارکردهای حیاتی دارند، و بنابراین طی میلیونها سال محافظهکارانه حفظ شدهاند، نیز به سادگی میتوانند علاوه بر حفظ کارکرد حیاتی خود کارکردهای جدیدی را کسب کنند و به گونهزایی بیانجامند.
همانند گذشته، دیگر گونهزایی پدیدهای معماگونه نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
phys.org
Evolution's recipe book: How 'copy paste' errors led to insect flight, octopus camouflage and human cognition
Seven hundred million years ago, a remarkable creature emerged for the first time. Though it may not have been much to look at by today's standards, the animal had a front and a back, a top and a bottom. ...
چرا رنگ چشم سگها عموماً تیره است؟
مسأله:
یک. رنگ چشم گرگها زرد و روشن است.
دو. نیای سگها گرگها بودهاند.
سه. پس رنگ عموماً قهوهای و تیرهی چشم سگها (۹۲ درصد سگها) از کجا آمده است؟
پاسخ به این پرسش اهمیتی بسیار فراتر از رنگ چشم سگها دارد. پاسخ به آن به درک بهتری از تکامل انسان نیز میانجامد.
پاسخی به مسأله:
قبل از هر چیز باید بدانیم رنگ روشن، و عموماً زرد، برای چشم گرگها یک سازگاری است. گرگها شکار گروهی داشتهاند و همکاری میان آنها برای موفقیت در شکار حیاتی بوده و هست. گرگها با تشخیص اینکه اعضای دیگر گروه به کجا خیره شدهاند محل شکار را ردیابی میکنند. میزان گشادی مردمک هم حاوی اطلاعاتی برای میزان برانگیختگی گرگ است. چشم تیره در تاریکیِ شب توسط سایر اعضاء گروه دیده نمیشود و بنابراین این پیامها را منتقل نمیکند اما چشمان زردِ روشن به خوبی این هدف را برآورده میکند.
فرضیه: شاید دلیل شایع شدن رنگ قهوهای و تیره در سگها مطلوب بودن این رنگ از جانب انسانها بوده است. سگی که با انسان زیسته دیگر نیازی به ارسال پیام به سایر اعضاء گروه در هنگام شکارِ گروهی نداشته است.
آزمودن فرضیه:
پژوهشگران ژاپنی این فرضیه را به بوتهی آزمون گذاردند. با کمک کامپیوتر رنگ چشم تصویرِ دستهای از سگها را به رنگ چشم گرگها درآوردند و از آزمودنیها پرسیدند که میان جفتهایی از تصاویر سگها یکی را برگزینند: تصویر اول تصویر واقعی سگ بود با رنگ چشم قهوهای و تیره؛ دومی فوتوشاپ آن بود که رنگ چشم زرد و روشن شده بود. آزمودنیها باید قضاوت میکردند که کدام تصویر دوستانهتر، باهوشتر، و با پرخاشگری کمتر است؟
نتیجه قاطعانه به نفع تصاویر با چشمانی تیره بود. بنابراین این فرضیه که انسانها سگ با چشمان تیره را میپسندند پذیرفتی است. نگاه سگ با چشمان تیره، بهخلاف گرگ، کمتر تهدیدکننده است و تغییر در این خصیصه به انسانها این پیام را میداده که با موجود متفاوتی مواجه هستیم.
شرح یافته:
سگها تغییرات دیگری را نیز تجربه کردند: از برجستگی صورت و پوزهی آنها کاسته شد؛ گوشها آویزانتر از گرگها شد؛ دندانها کوچکتر شدند؛ دم حلقوی شد؛ و شکل کلی جانور در بزرگسالی نیز بیشتر به تولهها شبیه شد و در مجموع از پرخاشگری جانور کاسته شد. به عبارتی همانطور که ناخوداگاه با اهلیسازی گرگهایِنیایسگها، این تغییرات را در تبار آنها ایجاد کردیم، خود سگها نیز فرایند خوداهلیسازی را پیش گرفتند و از همافزایی این دو فرایندِ گزینشی توسط انسان و خود سگها، شاهد تغییرات بزرگی که منجر به گونهزایی سگ شد بودیم.
به غیر از تغییر در دم، تمامی این تغییرات در خود انسان نیز رخ داده است و مطالعهی چگونگی تغییرات در سگها کمک بزرگیست به فهم چگونگی تغییرات در گونهی انسان.
نکتهی مهم آن است که بسیار قبل از اهلیسازی سگ، فرایند خوداهلیسازیِ انسان از صدهاهزار سال قبل آغاز شده بوده است. خوداهلیسازی فرایندی بوده که طی آن، نیاکان ما رفتارهای خشونتآمیز خود را از طریق انتخاب جنسی کاهش دادند. به عبارتی در انسانها زنان گرایشی به انتخاب مردان ملایمتر داشتهاند که به کاهش خشونت گونهی انسان انجامیده است. زنانِ نیاکانی ما برای رصد کردن کاهش خشونت نشانههایی مانند بزرگی سر به جثه و تورفتگی صورت را در مردانی که به عنوان جفت برمیگزیدند رصد میکردند.
بنابراین رصد کردن شواهد کاهش خشونت در انسانها ابتدا به منظور دیگری ایجاد شده بوده است. محصول فرعی این گرایش، تشخیص ویژگیهای مشابه در گرگهاینیایسگ بوده است. و از این پس فرایند خوداهلیسازی در خود سگها نیز آغاز شده است زیرا با همراهی انسان میتوانستند از گرسنگی در زمستانهای سخت نجات پیدا کنند. نسبت بالای سگها به گرگها در جهانِ کنونی نشان میدهد که از منظر گسترش ژنها، گرگهاینیایسگها، با خوداهلیسازی و همراهی با انسان مسیر موفقیتآمیزی را برگزیدند.
اصل مقاله را اینجا ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
مسأله:
یک. رنگ چشم گرگها زرد و روشن است.
دو. نیای سگها گرگها بودهاند.
سه. پس رنگ عموماً قهوهای و تیرهی چشم سگها (۹۲ درصد سگها) از کجا آمده است؟
پاسخ به این پرسش اهمیتی بسیار فراتر از رنگ چشم سگها دارد. پاسخ به آن به درک بهتری از تکامل انسان نیز میانجامد.
پاسخی به مسأله:
قبل از هر چیز باید بدانیم رنگ روشن، و عموماً زرد، برای چشم گرگها یک سازگاری است. گرگها شکار گروهی داشتهاند و همکاری میان آنها برای موفقیت در شکار حیاتی بوده و هست. گرگها با تشخیص اینکه اعضای دیگر گروه به کجا خیره شدهاند محل شکار را ردیابی میکنند. میزان گشادی مردمک هم حاوی اطلاعاتی برای میزان برانگیختگی گرگ است. چشم تیره در تاریکیِ شب توسط سایر اعضاء گروه دیده نمیشود و بنابراین این پیامها را منتقل نمیکند اما چشمان زردِ روشن به خوبی این هدف را برآورده میکند.
فرضیه: شاید دلیل شایع شدن رنگ قهوهای و تیره در سگها مطلوب بودن این رنگ از جانب انسانها بوده است. سگی که با انسان زیسته دیگر نیازی به ارسال پیام به سایر اعضاء گروه در هنگام شکارِ گروهی نداشته است.
آزمودن فرضیه:
پژوهشگران ژاپنی این فرضیه را به بوتهی آزمون گذاردند. با کمک کامپیوتر رنگ چشم تصویرِ دستهای از سگها را به رنگ چشم گرگها درآوردند و از آزمودنیها پرسیدند که میان جفتهایی از تصاویر سگها یکی را برگزینند: تصویر اول تصویر واقعی سگ بود با رنگ چشم قهوهای و تیره؛ دومی فوتوشاپ آن بود که رنگ چشم زرد و روشن شده بود. آزمودنیها باید قضاوت میکردند که کدام تصویر دوستانهتر، باهوشتر، و با پرخاشگری کمتر است؟
نتیجه قاطعانه به نفع تصاویر با چشمانی تیره بود. بنابراین این فرضیه که انسانها سگ با چشمان تیره را میپسندند پذیرفتی است. نگاه سگ با چشمان تیره، بهخلاف گرگ، کمتر تهدیدکننده است و تغییر در این خصیصه به انسانها این پیام را میداده که با موجود متفاوتی مواجه هستیم.
شرح یافته:
سگها تغییرات دیگری را نیز تجربه کردند: از برجستگی صورت و پوزهی آنها کاسته شد؛ گوشها آویزانتر از گرگها شد؛ دندانها کوچکتر شدند؛ دم حلقوی شد؛ و شکل کلی جانور در بزرگسالی نیز بیشتر به تولهها شبیه شد و در مجموع از پرخاشگری جانور کاسته شد. به عبارتی همانطور که ناخوداگاه با اهلیسازی گرگهایِنیایسگها، این تغییرات را در تبار آنها ایجاد کردیم، خود سگها نیز فرایند خوداهلیسازی را پیش گرفتند و از همافزایی این دو فرایندِ گزینشی توسط انسان و خود سگها، شاهد تغییرات بزرگی که منجر به گونهزایی سگ شد بودیم.
به غیر از تغییر در دم، تمامی این تغییرات در خود انسان نیز رخ داده است و مطالعهی چگونگی تغییرات در سگها کمک بزرگیست به فهم چگونگی تغییرات در گونهی انسان.
نکتهی مهم آن است که بسیار قبل از اهلیسازی سگ، فرایند خوداهلیسازیِ انسان از صدهاهزار سال قبل آغاز شده بوده است. خوداهلیسازی فرایندی بوده که طی آن، نیاکان ما رفتارهای خشونتآمیز خود را از طریق انتخاب جنسی کاهش دادند. به عبارتی در انسانها زنان گرایشی به انتخاب مردان ملایمتر داشتهاند که به کاهش خشونت گونهی انسان انجامیده است. زنانِ نیاکانی ما برای رصد کردن کاهش خشونت نشانههایی مانند بزرگی سر به جثه و تورفتگی صورت را در مردانی که به عنوان جفت برمیگزیدند رصد میکردند.
بنابراین رصد کردن شواهد کاهش خشونت در انسانها ابتدا به منظور دیگری ایجاد شده بوده است. محصول فرعی این گرایش، تشخیص ویژگیهای مشابه در گرگهاینیایسگ بوده است. و از این پس فرایند خوداهلیسازی در خود سگها نیز آغاز شده است زیرا با همراهی انسان میتوانستند از گرسنگی در زمستانهای سخت نجات پیدا کنند. نسبت بالای سگها به گرگها در جهانِ کنونی نشان میدهد که از منظر گسترش ژنها، گرگهاینیایسگها، با خوداهلیسازی و همراهی با انسان مسیر موفقیتآمیزی را برگزیدند.
اصل مقاله را اینجا ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
Psychology Today
Why Do Most Dogs Have Brown Eyes While Wolves Do Not?
Domestication has driven the difference in iris color between dogs and wolves.
دانیل دنت: اگر تکامل نادرست باشد چه؟
دیروز دانیل دنت، مشهورترین فیلسوف تکاملی در ۸۲ سالگی درگذشت. آنچه در زیر آمده خلاصهی یکی از آخرین نوشتههای قبل از مرگش، فصل آخر کتاب داشتم فکر میکردم، با عنوان «اگر در اشتباه باشم چه؟» است.
او توصیههایش به پژوهشگران جوان را پیش از پاسخ به این پرسش آورده است.
توصیههای پیرِ راه به پژوهشگران جوان: گروهی کار کنید!
قبلاً پژوهشگر با وجدانتری بودم زیرا برای فهم مطالب غامض ساعتها در کتابخانه وقت میگذاشتم و افتخارم این بود که به فهم مطمئنی از مطلب برسم. اکنون که میدانم زندگی کوتاه است از کسانی که به آنها اعتماد دارم میخواهم مطالب دشوار مورد علاقهام را برایم توضیح دهند.
غرض از بیان این شرححال آن است که بگویم فهمِ توزیعشده را جدی بگیرید و خود را عضو جامعهای از متخصصان کنید. به نظرم این کار را سایر فیلسوفان کمتر میکنند و تمام دوران حرفهای خود را، مطابق آموزشهایی که دیدهاند، به تنهایی مشغول دستوپنجه نرمکردن با چند موضوع محدودند و با این کار، به نحوی خودخواسته، «چشمانداز تونلی» به خود میدهند. دانشمندان نیز وضعیت بهتری ندارند. یکبار پس از چندساعت نظاره بر کار یک عصبشناس جوان از او از پیامدهای پژوهشاش پرسیدم، و پاسخش این بود: «اوه دَن! من وقت فکرکردن ندارم!»
در ماجراهای تام سایر، تام از دوستانش برای سفیدکردن حصار جلوی خانه بهره میگیرد و نه تنها به آنها دستمزدی نمیدهد بلکه امتیاز این کار را به آنها میفروشد! این ماجرا در نگارش کتابهایم الهامبخش من شد. پیشنویس ماقبلِ آخرِ کتاب را به دانشجویان میدهم تا به اشتباهات اشاره کنند، استدلالها را به چالش کشند، و خواستار شفافیت بیشتر شوند. آنها بابت این کار نه فقط دستمزد نمیگیرند، بلکه شهریه هم میدهند؛ اما در مقدمه با ذکر نام، از آنها تشکر میکنم و نسخهی امضا شدهی کتاب را نیز دریافت میکنند. وقتی اثر منتشر میشود همه راضیاند.
در این میان بهویژه مخالفان شجاعی را گرامی میدارم که وادارم میکنند آنچه را که فکر میکردم خوب است بسط دهم، تجدیدنظر کنم، یا کنار بگذارم.
البته احتمالاً همهی آن پژوهشهای کتابخانهای اولیه برایم خوب بوده است. زیرا وادارم میکرد تا با دشواری سؤالات روبهرو شوم و از نزدیک دامهایی را ببینم که بسیاری از متفکران را گرفتار کرده بود. همان پژوهشها باعث شد که ضمن تواضع، اعتمادبهنفسی پیدا کنم که با گذر زمان بیشتر شد. از زمان نگارش رسالهی دکتری تا واپسین نوشتههایم نظام تبیینی شگفتانگیزی را پیدا، و تا حدی اختراع، کردهام که مشکلات را بهطور قابلاعتمادی حل میکند؛ اما شاید تمام دیدگاه من چنانکه برخی منتقدان چنین فکر میکنند، یک اشتباه فاحش باشد؛ شاید میوههای فراوان آن واهی باشند.
اگر در اشتباه باشم چه؟ متفکران خوب غالباً این سؤال را از خود میپرسند؛ همانگونه که پزشکان خوب بهواسطهی سوگند بقراطی که خوردهاند دائم چنین میکنند.
در پاسخ به این سؤال توصیهای به جوانان دارم: شجاعت به خرج دهید و برای نگارش ایدههای خود اقدام کنید. اگر ایراد بزرگی را پس از ساعتها تفکر و نوشتن کشف کردید بدانید همهچیز از بین نرفته است. به پاراگراف اول برگردید و این جمله را بنویسید و جاهای خالی را پر کنید: «وسوسهانگیز است که فکر کنیم ...، زیرا به نظر میرسد استدلال قدرتمندی برای این موضوع وجود دارد که ... اما همانطور که خواهیم دید، این یک خطا است.» سپس در ادامه چند اصلاح جزئی بیاورید و با دقت به خطایی که انجام دادهاید اشاره کنید. همین راهبرد را در تمامی نوشتههای خود به کارگیرید.
در مسیر علم یقین را جایی نیست؛ اما باید رفت!
مؤسسهی دیسکاوری، سایت ترویج خلقتگراییست. اغلب با تمسخر از مدیران آن خواستهام که پول خود را صرف یک علم واقعی کنند؛ اما وقتی در سال ۲۰۰۵ اعلام کردند که در حال راهاندازی مرکزی پژوهشی، با هدف رد نظریهی انتخاب طبیعی هستند اقدامشان را ستودم؛ زیرا سؤالات زیادیست که زیستشناسان صرفاً به این دلیل که «مطمئن» هستند از قبل پاسخ را میدانند نادیده میگیرند: «گونهی ایکس با ویژگی وای چگونه به وجود آمده است؟» البته تکاملیافته است، اما واقعیت این است که ما جزئیات را نمیدانیم. نظریههای خوب، در تلاشهای جدی برای رد آنها، رشد میکنند.
با این حال، اگر نظریهی من چیزی شبیه کیهانشناسی دکارت باشد چه؟ (کیهانشناسی دکارت بسیاری از پدیدهها را تبیین میکرد اما ناگهان نیوتن از راه رسید و نشانداد نظریهی دکارت کلاً غلط است.)
پاسخ دنت متواضعانه و درسآموز است: وقتی نظریهی دکارت با آن انسجام نادرست درآمد، بنابراین معقولترین رویکرد، اتخاذ موضعی شکگرایانه نسبت به نظریهها است.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل،
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم (سعدی)
هادی صمدی
@evophilosophy
دیروز دانیل دنت، مشهورترین فیلسوف تکاملی در ۸۲ سالگی درگذشت. آنچه در زیر آمده خلاصهی یکی از آخرین نوشتههای قبل از مرگش، فصل آخر کتاب داشتم فکر میکردم، با عنوان «اگر در اشتباه باشم چه؟» است.
او توصیههایش به پژوهشگران جوان را پیش از پاسخ به این پرسش آورده است.
توصیههای پیرِ راه به پژوهشگران جوان: گروهی کار کنید!
قبلاً پژوهشگر با وجدانتری بودم زیرا برای فهم مطالب غامض ساعتها در کتابخانه وقت میگذاشتم و افتخارم این بود که به فهم مطمئنی از مطلب برسم. اکنون که میدانم زندگی کوتاه است از کسانی که به آنها اعتماد دارم میخواهم مطالب دشوار مورد علاقهام را برایم توضیح دهند.
غرض از بیان این شرححال آن است که بگویم فهمِ توزیعشده را جدی بگیرید و خود را عضو جامعهای از متخصصان کنید. به نظرم این کار را سایر فیلسوفان کمتر میکنند و تمام دوران حرفهای خود را، مطابق آموزشهایی که دیدهاند، به تنهایی مشغول دستوپنجه نرمکردن با چند موضوع محدودند و با این کار، به نحوی خودخواسته، «چشمانداز تونلی» به خود میدهند. دانشمندان نیز وضعیت بهتری ندارند. یکبار پس از چندساعت نظاره بر کار یک عصبشناس جوان از او از پیامدهای پژوهشاش پرسیدم، و پاسخش این بود: «اوه دَن! من وقت فکرکردن ندارم!»
در ماجراهای تام سایر، تام از دوستانش برای سفیدکردن حصار جلوی خانه بهره میگیرد و نه تنها به آنها دستمزدی نمیدهد بلکه امتیاز این کار را به آنها میفروشد! این ماجرا در نگارش کتابهایم الهامبخش من شد. پیشنویس ماقبلِ آخرِ کتاب را به دانشجویان میدهم تا به اشتباهات اشاره کنند، استدلالها را به چالش کشند، و خواستار شفافیت بیشتر شوند. آنها بابت این کار نه فقط دستمزد نمیگیرند، بلکه شهریه هم میدهند؛ اما در مقدمه با ذکر نام، از آنها تشکر میکنم و نسخهی امضا شدهی کتاب را نیز دریافت میکنند. وقتی اثر منتشر میشود همه راضیاند.
در این میان بهویژه مخالفان شجاعی را گرامی میدارم که وادارم میکنند آنچه را که فکر میکردم خوب است بسط دهم، تجدیدنظر کنم، یا کنار بگذارم.
البته احتمالاً همهی آن پژوهشهای کتابخانهای اولیه برایم خوب بوده است. زیرا وادارم میکرد تا با دشواری سؤالات روبهرو شوم و از نزدیک دامهایی را ببینم که بسیاری از متفکران را گرفتار کرده بود. همان پژوهشها باعث شد که ضمن تواضع، اعتمادبهنفسی پیدا کنم که با گذر زمان بیشتر شد. از زمان نگارش رسالهی دکتری تا واپسین نوشتههایم نظام تبیینی شگفتانگیزی را پیدا، و تا حدی اختراع، کردهام که مشکلات را بهطور قابلاعتمادی حل میکند؛ اما شاید تمام دیدگاه من چنانکه برخی منتقدان چنین فکر میکنند، یک اشتباه فاحش باشد؛ شاید میوههای فراوان آن واهی باشند.
اگر در اشتباه باشم چه؟ متفکران خوب غالباً این سؤال را از خود میپرسند؛ همانگونه که پزشکان خوب بهواسطهی سوگند بقراطی که خوردهاند دائم چنین میکنند.
در پاسخ به این سؤال توصیهای به جوانان دارم: شجاعت به خرج دهید و برای نگارش ایدههای خود اقدام کنید. اگر ایراد بزرگی را پس از ساعتها تفکر و نوشتن کشف کردید بدانید همهچیز از بین نرفته است. به پاراگراف اول برگردید و این جمله را بنویسید و جاهای خالی را پر کنید: «وسوسهانگیز است که فکر کنیم ...، زیرا به نظر میرسد استدلال قدرتمندی برای این موضوع وجود دارد که ... اما همانطور که خواهیم دید، این یک خطا است.» سپس در ادامه چند اصلاح جزئی بیاورید و با دقت به خطایی که انجام دادهاید اشاره کنید. همین راهبرد را در تمامی نوشتههای خود به کارگیرید.
در مسیر علم یقین را جایی نیست؛ اما باید رفت!
مؤسسهی دیسکاوری، سایت ترویج خلقتگراییست. اغلب با تمسخر از مدیران آن خواستهام که پول خود را صرف یک علم واقعی کنند؛ اما وقتی در سال ۲۰۰۵ اعلام کردند که در حال راهاندازی مرکزی پژوهشی، با هدف رد نظریهی انتخاب طبیعی هستند اقدامشان را ستودم؛ زیرا سؤالات زیادیست که زیستشناسان صرفاً به این دلیل که «مطمئن» هستند از قبل پاسخ را میدانند نادیده میگیرند: «گونهی ایکس با ویژگی وای چگونه به وجود آمده است؟» البته تکاملیافته است، اما واقعیت این است که ما جزئیات را نمیدانیم. نظریههای خوب، در تلاشهای جدی برای رد آنها، رشد میکنند.
با این حال، اگر نظریهی من چیزی شبیه کیهانشناسی دکارت باشد چه؟ (کیهانشناسی دکارت بسیاری از پدیدهها را تبیین میکرد اما ناگهان نیوتن از راه رسید و نشانداد نظریهی دکارت کلاً غلط است.)
پاسخ دنت متواضعانه و درسآموز است: وقتی نظریهی دکارت با آن انسجام نادرست درآمد، بنابراین معقولترین رویکرد، اتخاذ موضعی شکگرایانه نسبت به نظریهها است.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل،
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم (سعدی)
هادی صمدی
@evophilosophy
eBay
I've Been Thinking by Daniel C. Dennett (English) Hardcover Book
Do we have free will?. What distinguishes human minds from the minds of animals?. Dennett's answers have profoundly shaped our age of philosophical thought. In I've Been Thinking, he reflects on his amazing career and lifelong scientific fascinations.
"نظریهی تکامل داروین" چیست؟
عموماً تصوری بسیار سادهانگارانه و سطحی از نظریهی تکامل داروین رایج است.
ایراد را نمیتوان یکسره به گردن مردم انداخت. داروین در کتاب منشأ انواع از اینکه «استدلالی طولانی» را عرضه کرده سخن میگوید، اما حتی میان مورخان علم نیز اجماعی بر سر چیستی این استدلال وجود ندارد. اینکه اصلاً این استدلال قیاسی است، استقرایی، یا تمثیلی نیز محل اختلاف است.
بهخلاف تصور رایج، نخستین مخالفان داروین، دانشمندان و فیلسوفان بودند: کسانی مانند ویلیام هیوئل، جان هرشل، آدام سجویک، و جان استوارت میل. و مخالفت اصلی این بود که داروین از روش استقرایِ فرانسیس بیکن تخطی کرده است.
در زیر یکی از خوانشهای این استدلال را که از مدخل داروینیسم دانشنامهی فلسفی استفورد ترجمه شده ملاحظه میکنید. به هر مقدمهی استدلال دقت فرمایید: گرچه هر مقدمهی استدلال محتوای تجربی دارد اما هر بند، آنقدر بدیهی است که نیازمند آزمون تجربی نیست. اما وقتی همهی استدلال را یکجا در نظر میگیرید از یکسو، آنقدر بدیهی به نظر میرسد که این پرسش را برمیانگیزد که آیا استدلالی به این سادگی شایستگی این شهرت را داشته است؟ و از سوی دیگر میتوان اینگونه پرسید که در پس این استدلال ساده چه قدرتی نهفته است که دوبژانسکی میگوید "در زیستشناسی هیچچیز معنا نمییابد مگر در سایهی تکامل"؟
وقتی بدانیم که زیستشناسان و فیلسوفان، از زمان انتشار نظریه تا کنون، بر سر خوانش درست آن اختلافنظرهای اساسی داشتهاند، احتمالاً باید گواهی باشد بر اینکه ظرافتهای معنایی زیادی در پس آن نهفته است. بهتدریج، در پستهای بعدی بیشتر دراینباره خواهم گفت.
استدلال داروین برای انتخاب طبیعی:
و اما پیراسته شدهی استدلال داروین به خوانش لنوکس چنین است:
۱. گونهها از افرادی تشکیل شدهاند که در برخی خصیصهها (که تعدادشان هم زیاد است) خیلی کم با یکدیگر متفاوتاند. [هر فرد خصیصههای زیادی دارد و هر دو فرد متعلق به یک گونه در بیشتر این خصیصهها لااقل اندکی متفاوتاند. به طور خلاصه: تنوع وجود دارد.]
۲. طی نسلها، گونهها تمایلی به افزایش تعداد دارند که این افزایش مطابق تصاعد هندسی است. [جمعیت افراد درون گونه رو به افزایش است. مثلاً هر گربه بهطور متوسط ۵ بچه بهدنیا میآورد.]
۳. به بیان توماس مالتوس در رسالهی درباره اصول جمعیت، این تمایل به افزایش جمعیت با منابع محدود، بیماری، شکار و غیره مواجه میشود: نتیجه؟ تنازعی برای بقا در میان اعضای گونه ایجاد میشود. [محدودیت منابع و بنابراین رقابت بر سر منابع وجود دارد. اگر رقابت نبود هر گربه میتوانست دهها بچه بهدنیا بیاورد. اما طی دو سه نسل رقابت آغاز میشود؛ وگرنه دنیا مملو از گربهها میشد.]
۴. برخی از افراد دارای تنوعی از خصیصهها هستند که به آنها در این مبارزه مزیت جزئی میدهد: خصیصههایی که امکان دسترسی مؤثرتر یا بهتر به منابع، مقاومت بیشتر در برابر بیماریها، موفقیت بیشتر در اجتناب از شکار شدن، و غیره را فراهم میکند.
۵. گرایش به زندهماندن در این افراد بیشتر است و فرزندان بیشتری بهجا میگذارند. [گربهای که بهتر شکار کند بخت بیشتری برای زادآوری دارد.]
۶. از سوی دیگر فرزندان تمایل دارند تغییرات والدین خود را به ارث ببرند. [بچهگربهها شباهتهای زیادی با والدین خود دارند.]
۷. بنابراین خصیصههای مطلوب بیشتر از سایرین به نسل بعدی منتقل شده و در آن تبار حفظ میشود: گرایشی که داروین آن را «انتخاب طبیعی» مینامد.
هر شش مقدمه بسیار بدیهیاند و هفتمی نیز نتیجهی منطقی آنهاست. بنابراین مخالفت با آنها تعجببرانگیز است. جالب است بدانیم نظریهی نیای مشترک داروین تقریباً خیلی سریع و بدون مخالفت پذیرفته شد. آنچه محل دعوا بود همین نظریهی انتخاب طبیعی بود. شاید اگر داروین به جای دهها مثال متعدد و پراکنده، به این دقت و صراحت لنوکس جمعبندی کرده بود پذیرش نظریه در زمان کوتاهتری رخ میداد.
استفاده از استدلال بالا به نفع تکامل:
استدلال ادامه دارد. اما به وضوح دو بند بعدی برآمده از تجربه نبوده بلکه برآمده از تأملات دارویناند. این بخش نیز مخالفتهای زیادی برانگیخت زیرا در مخالفت میگفتند این چه سنخ زیستشناسیای است که بدون مراجعه به طبیعت نگاشته شده؟
۸. با گذشت زمان، به ویژه در محیطی که به آرامی تغییر میکند، این فرآیند باعث تغییراتی در خصیصههای گونهها میشود.
۹. اگر دورهی زمانی به اندازهی کافی طولانی باشد، جمعیتهای به جا مانده از یک گونه اجدادی، آنقدر با گونهی اجدادی، و با یکدیگر، متفاوت خواهند بود تا بهعنوان گونههای مختلف طبقهبندی شوند. این فرایند به نحوی نامحدود قابلیت تکرار دارد. علاوهبراین، نیروهایی وجود دارند که باعث واگرایی در میان جمعیتهای زادگان میشوند و گونههای میانی را حذف میکنند.
هادی صمدی
@evophilosophy
عموماً تصوری بسیار سادهانگارانه و سطحی از نظریهی تکامل داروین رایج است.
ایراد را نمیتوان یکسره به گردن مردم انداخت. داروین در کتاب منشأ انواع از اینکه «استدلالی طولانی» را عرضه کرده سخن میگوید، اما حتی میان مورخان علم نیز اجماعی بر سر چیستی این استدلال وجود ندارد. اینکه اصلاً این استدلال قیاسی است، استقرایی، یا تمثیلی نیز محل اختلاف است.
بهخلاف تصور رایج، نخستین مخالفان داروین، دانشمندان و فیلسوفان بودند: کسانی مانند ویلیام هیوئل، جان هرشل، آدام سجویک، و جان استوارت میل. و مخالفت اصلی این بود که داروین از روش استقرایِ فرانسیس بیکن تخطی کرده است.
در زیر یکی از خوانشهای این استدلال را که از مدخل داروینیسم دانشنامهی فلسفی استفورد ترجمه شده ملاحظه میکنید. به هر مقدمهی استدلال دقت فرمایید: گرچه هر مقدمهی استدلال محتوای تجربی دارد اما هر بند، آنقدر بدیهی است که نیازمند آزمون تجربی نیست. اما وقتی همهی استدلال را یکجا در نظر میگیرید از یکسو، آنقدر بدیهی به نظر میرسد که این پرسش را برمیانگیزد که آیا استدلالی به این سادگی شایستگی این شهرت را داشته است؟ و از سوی دیگر میتوان اینگونه پرسید که در پس این استدلال ساده چه قدرتی نهفته است که دوبژانسکی میگوید "در زیستشناسی هیچچیز معنا نمییابد مگر در سایهی تکامل"؟
وقتی بدانیم که زیستشناسان و فیلسوفان، از زمان انتشار نظریه تا کنون، بر سر خوانش درست آن اختلافنظرهای اساسی داشتهاند، احتمالاً باید گواهی باشد بر اینکه ظرافتهای معنایی زیادی در پس آن نهفته است. بهتدریج، در پستهای بعدی بیشتر دراینباره خواهم گفت.
استدلال داروین برای انتخاب طبیعی:
و اما پیراسته شدهی استدلال داروین به خوانش لنوکس چنین است:
۱. گونهها از افرادی تشکیل شدهاند که در برخی خصیصهها (که تعدادشان هم زیاد است) خیلی کم با یکدیگر متفاوتاند. [هر فرد خصیصههای زیادی دارد و هر دو فرد متعلق به یک گونه در بیشتر این خصیصهها لااقل اندکی متفاوتاند. به طور خلاصه: تنوع وجود دارد.]
۲. طی نسلها، گونهها تمایلی به افزایش تعداد دارند که این افزایش مطابق تصاعد هندسی است. [جمعیت افراد درون گونه رو به افزایش است. مثلاً هر گربه بهطور متوسط ۵ بچه بهدنیا میآورد.]
۳. به بیان توماس مالتوس در رسالهی درباره اصول جمعیت، این تمایل به افزایش جمعیت با منابع محدود، بیماری، شکار و غیره مواجه میشود: نتیجه؟ تنازعی برای بقا در میان اعضای گونه ایجاد میشود. [محدودیت منابع و بنابراین رقابت بر سر منابع وجود دارد. اگر رقابت نبود هر گربه میتوانست دهها بچه بهدنیا بیاورد. اما طی دو سه نسل رقابت آغاز میشود؛ وگرنه دنیا مملو از گربهها میشد.]
۴. برخی از افراد دارای تنوعی از خصیصهها هستند که به آنها در این مبارزه مزیت جزئی میدهد: خصیصههایی که امکان دسترسی مؤثرتر یا بهتر به منابع، مقاومت بیشتر در برابر بیماریها، موفقیت بیشتر در اجتناب از شکار شدن، و غیره را فراهم میکند.
۵. گرایش به زندهماندن در این افراد بیشتر است و فرزندان بیشتری بهجا میگذارند. [گربهای که بهتر شکار کند بخت بیشتری برای زادآوری دارد.]
۶. از سوی دیگر فرزندان تمایل دارند تغییرات والدین خود را به ارث ببرند. [بچهگربهها شباهتهای زیادی با والدین خود دارند.]
۷. بنابراین خصیصههای مطلوب بیشتر از سایرین به نسل بعدی منتقل شده و در آن تبار حفظ میشود: گرایشی که داروین آن را «انتخاب طبیعی» مینامد.
هر شش مقدمه بسیار بدیهیاند و هفتمی نیز نتیجهی منطقی آنهاست. بنابراین مخالفت با آنها تعجببرانگیز است. جالب است بدانیم نظریهی نیای مشترک داروین تقریباً خیلی سریع و بدون مخالفت پذیرفته شد. آنچه محل دعوا بود همین نظریهی انتخاب طبیعی بود. شاید اگر داروین به جای دهها مثال متعدد و پراکنده، به این دقت و صراحت لنوکس جمعبندی کرده بود پذیرش نظریه در زمان کوتاهتری رخ میداد.
استفاده از استدلال بالا به نفع تکامل:
استدلال ادامه دارد. اما به وضوح دو بند بعدی برآمده از تجربه نبوده بلکه برآمده از تأملات دارویناند. این بخش نیز مخالفتهای زیادی برانگیخت زیرا در مخالفت میگفتند این چه سنخ زیستشناسیای است که بدون مراجعه به طبیعت نگاشته شده؟
۸. با گذشت زمان، به ویژه در محیطی که به آرامی تغییر میکند، این فرآیند باعث تغییراتی در خصیصههای گونهها میشود.
۹. اگر دورهی زمانی به اندازهی کافی طولانی باشد، جمعیتهای به جا مانده از یک گونه اجدادی، آنقدر با گونهی اجدادی، و با یکدیگر، متفاوت خواهند بود تا بهعنوان گونههای مختلف طبقهبندی شوند. این فرایند به نحوی نامحدود قابلیت تکرار دارد. علاوهبراین، نیروهایی وجود دارند که باعث واگرایی در میان جمعیتهای زادگان میشوند و گونههای میانی را حذف میکنند.
هادی صمدی
@evophilosophy
تعریف تکامل
داروین در چاپ اول منشأ انواع از واژهی اوولوشن استفاده نمیکند و اصطلاح «اشتقاق یا نسب همراه با تغییر» را برمیگزیند که بسیار با «تطور» همخوان است که جهتی ندارد. به مرور زمان داروین نهفقط واژهی اوولوشن را بهکار میبرد بلکه متأثر از حلقهی اطرافیانش بهویژه اسپنسر و هاکسلی سخنانی دربارهی جهتداری «تکامل» ادا میکند و در اواخر عمر نیز چنین نگاه لامارکی در آرای او پررنگتر میشود.
روبرتا میلستاین بهعنوان تعریفی بسیار عام از اوولوشن، در مدخل اوولوشن دانشنامهی فلسفی استنفورد، چنین مینویسد:
«تغییرات در نسبتهای سنخها یا تیپهای زیستیِ موجود در یک جمعیت طی زمان».
مطابق این تعریف تطورهای زیستی جهتی ندارند. آنچه میلستاین میگوید همنواست با نگاه رایج در زیستشناسی تکاملی قرن بیستم و تعریف رایج در آن:
«اوولوشن هر تغییری است در فراوانی آللها در یک جمعیت، از یک نسل به نسل بعد.»
در یک نسل تغییرات جهتدار بیمعنا است. جهت فقط طی نسلهای متوالی است که قابلتشخیص خواهد بود.
اما این تعریف موردقبول همهی زیستشناسان نبوده است. از منظر برخی این تعریف دو ایراد دارد: اولاً فقط به تکامل در یک سطح یعنی سطح ژنها اشاره دارد؛ ثانیاً به ماکرواوولوشن که در آن گونهزایی انجام میشود اشاره ندارد. مثلاً فسیلشناسانی که تکامل را در بازههای زمانی بسیار طولانیتر مطالعه میکنند این تعریف را نمیپسندند. تعریف جایگزین چیست؟
دو تعریف جایگزین:
یک. داگلاس فیوتایما «اوولوشن» را در کتاب زیستشناسی تکاملی اینگونه تعریف میکند:
«هر تغییری در خصیصههای گروههایی از ارگانیسمها طی نسلها».
به تفاوتها توجه کنیم: یک. فیوتایما تعریف را فراتر از تغییر در آللها میبرد تا شامل ماکرواوولوشن هم بشود. دو. هرچند صراحتاً از «جهت» سخنی نمیگوید اما وقتی از نسلهای متمادی سخن میگوید ممکن است ایدهی جهتداری را به ذهن متبادر کند. سه. درعینحال با آوردن عبارت «هر تغییری»، راه را بر تغییرات غیرجهتدار نیز باز میگذارد.
دو. جان اندلر تکامل را اینگونه تعریف میکند:
«تکامل هر نوع تغییر جهتدار یا تغییر انباشتی در خصیصههای ارگانیسمها یا جمعیتها طی نسلهای متمادی است».
اندلر با آوردن صفات «جهتدار» و «انباشتی» بهوضوح ایدهی «تطور» را کنار مینهد و فهمی جهتدار از تکامل در ذهن دارد.
خلاف تصور رایج در ایران، زیستشناسانی مانند داوکینز که نقش انتخاب طبیعی را در فرایند اوولوشن برجسته میبینند با برابرنهاد تکامل همدلی بیشتری خواهند داشت. ایشان با تأکید بر انباشتی و جهتدار بودن تغییرات در بهوجودآوردن طراحیهای پیچیده، با برابرنهاد "تکامل" مشکلی نخواهند داشت مشروط بر آنکه نقش هستومندهای فراطبیعی را در مشخصکردن جهت وارد نکنیم. (توجه: جهتداشتن متفاوت است با رو بهسوی جهتی از پیشتعیینشده داشتن. رودخانه جهت دارد؛ اما این جهت بهنحوی از پیش تعیینشده نیست. شاخههای درخت نیز هرکدام به سویی میروند و جهت دارند اما جهت آنها هم از پیشتعیینشده نیست.
تعریفی دیگر
با پیشرفتهایی که در زیستشناسی تکاملی داشتهایم با تعاریفی مواجه میشویم که برای عموم ناآشناست. یکی از این تعاریف که حدود ۵۰ سال پیش توسط یکی از بومشناسان صاحبنام عرضه شد، امروزه در نگرشهای نوینِ پژوهشهای تکاملی، و در شاخهای از پژوهشها به نام تکا-تکو، جایگاه خاصی پیدا کرده است. لِخ فَنفالن تکامل را «کنترل تکوین (رشد) توسط اکولوژی» معرفی میکند. (این تعریف میتواند برای کسانی که تکامل را در علومانسانی به کار میگیرند جذابیتهای زیادی داشته باشد.)
کدام تعریف؟
ارنست مایر معتقد است تعاریف در زیستشناسی نقش نظریهها را در فیزیک بازی میکنند و پوپر میگوید بر سر واژگان دعوا نکنیم. چه خوب است نظر مایر و پوپر را تلفیق کنیم و ما نیز به جای مشاجره بر سر واژگان، و افزودن بر تشتتِ برابرنهادهای مناسب اوولوشن، این تعاریف را بهعنوان پیشفرضهای نظریای که نوع پژوهشها را جهت میدهند تحلیل کنیم و به فهم خود از فرایند تکامل بیافزاییم.
مترجمانی مانند عبدالحسین وهابزاده و کاوه فیضالهی که بیشترین زحمت را در ترجمهی متون تکاملی کشیدهاند، و بنابراین با اختلاف دیدگاههای یادشده نیز آشنا هستند، برابرنهاد "تکامل" را به کار بردهاند و آن را به عنوان «نام» برای اوولوشن برگزیدهاند. (وقتی نام کسی «شادی» است به معنای آن نیست که همواره شاد است.)
اگر به بحثِ «جهتداری در تکامل» علاقهمندیم جا دارد به جای آنکه تکلیف کار را از پیش تعیینشده بدانیم و پیشنهاد خود را بر آن اساس عرضه کنیم، و جای مشاجره بر سر واژگان، به سراغ مقالات تخصصی این حوزه برویم و با توسل به شواهد تجربی، نقادی، و استدلال مثلاً بگوییم چرا خوانش اندلر، فیوتایما، یا فنفالن برای فلان حوزهی پژوهش ارجح است.
هادی صمدی
@evophilosophy
داروین در چاپ اول منشأ انواع از واژهی اوولوشن استفاده نمیکند و اصطلاح «اشتقاق یا نسب همراه با تغییر» را برمیگزیند که بسیار با «تطور» همخوان است که جهتی ندارد. به مرور زمان داروین نهفقط واژهی اوولوشن را بهکار میبرد بلکه متأثر از حلقهی اطرافیانش بهویژه اسپنسر و هاکسلی سخنانی دربارهی جهتداری «تکامل» ادا میکند و در اواخر عمر نیز چنین نگاه لامارکی در آرای او پررنگتر میشود.
روبرتا میلستاین بهعنوان تعریفی بسیار عام از اوولوشن، در مدخل اوولوشن دانشنامهی فلسفی استنفورد، چنین مینویسد:
«تغییرات در نسبتهای سنخها یا تیپهای زیستیِ موجود در یک جمعیت طی زمان».
مطابق این تعریف تطورهای زیستی جهتی ندارند. آنچه میلستاین میگوید همنواست با نگاه رایج در زیستشناسی تکاملی قرن بیستم و تعریف رایج در آن:
«اوولوشن هر تغییری است در فراوانی آللها در یک جمعیت، از یک نسل به نسل بعد.»
در یک نسل تغییرات جهتدار بیمعنا است. جهت فقط طی نسلهای متوالی است که قابلتشخیص خواهد بود.
اما این تعریف موردقبول همهی زیستشناسان نبوده است. از منظر برخی این تعریف دو ایراد دارد: اولاً فقط به تکامل در یک سطح یعنی سطح ژنها اشاره دارد؛ ثانیاً به ماکرواوولوشن که در آن گونهزایی انجام میشود اشاره ندارد. مثلاً فسیلشناسانی که تکامل را در بازههای زمانی بسیار طولانیتر مطالعه میکنند این تعریف را نمیپسندند. تعریف جایگزین چیست؟
دو تعریف جایگزین:
یک. داگلاس فیوتایما «اوولوشن» را در کتاب زیستشناسی تکاملی اینگونه تعریف میکند:
«هر تغییری در خصیصههای گروههایی از ارگانیسمها طی نسلها».
به تفاوتها توجه کنیم: یک. فیوتایما تعریف را فراتر از تغییر در آللها میبرد تا شامل ماکرواوولوشن هم بشود. دو. هرچند صراحتاً از «جهت» سخنی نمیگوید اما وقتی از نسلهای متمادی سخن میگوید ممکن است ایدهی جهتداری را به ذهن متبادر کند. سه. درعینحال با آوردن عبارت «هر تغییری»، راه را بر تغییرات غیرجهتدار نیز باز میگذارد.
دو. جان اندلر تکامل را اینگونه تعریف میکند:
«تکامل هر نوع تغییر جهتدار یا تغییر انباشتی در خصیصههای ارگانیسمها یا جمعیتها طی نسلهای متمادی است».
اندلر با آوردن صفات «جهتدار» و «انباشتی» بهوضوح ایدهی «تطور» را کنار مینهد و فهمی جهتدار از تکامل در ذهن دارد.
خلاف تصور رایج در ایران، زیستشناسانی مانند داوکینز که نقش انتخاب طبیعی را در فرایند اوولوشن برجسته میبینند با برابرنهاد تکامل همدلی بیشتری خواهند داشت. ایشان با تأکید بر انباشتی و جهتدار بودن تغییرات در بهوجودآوردن طراحیهای پیچیده، با برابرنهاد "تکامل" مشکلی نخواهند داشت مشروط بر آنکه نقش هستومندهای فراطبیعی را در مشخصکردن جهت وارد نکنیم. (توجه: جهتداشتن متفاوت است با رو بهسوی جهتی از پیشتعیینشده داشتن. رودخانه جهت دارد؛ اما این جهت بهنحوی از پیش تعیینشده نیست. شاخههای درخت نیز هرکدام به سویی میروند و جهت دارند اما جهت آنها هم از پیشتعیینشده نیست.
تعریفی دیگر
با پیشرفتهایی که در زیستشناسی تکاملی داشتهایم با تعاریفی مواجه میشویم که برای عموم ناآشناست. یکی از این تعاریف که حدود ۵۰ سال پیش توسط یکی از بومشناسان صاحبنام عرضه شد، امروزه در نگرشهای نوینِ پژوهشهای تکاملی، و در شاخهای از پژوهشها به نام تکا-تکو، جایگاه خاصی پیدا کرده است. لِخ فَنفالن تکامل را «کنترل تکوین (رشد) توسط اکولوژی» معرفی میکند. (این تعریف میتواند برای کسانی که تکامل را در علومانسانی به کار میگیرند جذابیتهای زیادی داشته باشد.)
کدام تعریف؟
ارنست مایر معتقد است تعاریف در زیستشناسی نقش نظریهها را در فیزیک بازی میکنند و پوپر میگوید بر سر واژگان دعوا نکنیم. چه خوب است نظر مایر و پوپر را تلفیق کنیم و ما نیز به جای مشاجره بر سر واژگان، و افزودن بر تشتتِ برابرنهادهای مناسب اوولوشن، این تعاریف را بهعنوان پیشفرضهای نظریای که نوع پژوهشها را جهت میدهند تحلیل کنیم و به فهم خود از فرایند تکامل بیافزاییم.
مترجمانی مانند عبدالحسین وهابزاده و کاوه فیضالهی که بیشترین زحمت را در ترجمهی متون تکاملی کشیدهاند، و بنابراین با اختلاف دیدگاههای یادشده نیز آشنا هستند، برابرنهاد "تکامل" را به کار بردهاند و آن را به عنوان «نام» برای اوولوشن برگزیدهاند. (وقتی نام کسی «شادی» است به معنای آن نیست که همواره شاد است.)
اگر به بحثِ «جهتداری در تکامل» علاقهمندیم جا دارد به جای آنکه تکلیف کار را از پیش تعیینشده بدانیم و پیشنهاد خود را بر آن اساس عرضه کنیم، و جای مشاجره بر سر واژگان، به سراغ مقالات تخصصی این حوزه برویم و با توسل به شواهد تجربی، نقادی، و استدلال مثلاً بگوییم چرا خوانش اندلر، فیوتایما، یا فنفالن برای فلان حوزهی پژوهش ارجح است.
هادی صمدی
@evophilosophy
در سایهی تغییرات جهانی، «اول ماه می» معانی جدیدی پیدا کرده است!
در حالی وارد اول ماه مِی میشویم که شکاف جهانی میان فقیر و غنی، نه فقط در سطح ملی، بلکه در سطح جهانی در حال گسترش است. شبح اتوماسیون کارگران را هرچه بیشتر آزار میدهد و شبح خشکسالیهای روزافزون، کشاورزان را. این درحالیست که نرخ تورم در ایران طی چنددهه همواره بالاتر از نرخ افزایش دستمزدها بوده است و لازم نیست اقتصاددان باشیم تا بفهمیم که این یعنی افزایش فقر.
آیندهی روشنی پیشِ رو نیست و البته انسانها بدون توجه به این روندها، با یک سوگیریشناختی موسوم به «سوگیری خوشبینی» عموماً در این توهم شریک هستند که وضعیت بهتر خواهد شد. به محض آنکه یکسال بارندگی بیشتری داریم گمان میکنیم مشکلات محیطزیستی تمام شد، یا گمان میکنیم که اتوماسیون بقیه را بیکار خواهد کرد اما ما را خیر!
چه خوب است به جای اینکه خوشبینی یا بدبینیِ خود را نسبت به آینده ابراز داریم، بگذاریم آماری که بیانکنندهی عینی روندها هستند سخن بگویند:
پیشبینی میشود که به دلیل اتوماسیون ۷۳ میلیون شغل در ایالاتمتحده تا سال ۲۰۳۰ از بین بروند. خوشبینها معمولاً در مواجهه با این آمار میگویند در عوض شغلهای جدیدی بهوجود میآیند. این سخن درست است؛ اما فقط تا حدی بسیار اندک: زیرا تعداد شغلهای ایجاد شده بسیار بسیار کمتر از تعداد شغلهای از دست رفته است.
تخمین زده میشود که ۳۶ میلیون کارگر به دلیل افزایش گسترش هوش مصنوعی شغل خود را از دست بدهند. بیش از ۸۲ درصد از مشاغل اصلی رستورانها در خطر خودکارشدن کامل هستند.
برخی با نگاهی خوشبینانه میگویند این مشاغل "خسته کننده" و تکراری هستند که با اتوماسیون جایگزین خواهند شد. اما آمار میگویند ۳۰ درصد از شغلهایی که جایگزین میشوند از این دستهاند. بعلاوه، آیا به این فکر کردهایم که صاحبان آن شغلها، که ضعیفترین اقشار جامعه هستند، چگونه امرار معاش خواهند کرد؟ آیا بخشی از سود شرکتهایی که در مسیر اتوماسیون حرکت میکنند در راه امرار معاش آنها که شغل خود را از دست میدهند اختصاص مییابد؟
اگر این آمار مربوط به آمریکا است واضح است که این مشکل منحصر به آمریکا نیست. تا پایان سال ۲۰۲۵ تعداد ۸۵ میلیون شغل و تا ۶ سال بعد، ۳۷۵ میلیون شغل در سراسر جهان با اتوماسیون و هوش مصنوعی جایگزین خواهند شد.
این ارقام نشان میدهند که با تغییراتی بسیار اساسی در ساختارهای اجتماعی روبهرو هستیم. باید خوشبینیها و بدبینیها را، که وضعیتهایی ذهنی و روانشناختی هستند، کنار بگذاریم و به نحوی مستدل نگاهی از منظر کلان به موضوع بیاندازیم. برای درک بهتر موضوع از منظری کلاننگر، اکیداً پیشنهاد میکنم کتاب «زمان، فراغت، بهزیستی: دوگانهی کار و فراغت از گذشته تا کنون» که به تغییر در مفهوم کار و فراغت از گذشته تا کنون میپردازد، و همچنین کتاب «درآمدی بر فلسفهی سیاسی هوش مصنوعی: از مفهوم آزادی تا حاکمیت رباتها» را که از منظر فلسفه سیاسی نگاهی به افزایش اتوماسیون و گسترش هوش مصنوعی دارد، بخوانید.
اکنون اول ماه می، فقط روز کارگر نیست؛ روز عموم ساکنان کرهی زمین است.
هادی صمدی
@evophilosophy
در حالی وارد اول ماه مِی میشویم که شکاف جهانی میان فقیر و غنی، نه فقط در سطح ملی، بلکه در سطح جهانی در حال گسترش است. شبح اتوماسیون کارگران را هرچه بیشتر آزار میدهد و شبح خشکسالیهای روزافزون، کشاورزان را. این درحالیست که نرخ تورم در ایران طی چنددهه همواره بالاتر از نرخ افزایش دستمزدها بوده است و لازم نیست اقتصاددان باشیم تا بفهمیم که این یعنی افزایش فقر.
آیندهی روشنی پیشِ رو نیست و البته انسانها بدون توجه به این روندها، با یک سوگیریشناختی موسوم به «سوگیری خوشبینی» عموماً در این توهم شریک هستند که وضعیت بهتر خواهد شد. به محض آنکه یکسال بارندگی بیشتری داریم گمان میکنیم مشکلات محیطزیستی تمام شد، یا گمان میکنیم که اتوماسیون بقیه را بیکار خواهد کرد اما ما را خیر!
چه خوب است به جای اینکه خوشبینی یا بدبینیِ خود را نسبت به آینده ابراز داریم، بگذاریم آماری که بیانکنندهی عینی روندها هستند سخن بگویند:
پیشبینی میشود که به دلیل اتوماسیون ۷۳ میلیون شغل در ایالاتمتحده تا سال ۲۰۳۰ از بین بروند. خوشبینها معمولاً در مواجهه با این آمار میگویند در عوض شغلهای جدیدی بهوجود میآیند. این سخن درست است؛ اما فقط تا حدی بسیار اندک: زیرا تعداد شغلهای ایجاد شده بسیار بسیار کمتر از تعداد شغلهای از دست رفته است.
تخمین زده میشود که ۳۶ میلیون کارگر به دلیل افزایش گسترش هوش مصنوعی شغل خود را از دست بدهند. بیش از ۸۲ درصد از مشاغل اصلی رستورانها در خطر خودکارشدن کامل هستند.
برخی با نگاهی خوشبینانه میگویند این مشاغل "خسته کننده" و تکراری هستند که با اتوماسیون جایگزین خواهند شد. اما آمار میگویند ۳۰ درصد از شغلهایی که جایگزین میشوند از این دستهاند. بعلاوه، آیا به این فکر کردهایم که صاحبان آن شغلها، که ضعیفترین اقشار جامعه هستند، چگونه امرار معاش خواهند کرد؟ آیا بخشی از سود شرکتهایی که در مسیر اتوماسیون حرکت میکنند در راه امرار معاش آنها که شغل خود را از دست میدهند اختصاص مییابد؟
اگر این آمار مربوط به آمریکا است واضح است که این مشکل منحصر به آمریکا نیست. تا پایان سال ۲۰۲۵ تعداد ۸۵ میلیون شغل و تا ۶ سال بعد، ۳۷۵ میلیون شغل در سراسر جهان با اتوماسیون و هوش مصنوعی جایگزین خواهند شد.
این ارقام نشان میدهند که با تغییراتی بسیار اساسی در ساختارهای اجتماعی روبهرو هستیم. باید خوشبینیها و بدبینیها را، که وضعیتهایی ذهنی و روانشناختی هستند، کنار بگذاریم و به نحوی مستدل نگاهی از منظر کلان به موضوع بیاندازیم. برای درک بهتر موضوع از منظری کلاننگر، اکیداً پیشنهاد میکنم کتاب «زمان، فراغت، بهزیستی: دوگانهی کار و فراغت از گذشته تا کنون» که به تغییر در مفهوم کار و فراغت از گذشته تا کنون میپردازد، و همچنین کتاب «درآمدی بر فلسفهی سیاسی هوش مصنوعی: از مفهوم آزادی تا حاکمیت رباتها» را که از منظر فلسفه سیاسی نگاهی به افزایش اتوماسیون و گسترش هوش مصنوعی دارد، بخوانید.
اکنون اول ماه می، فقط روز کارگر نیست؛ روز عموم ساکنان کرهی زمین است.
هادی صمدی
@evophilosophy
تبیین تکاملی جنگ
معمولاً میتوانیم از تبیینهای علمی برای پیشبینی و کنترل نیز بهره گیریم. پس اگر بتوانیم تبیینی برای جنگ عرضه کنیم در عین حال راههای پیشبینی و کنترل آن را نیز معرفی کردهایم. به وضوح چنین تبیینهایی را از علوم اجتماعی انتظار داریم. اما زیستشناسی تکاملی نیز تبیینهای خود را دارد.
ابتدا به سراغ تبیین تکاملی جنگ در دو گونه از جانوران برویم که زندگی گروهی دارند و مایکل کَنت، زیستشناس تکاملی دانشگاه اِکستر، پژوهشهایی بر روی آنها انجام داده است. اخیراً کنت پژوهانهی سه میلیون یورویی برای پژوهشهای خود دریافت کرده که خود گواهیست بر اینکه مسئولان پژوهشی در بریتانیا اهمیت این سنخ از پژوهشها را که به تبیین تکاملی رفتارهای اجتماعی اختصاص دارد به خوبی درک کردهاند.
جنگ در خدنگها
با افزایش انسجام اجتماعی و همکاری درونگروهی، گروههایی از جانوران از جمله خدنگها (مونگوسها)، به یک سوپرارگانیسم منسجم بدل میشوند که ممکن است بر سر تصاحب منابع مشترک و کمیاب، با گروههای رقیبی که آنها نیز از انسجام بالایی برخوردارند و بهسان سوپرارگانیسم رقیب میمانند وارد منازعه شوند. اما پژوهشهای کنت و همکارانش بر روی خدنگها نشان میدهند که حین جنگ، امکان تبادلات ژنتیکی نیز فراهم میشود. پژوهشهای ژنتیکی نشان میدهند که حدود ۲۰ درصد فرزندانی که در هر گروه هستند پدرانی از خارج از گروه دارند و بنابراین در زمانهی جنگها نطفههای آنها بسته شده است.
در واقع گروههای بسیار منسجم با مشکلی اساسی روبهرو هستند: انسجام محصول بسته بودن گروه است و با گذر زمان بسته بودن گروه به خارج، باعث کاهش تنوع ژنتیکی میشود. بنابراین میانزادگیریهای حین منازعه، راهکاری برای جبران کاهش تنوع ژنتیکی نیز هست. خدنگهای نر در حین جنگ بچههای گروه دشمن را نیز میکشند تا هم از جنگاوران بعدی کاسته باشند و هم مادههای گروهِ رقیب را بارور کنند. مادههایی که فرزند ندارند نیز خودخواسته از فرصت هیاهوی جنگ برای جفتگیری با نرهای رقیب بهره میبرند.
از تعارض تا همزیستی: نمونهای در موریانهها
دو دسته از موریانهها را در نظر بگیرید که از یک تنهی درخت تغذیه میکنند. با گسترش در تنهی درخت این دو گروه ممکن است در محلی با هم تلاقی پیدا کنند. نتیجه میتواند به جنگی بیانجامد که طی آن کلنی بزرگتر، کلنی کوچکتر را بهطور کل نابود کند. اما نتیجه همواره با این خشونت همراه نیست. گاهی دو کلنی به جای اینکه وارد جنگ شوند در هم ادغام میشوند. گروه بزرگ ادغامشده کارآمدی بیشتری در استفاده از کلیت منبع تغذیه را نسبت به گروههای رقیب دیگری که در منطقه زیست میکنند از خود نشان میدهد.
الگوهایی برای مطالعات انسانی
کَنت معتقد است مطالعهی علل درگیریها، و راهبردهای مختلفِ حل تعارض میان گروههای جانوری میتواند به درک بهتری از پدیدههای مشابه در جهان انسانها بیانجامد. او همچنین معتقد است که البته برخی ویژگیهای منحصر به فرد انسانی وجود دارند که همتایی در جهان جانوران ندارند و عوامل مهمی در جنگها هستند. انتقام گرفتن، ادعای حق موروثی بر چیزی (از جمله بر منطقهای جغرافیایی) داشتن، و رسیدن به احساس افتخار در پیروزی از جمله عوامل مؤثر در جنگهای انسانیاند که همتایی در جهان جانوران ندارند. اما به تعبیر کَنت نباید با تمرکز زیاد بر این عوامل، از عوامل پایهایتر که آنها را با برخی جانورانِ بهلحاظِ شناختی سادهتر مشترک هستیم، غافل شویم.
تبیینی در سطح تکامل فرهنگی
اگر کاهش تنوع ژنتیکی و یکدستی زیاد در سطح ژنتیکی از عوامل درگیری در خدنگهاست به نحو مشابه کاهش تنوع آراء و نظرات میتواند گروههای انسانی را یکدست کند. وقتی دو کشور همسایه، هر دو بیش از حد یکدست شوند و یکدستی آنها حول محلهای اختلاف باشد جنگ اجتنابناپذیر است. تاریخ جنگهای جهانی اول و دوم گواهی بر بروز چنین شرایطی قبل از جنگ است. افزایش تنوع فکری و فرهنگی در درون جوامع از مهمترین راهکارهای کاستن از امکان نزاعهای میان کشورها است. همین قاعده در دورن کشورها نیز صادق است. در جوامع دو قطبیشده در هر بخش از قطب، تنوع اندیشهها بسیار کم است و در عوض انسجام فکری بالا است. چنین پدیدهای امکان بروز جنگهای داخلی را افزایش میدهد.
از موریانهها بیاموزیم. میتوان به جای درگیری در هم ادغام شد. مهمترین ابزار این کار خروج از اطاقهای پژواک و همچنین برخورداری از تفکر نقاد و انعطاف شناختیست که نیازمند آموزشهایی سازمانیافته است؛ که البته اگر این آموزشها در جامعه رواج داشته باشند دوقطبی در بدو امر شکل نخواهد گرفت.
اما وقتی در جوامع دوقطبی، در هر دو سوی قطب، افرادی بدون برخورداری از انعطاف شناختی و تفکر نقاد زیست میکنند که فقط از یک منبع اطلاعاتی اخبار را دریافت میکنند احتمال درگیریها افزایش مییابد.
هادی صمدی
@evophilosophy
معمولاً میتوانیم از تبیینهای علمی برای پیشبینی و کنترل نیز بهره گیریم. پس اگر بتوانیم تبیینی برای جنگ عرضه کنیم در عین حال راههای پیشبینی و کنترل آن را نیز معرفی کردهایم. به وضوح چنین تبیینهایی را از علوم اجتماعی انتظار داریم. اما زیستشناسی تکاملی نیز تبیینهای خود را دارد.
ابتدا به سراغ تبیین تکاملی جنگ در دو گونه از جانوران برویم که زندگی گروهی دارند و مایکل کَنت، زیستشناس تکاملی دانشگاه اِکستر، پژوهشهایی بر روی آنها انجام داده است. اخیراً کنت پژوهانهی سه میلیون یورویی برای پژوهشهای خود دریافت کرده که خود گواهیست بر اینکه مسئولان پژوهشی در بریتانیا اهمیت این سنخ از پژوهشها را که به تبیین تکاملی رفتارهای اجتماعی اختصاص دارد به خوبی درک کردهاند.
جنگ در خدنگها
با افزایش انسجام اجتماعی و همکاری درونگروهی، گروههایی از جانوران از جمله خدنگها (مونگوسها)، به یک سوپرارگانیسم منسجم بدل میشوند که ممکن است بر سر تصاحب منابع مشترک و کمیاب، با گروههای رقیبی که آنها نیز از انسجام بالایی برخوردارند و بهسان سوپرارگانیسم رقیب میمانند وارد منازعه شوند. اما پژوهشهای کنت و همکارانش بر روی خدنگها نشان میدهند که حین جنگ، امکان تبادلات ژنتیکی نیز فراهم میشود. پژوهشهای ژنتیکی نشان میدهند که حدود ۲۰ درصد فرزندانی که در هر گروه هستند پدرانی از خارج از گروه دارند و بنابراین در زمانهی جنگها نطفههای آنها بسته شده است.
در واقع گروههای بسیار منسجم با مشکلی اساسی روبهرو هستند: انسجام محصول بسته بودن گروه است و با گذر زمان بسته بودن گروه به خارج، باعث کاهش تنوع ژنتیکی میشود. بنابراین میانزادگیریهای حین منازعه، راهکاری برای جبران کاهش تنوع ژنتیکی نیز هست. خدنگهای نر در حین جنگ بچههای گروه دشمن را نیز میکشند تا هم از جنگاوران بعدی کاسته باشند و هم مادههای گروهِ رقیب را بارور کنند. مادههایی که فرزند ندارند نیز خودخواسته از فرصت هیاهوی جنگ برای جفتگیری با نرهای رقیب بهره میبرند.
از تعارض تا همزیستی: نمونهای در موریانهها
دو دسته از موریانهها را در نظر بگیرید که از یک تنهی درخت تغذیه میکنند. با گسترش در تنهی درخت این دو گروه ممکن است در محلی با هم تلاقی پیدا کنند. نتیجه میتواند به جنگی بیانجامد که طی آن کلنی بزرگتر، کلنی کوچکتر را بهطور کل نابود کند. اما نتیجه همواره با این خشونت همراه نیست. گاهی دو کلنی به جای اینکه وارد جنگ شوند در هم ادغام میشوند. گروه بزرگ ادغامشده کارآمدی بیشتری در استفاده از کلیت منبع تغذیه را نسبت به گروههای رقیب دیگری که در منطقه زیست میکنند از خود نشان میدهد.
الگوهایی برای مطالعات انسانی
کَنت معتقد است مطالعهی علل درگیریها، و راهبردهای مختلفِ حل تعارض میان گروههای جانوری میتواند به درک بهتری از پدیدههای مشابه در جهان انسانها بیانجامد. او همچنین معتقد است که البته برخی ویژگیهای منحصر به فرد انسانی وجود دارند که همتایی در جهان جانوران ندارند و عوامل مهمی در جنگها هستند. انتقام گرفتن، ادعای حق موروثی بر چیزی (از جمله بر منطقهای جغرافیایی) داشتن، و رسیدن به احساس افتخار در پیروزی از جمله عوامل مؤثر در جنگهای انسانیاند که همتایی در جهان جانوران ندارند. اما به تعبیر کَنت نباید با تمرکز زیاد بر این عوامل، از عوامل پایهایتر که آنها را با برخی جانورانِ بهلحاظِ شناختی سادهتر مشترک هستیم، غافل شویم.
تبیینی در سطح تکامل فرهنگی
اگر کاهش تنوع ژنتیکی و یکدستی زیاد در سطح ژنتیکی از عوامل درگیری در خدنگهاست به نحو مشابه کاهش تنوع آراء و نظرات میتواند گروههای انسانی را یکدست کند. وقتی دو کشور همسایه، هر دو بیش از حد یکدست شوند و یکدستی آنها حول محلهای اختلاف باشد جنگ اجتنابناپذیر است. تاریخ جنگهای جهانی اول و دوم گواهی بر بروز چنین شرایطی قبل از جنگ است. افزایش تنوع فکری و فرهنگی در درون جوامع از مهمترین راهکارهای کاستن از امکان نزاعهای میان کشورها است. همین قاعده در دورن کشورها نیز صادق است. در جوامع دو قطبیشده در هر بخش از قطب، تنوع اندیشهها بسیار کم است و در عوض انسجام فکری بالا است. چنین پدیدهای امکان بروز جنگهای داخلی را افزایش میدهد.
از موریانهها بیاموزیم. میتوان به جای درگیری در هم ادغام شد. مهمترین ابزار این کار خروج از اطاقهای پژواک و همچنین برخورداری از تفکر نقاد و انعطاف شناختیست که نیازمند آموزشهایی سازمانیافته است؛ که البته اگر این آموزشها در جامعه رواج داشته باشند دوقطبی در بدو امر شکل نخواهد گرفت.
اما وقتی در جوامع دوقطبی، در هر دو سوی قطب، افرادی بدون برخورداری از انعطاف شناختی و تفکر نقاد زیست میکنند که فقط از یک منبع اطلاعاتی اخبار را دریافت میکنند احتمال درگیریها افزایش مییابد.
هادی صمدی
@evophilosophy
مشکلات روانی: ژنتیک؟ محیط؟ یا شاید هیچکدام؟
در پاسخ به این پرسش، پژوهشگران معمولاً بسته به رشتهی پژوهشی خود نقش ژنها یا محیط را برجستهتر میسازند. گاه نیز در پاسخ به غیرمتخصصان، پاسخی سیاستمدارانه یا فلسفی میدهند که در واقع اطلاعات چندانی به مخاطب نمیدهد: هر دو دستهی عوامل ژنتیکی و محیطی در ایجاد حالات روانی و عادات رفتاری و فکری ما نقش دارند!
اما اخیراً جدا از عوامل ژنتیکی و محیطی، عامل سومی معرفی شده که این پاسخ سیاستمدارانه را به چالش میکشد: میکروبها.
در قرن بیستم روانشناسی و میکروبیولوژی همنشینان متعارفی درنظر گرفته نمیشدند، اما در ۱۵ سال اخیر این همنشینی به زایش برنامههای پژوهشی نوینی منجر شده است تاجاییکه پیشنهاد شده که دانشجویان کارشناسی روانشناسی باید دروسی در میکروبشناسی نیز بگذرانند و به کتابهای درسی روانشناسی عمومی بخش میکروبیوم نیز افزوده شود.
ابتدا چند مثال:
برخی یافتههای این حوزه بسیار عجیب بهنظر میرسند. مثلاً پژوهشها نشان داده ضعف میکروبیومِ (=مجموعهی همهی میکروبهایی که با ما همزیست هستند) دستگاه گوارش شرایط را برای ابتلا به اعتیاد هموار میکند. به عبارتی اگر فردِ معتاد تصمیم به ترک گرفته باشد باید همزمان فکری برای تقویت میکروبیوم دستگاه گوارشش نیز بکند.
پژوهش دیگری نشان میدهد با تقویت میکروبیوم افراد دارای پارکینسون خفیف، از راه انتقال مدفوع افراد سالم به آنها، علائم پارکینسون کاهش مییابد.
به یکی از آخرین مقالات دراینباره که دیروز در نشریهی نیچر منتشر شده نگاهی بیاندازیم. میکروبیوم جانوران علاوهبر باکتریها شامل ویروسها نیز میشود. این ویروسها هم میتوانند با کشتن باکتریهای بیماریزا به سلامت بدن کمک کنند و هم میتوانند با کشتن باکتریهای مفید به بدن ما ضرر برسانند. در این پژوهش ابتدا امکان افزایش جمعیت را به موشها دادند تا تراکم آنها زیاد شود. نتیجهی افزایش تراکم، افزایش رفتارهای ضداجتماعی، افسردگی و اضطراب بود. سپس ویروسهای مدفوع موشهای سالم و شاد را به این گروه آزمایشی انتقال دادند. فقط پس از دهروز رفتار این موشها به رفتارهای موشهای طبیعی قبل از ازدحام بازگشت.
از کجا بدانیم وضعیت میکروبیوم دستگاه گوارشمان در چه وضعیتی است؟ راهکاری که اخیراً معرفی شده این است که با دمیدن در یک بادکنک و تجزیه و تحلیل محتوای مواد شیمیایی موجود در آن میتوان به تخمینی از ترکیب میکروبیوم دستگاه گوارش دست یافت. دیر نیست زمانی که این تست مجوزهای لازم را بگیرد و باتوجه به ساده و ارزان بودن آن به تستهای روتین پزشکی و روانپزشکی افزوده شود. در پژوهشی نشان داده شده که با اندازهگیری دو مادهی شیمیایی بوتریات و تریمتیلآمین در نفس، میتوان میزان ابتلا به افسردگی و اسکیزوفرنی را تا بیش از هشتاددرصد تشخیص داد.
از بسیاری از این یافتهها میتوان در توصیههای عملی برای بهزیستی استفاده کرد. مثلاً همواره شنیدهایم که فیبرها نقش مهمی در سلامت دارند. پژوهش جالب دیگری که باز هم در نیچر منتشر شده نشان میدهد، دربارهی افراد مسنی که فیبر کمتری مصرف میکردهاند و با مشکلات التهاب مزمن و اختلالات خلقی، هیجانی و شناختی مواجه بودهاند، پس از افزودن فیبر و پروبیوتیک به موادغذایی ایشان، به یکباره میکروبیوم دستگاه گوارش آنها تقویت شده و نتیجهی این تغییر، بهبود چشمگیری در نمرات تستهای آنها بوده است.
برای مشاهدهی مثالهای بیشتری دربارهی نقش میکروبیوم در سلامت جسمی و روانی اینجا را ببینید.
تحلیل فلسفی
چنین یافتههایی به خوبی نشان میدهند که چگونه ممکن است دستهای از یافتهها به نحوی اساسی زمینهای بازی جدیدی را برای پژوهشگران باز کنند. پژوهشگران جوانی که در این زمینهای جدید پژوهش کنند از امکان کسب اعتبار بیشتری برخوردارند.
ممکن است همین دادهها را در زمینهای بازی قبلی تحلیل کنیم. مثلاً در تأیید اینکه نقش عوامل محیطی مهم هستند به یافتههایی که نشان میدهند نوع تغذیه بر تنوع میکروبیومی اثر دارد و نتیجهی آن فلان کارکرد ذهنی یا بدنی است اشاره شود.
در جهت مقابل، همین دادهها را میتوان در ژنتیک نیز پیگیری کرد. مثلاً یافتههایی نشان میدهند ترکیب ژنتیکی افراد بر ترکیب میکروبیوم دستگاه گوارش آنها اثر دارد و یافتههایی دیگر نشان میدهند که در مسیر عکس ترکیب میکروبیوم بر بیان ژنوم بدنی نقش دارند. مطابق پیشنهاد دیگری باید کلیت ژنوم بدنی و ژنوم میکروبیوم را ترکیب ژنتیکی هر فرد بدانیم.
اما وقتی زمین بازی جدیدی را در یک برنامهی پژوهشی مستقل پی میگیریم دادههای برگرفته از هر دو منظر محیطمحور و ژنمحور را بهعنوان مصالح ساختِ نظریههای جدید وارد میکنیم و با معرفی آنها امکان ساخت نظریههای جدید فراهم میشود. عموم پژوهشهای میانرشتهای با استقلال به بالندگی بیشتر رسیدهاند.
هادی صمدی
@evophilosophy
در پاسخ به این پرسش، پژوهشگران معمولاً بسته به رشتهی پژوهشی خود نقش ژنها یا محیط را برجستهتر میسازند. گاه نیز در پاسخ به غیرمتخصصان، پاسخی سیاستمدارانه یا فلسفی میدهند که در واقع اطلاعات چندانی به مخاطب نمیدهد: هر دو دستهی عوامل ژنتیکی و محیطی در ایجاد حالات روانی و عادات رفتاری و فکری ما نقش دارند!
اما اخیراً جدا از عوامل ژنتیکی و محیطی، عامل سومی معرفی شده که این پاسخ سیاستمدارانه را به چالش میکشد: میکروبها.
در قرن بیستم روانشناسی و میکروبیولوژی همنشینان متعارفی درنظر گرفته نمیشدند، اما در ۱۵ سال اخیر این همنشینی به زایش برنامههای پژوهشی نوینی منجر شده است تاجاییکه پیشنهاد شده که دانشجویان کارشناسی روانشناسی باید دروسی در میکروبشناسی نیز بگذرانند و به کتابهای درسی روانشناسی عمومی بخش میکروبیوم نیز افزوده شود.
ابتدا چند مثال:
برخی یافتههای این حوزه بسیار عجیب بهنظر میرسند. مثلاً پژوهشها نشان داده ضعف میکروبیومِ (=مجموعهی همهی میکروبهایی که با ما همزیست هستند) دستگاه گوارش شرایط را برای ابتلا به اعتیاد هموار میکند. به عبارتی اگر فردِ معتاد تصمیم به ترک گرفته باشد باید همزمان فکری برای تقویت میکروبیوم دستگاه گوارشش نیز بکند.
پژوهش دیگری نشان میدهد با تقویت میکروبیوم افراد دارای پارکینسون خفیف، از راه انتقال مدفوع افراد سالم به آنها، علائم پارکینسون کاهش مییابد.
به یکی از آخرین مقالات دراینباره که دیروز در نشریهی نیچر منتشر شده نگاهی بیاندازیم. میکروبیوم جانوران علاوهبر باکتریها شامل ویروسها نیز میشود. این ویروسها هم میتوانند با کشتن باکتریهای بیماریزا به سلامت بدن کمک کنند و هم میتوانند با کشتن باکتریهای مفید به بدن ما ضرر برسانند. در این پژوهش ابتدا امکان افزایش جمعیت را به موشها دادند تا تراکم آنها زیاد شود. نتیجهی افزایش تراکم، افزایش رفتارهای ضداجتماعی، افسردگی و اضطراب بود. سپس ویروسهای مدفوع موشهای سالم و شاد را به این گروه آزمایشی انتقال دادند. فقط پس از دهروز رفتار این موشها به رفتارهای موشهای طبیعی قبل از ازدحام بازگشت.
از کجا بدانیم وضعیت میکروبیوم دستگاه گوارشمان در چه وضعیتی است؟ راهکاری که اخیراً معرفی شده این است که با دمیدن در یک بادکنک و تجزیه و تحلیل محتوای مواد شیمیایی موجود در آن میتوان به تخمینی از ترکیب میکروبیوم دستگاه گوارش دست یافت. دیر نیست زمانی که این تست مجوزهای لازم را بگیرد و باتوجه به ساده و ارزان بودن آن به تستهای روتین پزشکی و روانپزشکی افزوده شود. در پژوهشی نشان داده شده که با اندازهگیری دو مادهی شیمیایی بوتریات و تریمتیلآمین در نفس، میتوان میزان ابتلا به افسردگی و اسکیزوفرنی را تا بیش از هشتاددرصد تشخیص داد.
از بسیاری از این یافتهها میتوان در توصیههای عملی برای بهزیستی استفاده کرد. مثلاً همواره شنیدهایم که فیبرها نقش مهمی در سلامت دارند. پژوهش جالب دیگری که باز هم در نیچر منتشر شده نشان میدهد، دربارهی افراد مسنی که فیبر کمتری مصرف میکردهاند و با مشکلات التهاب مزمن و اختلالات خلقی، هیجانی و شناختی مواجه بودهاند، پس از افزودن فیبر و پروبیوتیک به موادغذایی ایشان، به یکباره میکروبیوم دستگاه گوارش آنها تقویت شده و نتیجهی این تغییر، بهبود چشمگیری در نمرات تستهای آنها بوده است.
برای مشاهدهی مثالهای بیشتری دربارهی نقش میکروبیوم در سلامت جسمی و روانی اینجا را ببینید.
تحلیل فلسفی
چنین یافتههایی به خوبی نشان میدهند که چگونه ممکن است دستهای از یافتهها به نحوی اساسی زمینهای بازی جدیدی را برای پژوهشگران باز کنند. پژوهشگران جوانی که در این زمینهای جدید پژوهش کنند از امکان کسب اعتبار بیشتری برخوردارند.
ممکن است همین دادهها را در زمینهای بازی قبلی تحلیل کنیم. مثلاً در تأیید اینکه نقش عوامل محیطی مهم هستند به یافتههایی که نشان میدهند نوع تغذیه بر تنوع میکروبیومی اثر دارد و نتیجهی آن فلان کارکرد ذهنی یا بدنی است اشاره شود.
در جهت مقابل، همین دادهها را میتوان در ژنتیک نیز پیگیری کرد. مثلاً یافتههایی نشان میدهند ترکیب ژنتیکی افراد بر ترکیب میکروبیوم دستگاه گوارش آنها اثر دارد و یافتههایی دیگر نشان میدهند که در مسیر عکس ترکیب میکروبیوم بر بیان ژنوم بدنی نقش دارند. مطابق پیشنهاد دیگری باید کلیت ژنوم بدنی و ژنوم میکروبیوم را ترکیب ژنتیکی هر فرد بدانیم.
اما وقتی زمین بازی جدیدی را در یک برنامهی پژوهشی مستقل پی میگیریم دادههای برگرفته از هر دو منظر محیطمحور و ژنمحور را بهعنوان مصالح ساختِ نظریههای جدید وارد میکنیم و با معرفی آنها امکان ساخت نظریههای جدید فراهم میشود. عموم پژوهشهای میانرشتهای با استقلال به بالندگی بیشتر رسیدهاند.
هادی صمدی
@evophilosophy
Psychology Today
Addiction and the Gut-Brain Axis
Addiction can be fostered and exacerbated by a poor gut microbiota.
مهمترین علل گسترش بیماریهای عفونی کدامند؟
چگونه میتوان از وقوع همهگیریهایی مانند همهگیری کووید و پیامدهای آن جلوگیری کرد؟ یا دقیقتر اینکه چگونه میتوان از احتمال فجایع مشابه کاست؟ اگر علل اصلی را بدانیم گام مهمی در این زمینه برداشتهایم.
قبل از مشاهدهی پاسخ حدسهای خود را بگویید. به نظر شما چه باید کرد که جلوی همهگیریهای بعدی گرفته شود؟!
در پژوهشی که نتایج آن در نشریهی نیچر منتشر شده، چهار عامل بهعنوان مهمترین عوامل زمینهای ایجاد بیماریهای عفونی معرفی شدهاند:
یک. کاهش تنوع زیستی
دو. افزایش آلودگیهای شیمیایی
سه. ظهور گونههای [ویروسی و باکتریایی] جدید
چهار. تغییرات اقلیمی
چقدر حدسهایتان به نتایج این پژوهش نزدیک بود؟!
در این پژوهش مشخص شد که، خلاف تصور رایج، افزایش میزان شهرنشینی نقش مهمی در گسترش بیماریهای عفونی ندارد، بلکه همین چهار عاملاند که حتی علت گسترش آفات نباتی و به تبع آن کاهش تولید مواد غذایی نیز شدهاند؛ و این یعنی گسترش فقر و گرسنگی.
علت همهگیری کووید
در مورد علت همهگیری کووید نظرات متنوعی وجود دارد. یافتههای این پژوهش به خوبی نشان میدهند که همهی ما در شکلگیری و گسترش آن همهگیری نقش مهمی داشتهایم. هر چهار عامل اصلی، محصول تخریب محیطزیست توسط انساناند. با افزایش این تخریبها، هیچ مسیری به بهزیستی ختم نمیشود.
چه باید کرد؟
چنین پژوهشهایی به خوبی نشان میدهند که چرا باید مراقب تکتک درختان شهر باشیم. دو دلیل اصلی وجود دارد.
یک. تغییرات بزرگتر محصول همافزایی دستهی بزرگی از اقدامات کوچکاند. مگر نه اینکه تخریبهای بزرگ امروز محصول اقدامات تخریبی اما کوچک هر کدام از ما در قرن بیستم بوده است؟ در مسیر عکس نیز اگر خواهان تغییرات محیطزیستی بزرگ هستیم باید هم شخصاً اقدامات جبرانی را انجام دهیم و هم مطالبهی گامهایی با اثرات بزرگتر را از دولتها و صاحبان صنایع بزرگ داشته باشیم. تحریم محصولات شرکتهای آلودهکنند، و در عوض خریداری از شرکتهایی که اقدامات محیطزیستی را رعایت میکنند، میتواند صنایع را برای حفظ محیط زیست وارد رقابت کند و سرعت تغییرات را به شدت بالا ببرد.
دو. بعلاوه تغییرات بزرگتر محصول همافزایی قصدمندی جمعی شهروندان است که به انجام اقدامات مراقبتی از محیطزیست معطوف شده باشد.
وقتی فلان شهر کوچک فنلاند عملاً به سمت کربن صفر حرکت میکند الگویی میشود برای شهرهای بزرگ دنیا.
وقتی شهروندان تهرانی برای حفظ چند درخت در یک پارک همسو میشوند وارد تمرینی شدهاند که چگونه میشود اذهان را برای حفظ محیطزیست همسو کرد.
نتایج بزرگ ضرورتاً محصول اقدامات بزرگ نیستند. گاه با همافزایی اقدامات کوچک میتوان به نتایج بزرگ رسید.
هادی صمدی
@evophilosophy
چگونه میتوان از وقوع همهگیریهایی مانند همهگیری کووید و پیامدهای آن جلوگیری کرد؟ یا دقیقتر اینکه چگونه میتوان از احتمال فجایع مشابه کاست؟ اگر علل اصلی را بدانیم گام مهمی در این زمینه برداشتهایم.
قبل از مشاهدهی پاسخ حدسهای خود را بگویید. به نظر شما چه باید کرد که جلوی همهگیریهای بعدی گرفته شود؟!
در پژوهشی که نتایج آن در نشریهی نیچر منتشر شده، چهار عامل بهعنوان مهمترین عوامل زمینهای ایجاد بیماریهای عفونی معرفی شدهاند:
یک. کاهش تنوع زیستی
دو. افزایش آلودگیهای شیمیایی
سه. ظهور گونههای [ویروسی و باکتریایی] جدید
چهار. تغییرات اقلیمی
چقدر حدسهایتان به نتایج این پژوهش نزدیک بود؟!
در این پژوهش مشخص شد که، خلاف تصور رایج، افزایش میزان شهرنشینی نقش مهمی در گسترش بیماریهای عفونی ندارد، بلکه همین چهار عاملاند که حتی علت گسترش آفات نباتی و به تبع آن کاهش تولید مواد غذایی نیز شدهاند؛ و این یعنی گسترش فقر و گرسنگی.
علت همهگیری کووید
در مورد علت همهگیری کووید نظرات متنوعی وجود دارد. یافتههای این پژوهش به خوبی نشان میدهند که همهی ما در شکلگیری و گسترش آن همهگیری نقش مهمی داشتهایم. هر چهار عامل اصلی، محصول تخریب محیطزیست توسط انساناند. با افزایش این تخریبها، هیچ مسیری به بهزیستی ختم نمیشود.
چه باید کرد؟
چنین پژوهشهایی به خوبی نشان میدهند که چرا باید مراقب تکتک درختان شهر باشیم. دو دلیل اصلی وجود دارد.
یک. تغییرات بزرگتر محصول همافزایی دستهی بزرگی از اقدامات کوچکاند. مگر نه اینکه تخریبهای بزرگ امروز محصول اقدامات تخریبی اما کوچک هر کدام از ما در قرن بیستم بوده است؟ در مسیر عکس نیز اگر خواهان تغییرات محیطزیستی بزرگ هستیم باید هم شخصاً اقدامات جبرانی را انجام دهیم و هم مطالبهی گامهایی با اثرات بزرگتر را از دولتها و صاحبان صنایع بزرگ داشته باشیم. تحریم محصولات شرکتهای آلودهکنند، و در عوض خریداری از شرکتهایی که اقدامات محیطزیستی را رعایت میکنند، میتواند صنایع را برای حفظ محیط زیست وارد رقابت کند و سرعت تغییرات را به شدت بالا ببرد.
دو. بعلاوه تغییرات بزرگتر محصول همافزایی قصدمندی جمعی شهروندان است که به انجام اقدامات مراقبتی از محیطزیست معطوف شده باشد.
وقتی فلان شهر کوچک فنلاند عملاً به سمت کربن صفر حرکت میکند الگویی میشود برای شهرهای بزرگ دنیا.
وقتی شهروندان تهرانی برای حفظ چند درخت در یک پارک همسو میشوند وارد تمرینی شدهاند که چگونه میشود اذهان را برای حفظ محیطزیست همسو کرد.
نتایج بزرگ ضرورتاً محصول اقدامات بزرگ نیستند. گاه با همافزایی اقدامات کوچک میتوان به نتایج بزرگ رسید.
هادی صمدی
@evophilosophy
phys.org
Big data helps determine what drives disease risk
Working with nearly 3,000 observations across almost 1,500 host-parasite combinations, researchers at Notre Dame University have found that biodiversity loss, chemical pollution, introduced species, and ...
تأثیر مثبت داستانها بر شخصیت: فراشناخت، همدلی، و تغییرات شخصیتی (سه مقاله در یک نگاه)
یک. فراشناخت: محصول محیط و نه ژنتیک!
مقالهی نخست که نتایجِ پژوهشی بر روی دوقلوهای همسان، ناهمسان، و کودکان عادیست، پژوهشهای قبلی را تأیید میکند که نشان میدادند قابلیتهایی مانند هوش عمومی، حافظه، و توانایی حل مسئله، بنیادهای ژنتیکی محکمی دارند؛ اما این پژوهش یافتهی جدیدی هم دارد. تابهحال، بابت تشخیص نقش ژنها و محیط در بروز قابلیتهای فراشناختی، پژوهشی صورت نگرفته بود. چینیها در این پژوهش که نتایج آن در نشریهی سل منتشر شده است نشان دادند که تواناییهای فراشناخت عموماً متأثر از محیطاند. فراشناخت قابلیت آگاهی و مدیریت فرایندهای شناختی از جمله یادگیری و حل مسئله است. همچنین مشخص شد که آگاهی، تفسیر، و فهم دیگران نیز وابسته به محیطِ پرورشی است و نقش ژنها در آن کمرنگ است. از آنجا که این فرایندهای سطح بالاتر نقشی بسیار مهم در اخلاق و خوبزیستن بازی میکنند این یافته گواهی است بر آنکه بدون اینکه اسیر ژنتیک خود باشیم، با برخورداری از تربیت مناسب میتوانیم انسانهای بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم. کافی است محیط تربیتی را بهنحوی درست ساماندهی کنیم. چگونه؟ پژوهش بعدی مثالی عرضه میکند.
دو. داستانها همدلی را تقویت میکنند.
مقالهی دوم که در نشریهی روانشناسی آزمایشی منتشر شده نشان میدهد که با خواندن داستان، همدلی، توانایی درک منظر دیگران، و مهارتهای کلامی تقویت میشوند.
داستان را معمولاً برای تفریح و لذت میخوانند، اما این کار چه فایدهها یا ضررهایی میتواند داشته باشد؟ ضرری که برای آن برمیشمارند قطع شدن ارتباط فرد با واقعیت است؛ اما فایدههای آن فائق بر زیانش است. با خواندن داستان جهانهای بدیلی را برای خود تصویرسازی میکنیم و با گذاشتن خود در قالب قهرمانهای داستان از منظر دیگری شرایط را مینگریم که ضروریترین عنصر برای همدلیکردن با دیگران و اخلاقی زندگیکردن است.
تا اینجا در مقالهی نخست دیدیم که با ایجاد تغییرات محیطی، تقویت فراشناخت ممکن است و این قابلیتها توسط ژنها دیکته نمیشوند که فقط برخی انسانها واجد آن باشند و بنابراین راه بر ایجاد تغییرات مثبت در آنها باز است؛ و مقالهی دوم یکی از راهکارهای بهبود در آن را خواندن داستان معرفی کرد.
اما کماکان ابهامهایی باقی است. اگر ساختار شخصیت ما ریشههای ژنتیکی قوی داشته باشد چطور این تغییرات ممکناند و اگر هم تغییری رخ داد چقدر پایدار خواهد بود؟ در پاسخ به این پرسش نگاهی به مقالهی سوم بیاندازیم.
سه. تغییرات شخصیتی هم ممکناند و هم اثراتی نسبتاً ماندگار دارند.
در پستهای قبلی به پژوهشهایی اشاره شد که نشان میدادند هرچند ژنتیک در تقویم پنجعامل بزرگ شخصیت نقش دارد اما بیان ژنها متأثر از عوامل محیطی قابلتغییر است. در همین راستا مقالهی سوم که در نشریهی شخصیت و روانشناسی اجتماعی منتشر شده نشان میدهد بر اساس میزان تغییرات رخداده در این عوامل (که از راه پرسشنامههای شخصیت قابل سنجش عینیست) میتوان بسیاری از رفتارهای فرد را پیشبینی کرد. مثلاً کسانی که نمرهی وظیفهشناسیشان افزایش داشته تمرینات ورزشی مرتبتری را دنبال کرده و سالمتر بودهاند. البته لازم به یادآوری است که این همبستگی رابطهای علّی را نشان نمیدهد؛ چهبسا بهعلت مرتب انجامدادن تمرینات ورزشی نمرهی وظیفهشناسی افزایش یافته باشد. اما صرف وجود همبستگی گواهیست بر اینکه از تغییرات در عوامل شخصیتی میتوان انتظار تغییر در عادات رفتاری را داشت و بهعکس.
کسانی که نسبت به تجربهکردن گشودهترند همدلی بیشتری نسبت به دایرهی بزرگتری از دیگران نشان میدهند و داستانخوانی نمرهی گشوده بودن به تجربه را افزایش میدهد. بهعلاوه در این پژوهش نشان داده میشود که افزایش نمرهی گشوده بودن به تجربه با موفقیت تحصیلی همبسته است. به عبارتی خواندن داستانها هم به اخلاقیتر شدن افکار و رفتار فرد کمک میکند و هم، به خلاف تصور رایج والدین، راه را بر موفقیت تحصیلی هموار میکند.
نتیجه:
نتایج سه مقاله را یکجا ادغام کنیم: انسانها متأثر از شرایط محیطی، قابلیت تغییر در باثباتترین ویژگیهای شخصیتی خود را دارند و خبر خوب آنکه این تغییرات میتوانند بادوام باشند. بهعلاوه فراشناخت، که از جمله برای درنظر گرفتن دیگران لازم است، ریشههای ژنتیکی ضعیفی دارد و بنابراین میتوان با فراهم آوردن شرایط، از جمله راهکارهای سادهای مانند داستانخوانی، آن را تقویت کرد.
از آخرین دادههای علوم در آموزش و پرورش بهره گیریم.
هادی صمدی
@evophilosophy
یک. فراشناخت: محصول محیط و نه ژنتیک!
مقالهی نخست که نتایجِ پژوهشی بر روی دوقلوهای همسان، ناهمسان، و کودکان عادیست، پژوهشهای قبلی را تأیید میکند که نشان میدادند قابلیتهایی مانند هوش عمومی، حافظه، و توانایی حل مسئله، بنیادهای ژنتیکی محکمی دارند؛ اما این پژوهش یافتهی جدیدی هم دارد. تابهحال، بابت تشخیص نقش ژنها و محیط در بروز قابلیتهای فراشناختی، پژوهشی صورت نگرفته بود. چینیها در این پژوهش که نتایج آن در نشریهی سل منتشر شده است نشان دادند که تواناییهای فراشناخت عموماً متأثر از محیطاند. فراشناخت قابلیت آگاهی و مدیریت فرایندهای شناختی از جمله یادگیری و حل مسئله است. همچنین مشخص شد که آگاهی، تفسیر، و فهم دیگران نیز وابسته به محیطِ پرورشی است و نقش ژنها در آن کمرنگ است. از آنجا که این فرایندهای سطح بالاتر نقشی بسیار مهم در اخلاق و خوبزیستن بازی میکنند این یافته گواهی است بر آنکه بدون اینکه اسیر ژنتیک خود باشیم، با برخورداری از تربیت مناسب میتوانیم انسانهای بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم. کافی است محیط تربیتی را بهنحوی درست ساماندهی کنیم. چگونه؟ پژوهش بعدی مثالی عرضه میکند.
دو. داستانها همدلی را تقویت میکنند.
مقالهی دوم که در نشریهی روانشناسی آزمایشی منتشر شده نشان میدهد که با خواندن داستان، همدلی، توانایی درک منظر دیگران، و مهارتهای کلامی تقویت میشوند.
داستان را معمولاً برای تفریح و لذت میخوانند، اما این کار چه فایدهها یا ضررهایی میتواند داشته باشد؟ ضرری که برای آن برمیشمارند قطع شدن ارتباط فرد با واقعیت است؛ اما فایدههای آن فائق بر زیانش است. با خواندن داستان جهانهای بدیلی را برای خود تصویرسازی میکنیم و با گذاشتن خود در قالب قهرمانهای داستان از منظر دیگری شرایط را مینگریم که ضروریترین عنصر برای همدلیکردن با دیگران و اخلاقی زندگیکردن است.
تا اینجا در مقالهی نخست دیدیم که با ایجاد تغییرات محیطی، تقویت فراشناخت ممکن است و این قابلیتها توسط ژنها دیکته نمیشوند که فقط برخی انسانها واجد آن باشند و بنابراین راه بر ایجاد تغییرات مثبت در آنها باز است؛ و مقالهی دوم یکی از راهکارهای بهبود در آن را خواندن داستان معرفی کرد.
اما کماکان ابهامهایی باقی است. اگر ساختار شخصیت ما ریشههای ژنتیکی قوی داشته باشد چطور این تغییرات ممکناند و اگر هم تغییری رخ داد چقدر پایدار خواهد بود؟ در پاسخ به این پرسش نگاهی به مقالهی سوم بیاندازیم.
سه. تغییرات شخصیتی هم ممکناند و هم اثراتی نسبتاً ماندگار دارند.
در پستهای قبلی به پژوهشهایی اشاره شد که نشان میدادند هرچند ژنتیک در تقویم پنجعامل بزرگ شخصیت نقش دارد اما بیان ژنها متأثر از عوامل محیطی قابلتغییر است. در همین راستا مقالهی سوم که در نشریهی شخصیت و روانشناسی اجتماعی منتشر شده نشان میدهد بر اساس میزان تغییرات رخداده در این عوامل (که از راه پرسشنامههای شخصیت قابل سنجش عینیست) میتوان بسیاری از رفتارهای فرد را پیشبینی کرد. مثلاً کسانی که نمرهی وظیفهشناسیشان افزایش داشته تمرینات ورزشی مرتبتری را دنبال کرده و سالمتر بودهاند. البته لازم به یادآوری است که این همبستگی رابطهای علّی را نشان نمیدهد؛ چهبسا بهعلت مرتب انجامدادن تمرینات ورزشی نمرهی وظیفهشناسی افزایش یافته باشد. اما صرف وجود همبستگی گواهیست بر اینکه از تغییرات در عوامل شخصیتی میتوان انتظار تغییر در عادات رفتاری را داشت و بهعکس.
کسانی که نسبت به تجربهکردن گشودهترند همدلی بیشتری نسبت به دایرهی بزرگتری از دیگران نشان میدهند و داستانخوانی نمرهی گشوده بودن به تجربه را افزایش میدهد. بهعلاوه در این پژوهش نشان داده میشود که افزایش نمرهی گشوده بودن به تجربه با موفقیت تحصیلی همبسته است. به عبارتی خواندن داستانها هم به اخلاقیتر شدن افکار و رفتار فرد کمک میکند و هم، به خلاف تصور رایج والدین، راه را بر موفقیت تحصیلی هموار میکند.
نتیجه:
نتایج سه مقاله را یکجا ادغام کنیم: انسانها متأثر از شرایط محیطی، قابلیت تغییر در باثباتترین ویژگیهای شخصیتی خود را دارند و خبر خوب آنکه این تغییرات میتوانند بادوام باشند. بهعلاوه فراشناخت، که از جمله برای درنظر گرفتن دیگران لازم است، ریشههای ژنتیکی ضعیفی دارد و بنابراین میتوان با فراهم آوردن شرایط، از جمله راهکارهای سادهای مانند داستانخوانی، آن را تقویت کرد.
از آخرین دادههای علوم در آموزش و پرورش بهره گیریم.
هادی صمدی
@evophilosophy
PsyPost
Metacognitive abilities may be more influenced by environment than genetics
A study shows that metacognition and mentalizing, complex cognitive abilities crucial for social interaction, are more influenced by environmental factors than genetics, challenging traditional views on the heritability of intelligence.
اگر علم خطاپذیر است چرا باید به آن اعتماد کرد؟ چرا باید یافتههایی را مبنای عمل و فهم از جهان قرار دهیم که به احتمال زیاد نادرستی آنها در آینده مشخص خواهد شد؟
عموماً در این کانال در مورد آخرین یافتههای علمی که به تکامل ربط دارند مطالبی عرضه میشود.
اما بسیاری از آن یافتهها به این علت مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته که از نادرستی برخی برداشتهای تکاملی قبلی پرده برداشته است. پس از کجا معلوم دادههای بعدی، نادرستی دادههای امروز را نشان ندهند؟
بعلاوه "بحران تکرارپذیری" گریبانگیر علوم زیستی نیز شده است: به این معنا که نتایج بسیاری از دادههای منتشرشده در ژورنالهای معتبر در بازآزمایی تکرار نشدهاند!
پس چرا باید به علم اعتماد کرد؟!
این پرسش مسالهای قدیمی در فلسفهی علم است که ذیل بحث "رئالیسم علمی" به آن پرداخته میشود. با این حال عموم خوانندگان، به ویژه پژوهشگران علمی، با این پرسش مواجهاند اما حجم کار آنها در حدی است که فرصت پرداختن به مسائل فلسفی پیچیده را ندارند. در این سخنرانی تلاش شد برای مخاطبی که فلسفه نخوانده، اما با این پرسش مواجه است پاسخی عرضه شود.
هادی صمدی
@evophilosophy
https://youtu.be/PQkWT7waw2Y?si=gEUmpLrRpIzpdwr0
عموماً در این کانال در مورد آخرین یافتههای علمی که به تکامل ربط دارند مطالبی عرضه میشود.
اما بسیاری از آن یافتهها به این علت مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته که از نادرستی برخی برداشتهای تکاملی قبلی پرده برداشته است. پس از کجا معلوم دادههای بعدی، نادرستی دادههای امروز را نشان ندهند؟
بعلاوه "بحران تکرارپذیری" گریبانگیر علوم زیستی نیز شده است: به این معنا که نتایج بسیاری از دادههای منتشرشده در ژورنالهای معتبر در بازآزمایی تکرار نشدهاند!
پس چرا باید به علم اعتماد کرد؟!
این پرسش مسالهای قدیمی در فلسفهی علم است که ذیل بحث "رئالیسم علمی" به آن پرداخته میشود. با این حال عموم خوانندگان، به ویژه پژوهشگران علمی، با این پرسش مواجهاند اما حجم کار آنها در حدی است که فرصت پرداختن به مسائل فلسفی پیچیده را ندارند. در این سخنرانی تلاش شد برای مخاطبی که فلسفه نخوانده، اما با این پرسش مواجه است پاسخی عرضه شود.
هادی صمدی
@evophilosophy
https://youtu.be/PQkWT7waw2Y?si=gEUmpLrRpIzpdwr0
YouTube
هادی صمدی - مطالعات تکاملی از منظر معرفتشناسی تکاملی
برای استفاده از مطالب علمی بیشتر، اپلیکیشن تلسی را از لینک زیر دانلود بفرمایید
📱 https://telsi.co/app-2
📱 https://telsi.co/app-2
هنرمند یا دانشمند؟ کشف تعارضهایی بنیادی در شناخت انسان
پژوهشی که نتایج آن در نشریهی نیچر منتشر شده از پدیدهی مغزی بسیار جالبی پرده برمیدارد که نتایج اخلاقی و اجتماعی مهمی نیز میتواند به همراه داشته باشد.
اگر بگوییم فعالیتهای مغز ما هماهنگی خاصی با هم دارند سخن شگفتآوری نگفتهایم؛ اما اگر بگوییم برخی فعالیتهای مغزی ما در تعارض با هم هستند چطور؟ اینبار توجهمان جلب میشود.
کشفِ پژوهشگران فرانسوی پیامدهای مهمی برای مغزپژوهی، علوم شناختی، و علوم تربیتی دارد: کسانی که در یادگیری الگوها و توالیها مهارت دارند، در انجام وظایفی که نیاز به تفکر فعال و تصمیمگیری دارد مشکل دارند، و به عکس. به عبارتی بین یادگیری آماری (که به یادگیری الگوها و توالیها ربط دارد) و عملکردهای اجرایی همبستگی منفی وجود دارد. نکتهی جالب اینجاست که عموماً وقتی یکی از این دو تقویت میشود دیگری تضعیف میشود.
"یادگیری آماریِ ضمنی" یک مهارت شناختی اساسی است که افراد را قادر میسازد به نحوی ناخودآگاه، الگوها و نظمهای موجود در محیط را شناسایی کنند و این زیربنای "یادگیری زبان" و "تعاملات اجتماعی" را شکل میدهد.
از سوی دیگر، "کارکردهای اجرایی" فرآیندهای شناختی سطح بالایی هستند که در برنامهریزی، تصمیمگیری، تصحیح خطا و سازگاری با موقعیتهای جدید و پیچیده دخالت دارند.
این پژوهش نشان میدهد که اگر کسی در یکی از این دو دسته فعالیت خوب است به احتمال زیاد در دیگری ضعیف خواهد بود!
نتایج بسیار شگفتانگیز بودند. بنابراین برای اطمینان بیشتر مشابه این آزمایش، علاوه بر فرانسه، در مجارستان نیز انجام شد و همان نتایج گزارش شد.
تبیین تکاملی این پدیده: «ما به هم محتاجیم.»
مغز ما یک اکوسیستم پیچیده است. فرآیندهای عصبشناختی مختلف بهطور مداوم با یکدیگر در تعاملاند اما این تعاملات میتوانند رقابتی نیز باشند.
واضح است که نیاکان ما، برای بقا در محیط، به هر دو فرایند نیازمند بودهاند. بنابراین "نقص در یک جنبه" انسانها را به هم نیازمند میکرده است. در این تصویر ما یک شناخت توزیعشده بین اعضای گروه داریم. همین پدیدهی ساده باعث میشود که شناخت کل گروه از محیط، و کارآمدی آن در حل مسائلِ محیطی چیزی بیش از تکتک افراد گروه باشد. در این نگاه گروه انسانها تفاوت فاحشی با گروه شامپانزهها پیدا میکند و بیشتر به گروه مورچهها یا زنبورها شبیه میشود که از زیرگروههایی با شرح وظایف مشخص و متفاوت تشکیل شدهاند.
بهنظر میرسد تعارضاتی که در شناخت خود داریم یکسره بیفایده هم نیست. (اگر، البته با تسامح، از منظر هگل به این پدیده بنگریم گویا وفاق در گروهِ انسانها، سنتزِ تعارضی میان بخشهای متفاوت شناختیِ درون سر تکتک آنهاست!)
نویسندهی مقاله میگوید بسیار شگفتانگیز است که این رقابت را در پسزمینهی یادگیری مهارتها در نظر بگیریم.
اهمیت پژوهش
این یافتهها نقدیست به دیدگاه سنتی که تواناییهای شناختی را بهعنوان مهارتهای مجزا در نظر میگیرد، و در مقابل ماهیت تعاملی و بالقوهی رقابتی سیستمهای شناختیِ مختلف در مغز را برجسته میکند. انسانها فرآیندها و سیستمهای یادگیری و حافظهی متفاوتی دارند. بنابراین، چیزی به نام سیستم «یادگیری» یا سیستم «حافظه» وجود ندارد.
پیامد آموزشی و تربیتی این پژوهش
هرچند عجیب و غیر شهودی بهنظر برسد اما اگر میخواهید مهارت جدیدی مانند نواختن یک آلت موسیقی جدید را یاد بگیرید، اگر عملکردهای مرتبط با شبکههای پیشانی شما ضعیفتر باشد (به عبارتی در برنامهریزی و تصمیمگیری و سازگاری با محیطهای پیچیده مشکل داشته باشید)، اتفاقاً بسیار هم خوب است و به یادگیری شما کمک میکند! در مقابل اگر میخواهید تاریخ، زیستشناسی، یا سایر فعالیتهای نیازمند تحلیل را خوب انجام دهید باید عملکرد پیشانی قویای داشته باشید و این بدان معناست که اینبار در تشخیص الگوها و توالیهایی که در یادگیری موسیقی مورد نیاز هستند با مشکل مواجه خواهید بود.
تذکر یک نکتهی مهم:
همبستگی منفی مشاهدهشده در این پژوهش گرچه به لحاظ آماری معنادار، اما متوسط بود، و نه چندان قوی. به عبارتی افرادی هستند که در هر دو حوزه خوب عمل میکنند (احتمالاً آینشتاین را به خاطر میآورید)؛ یا افرادی در هیچکدام خوب نیستند. این نشان میدهد که احتمالاً عوامل دیگری وجود دارند که در این مطالعه اندازهگیری نشدهاند اما ممکن است نقش مهمی در عملکرد شناختی ایفا کنند.
آنچه تا اینجا مشخص شده این است که کارکردهای اجرایی و یادگیری آماری ساختارهای یکپارچه و مستقل نیستند. حالا پرسشی که پژوهشهای بعدی باید پاسخ دهند این است که آیا این دو بخش همواره رقابت میکنند یا ممکن است در شرایطی خاص، یا در بعضی افراد، همکاری کنند؟ در پاسخ به این سؤال احتمالاً پای بخشهای دیگر مغز نیز به میان خواهد آمد.
هادی صمدی
@evophilosophy
پژوهشی که نتایج آن در نشریهی نیچر منتشر شده از پدیدهی مغزی بسیار جالبی پرده برمیدارد که نتایج اخلاقی و اجتماعی مهمی نیز میتواند به همراه داشته باشد.
اگر بگوییم فعالیتهای مغز ما هماهنگی خاصی با هم دارند سخن شگفتآوری نگفتهایم؛ اما اگر بگوییم برخی فعالیتهای مغزی ما در تعارض با هم هستند چطور؟ اینبار توجهمان جلب میشود.
کشفِ پژوهشگران فرانسوی پیامدهای مهمی برای مغزپژوهی، علوم شناختی، و علوم تربیتی دارد: کسانی که در یادگیری الگوها و توالیها مهارت دارند، در انجام وظایفی که نیاز به تفکر فعال و تصمیمگیری دارد مشکل دارند، و به عکس. به عبارتی بین یادگیری آماری (که به یادگیری الگوها و توالیها ربط دارد) و عملکردهای اجرایی همبستگی منفی وجود دارد. نکتهی جالب اینجاست که عموماً وقتی یکی از این دو تقویت میشود دیگری تضعیف میشود.
"یادگیری آماریِ ضمنی" یک مهارت شناختی اساسی است که افراد را قادر میسازد به نحوی ناخودآگاه، الگوها و نظمهای موجود در محیط را شناسایی کنند و این زیربنای "یادگیری زبان" و "تعاملات اجتماعی" را شکل میدهد.
از سوی دیگر، "کارکردهای اجرایی" فرآیندهای شناختی سطح بالایی هستند که در برنامهریزی، تصمیمگیری، تصحیح خطا و سازگاری با موقعیتهای جدید و پیچیده دخالت دارند.
این پژوهش نشان میدهد که اگر کسی در یکی از این دو دسته فعالیت خوب است به احتمال زیاد در دیگری ضعیف خواهد بود!
نتایج بسیار شگفتانگیز بودند. بنابراین برای اطمینان بیشتر مشابه این آزمایش، علاوه بر فرانسه، در مجارستان نیز انجام شد و همان نتایج گزارش شد.
تبیین تکاملی این پدیده: «ما به هم محتاجیم.»
مغز ما یک اکوسیستم پیچیده است. فرآیندهای عصبشناختی مختلف بهطور مداوم با یکدیگر در تعاملاند اما این تعاملات میتوانند رقابتی نیز باشند.
واضح است که نیاکان ما، برای بقا در محیط، به هر دو فرایند نیازمند بودهاند. بنابراین "نقص در یک جنبه" انسانها را به هم نیازمند میکرده است. در این تصویر ما یک شناخت توزیعشده بین اعضای گروه داریم. همین پدیدهی ساده باعث میشود که شناخت کل گروه از محیط، و کارآمدی آن در حل مسائلِ محیطی چیزی بیش از تکتک افراد گروه باشد. در این نگاه گروه انسانها تفاوت فاحشی با گروه شامپانزهها پیدا میکند و بیشتر به گروه مورچهها یا زنبورها شبیه میشود که از زیرگروههایی با شرح وظایف مشخص و متفاوت تشکیل شدهاند.
بهنظر میرسد تعارضاتی که در شناخت خود داریم یکسره بیفایده هم نیست. (اگر، البته با تسامح، از منظر هگل به این پدیده بنگریم گویا وفاق در گروهِ انسانها، سنتزِ تعارضی میان بخشهای متفاوت شناختیِ درون سر تکتک آنهاست!)
نویسندهی مقاله میگوید بسیار شگفتانگیز است که این رقابت را در پسزمینهی یادگیری مهارتها در نظر بگیریم.
اهمیت پژوهش
این یافتهها نقدیست به دیدگاه سنتی که تواناییهای شناختی را بهعنوان مهارتهای مجزا در نظر میگیرد، و در مقابل ماهیت تعاملی و بالقوهی رقابتی سیستمهای شناختیِ مختلف در مغز را برجسته میکند. انسانها فرآیندها و سیستمهای یادگیری و حافظهی متفاوتی دارند. بنابراین، چیزی به نام سیستم «یادگیری» یا سیستم «حافظه» وجود ندارد.
پیامد آموزشی و تربیتی این پژوهش
هرچند عجیب و غیر شهودی بهنظر برسد اما اگر میخواهید مهارت جدیدی مانند نواختن یک آلت موسیقی جدید را یاد بگیرید، اگر عملکردهای مرتبط با شبکههای پیشانی شما ضعیفتر باشد (به عبارتی در برنامهریزی و تصمیمگیری و سازگاری با محیطهای پیچیده مشکل داشته باشید)، اتفاقاً بسیار هم خوب است و به یادگیری شما کمک میکند! در مقابل اگر میخواهید تاریخ، زیستشناسی، یا سایر فعالیتهای نیازمند تحلیل را خوب انجام دهید باید عملکرد پیشانی قویای داشته باشید و این بدان معناست که اینبار در تشخیص الگوها و توالیهایی که در یادگیری موسیقی مورد نیاز هستند با مشکل مواجه خواهید بود.
تذکر یک نکتهی مهم:
همبستگی منفی مشاهدهشده در این پژوهش گرچه به لحاظ آماری معنادار، اما متوسط بود، و نه چندان قوی. به عبارتی افرادی هستند که در هر دو حوزه خوب عمل میکنند (احتمالاً آینشتاین را به خاطر میآورید)؛ یا افرادی در هیچکدام خوب نیستند. این نشان میدهد که احتمالاً عوامل دیگری وجود دارند که در این مطالعه اندازهگیری نشدهاند اما ممکن است نقش مهمی در عملکرد شناختی ایفا کنند.
آنچه تا اینجا مشخص شده این است که کارکردهای اجرایی و یادگیری آماری ساختارهای یکپارچه و مستقل نیستند. حالا پرسشی که پژوهشهای بعدی باید پاسخ دهند این است که آیا این دو بخش همواره رقابت میکنند یا ممکن است در شرایطی خاص، یا در بعضی افراد، همکاری کنند؟ در پاسخ به این سؤال احتمالاً پای بخشهای دیگر مغز نیز به میان خواهد آمد.
هادی صمدی
@evophilosophy
PsyPost
Scientists uncover a surprising conflict between important cognitive abilities
New research published in npj Science of Learning reveals a surprising competitive relationship between implicit statistical learning and executive functions, suggesting that excelling in one may diminish capabilities in the other.
تغییر در شخصیت با دریافت عضو پیوندی؟!
مطابق فهم رایج در علم خاستگاه شناخت و هیجانهای ما از جهان، مغز انسان است. البته در گذشتههای دور از نقش سایر اعضا، به ویژه قلب، نیز سخن گفته شده است اما از منظر علمی این سخنان بیشتر جنبههای استعاری داشتهاند تا واقعی.
در دهههای اخیر، با شکلگیری نظریهی «شناخت بدنمند»، به نحو فزایندهای از نقش اعضای بدن در شناخت سخن گفته شده است. مثلاً امروزه شواهد متعددی داریم که نحوهی انقباض عضلات چهره در ادراک هیجانی ما نقش دارد. همچنین میدانیم که میکروبیوم دستگاه گوارش نقشی بسیار مهم در شناخت و هیجان بازی میکند.
حالا اگر قلب یک انسان را به انسانی دیگر پیوند بزنیم انتظار چه تغییراتی در حالات شناختی و هیجانی فرد داریم؟
اینکه بگوییم تغییرات مهمی را شاهد هستیم سخنی بدیهی گفتهایم زیرا عمل پیوند، عملی بسیار پرتنش است و گیرندهی عضو قبل و بعد از عمل دورانی بسیار پرتنش را تجربه میکند. بهعلاوه داروهای زیادی را که بر سیستم ایمنی اثر دارند مصرف میکند که محصول فرعی آنها میتواند تأثیر بر قوای شناختی، هیجانی، و شخصیت فرد باشد.
برخی شواهد نشان دادهاند که عادات رفتاری فرد اهداکننده به فرد گیرنده منتقل میشوند.
در یک مورد شخصی که از موسیقی کلاسیک متنفر بوده با دریافت قلب یک موسیقیدان به موسیقی کلاسیک علاقمند شده است. در موردی دیگر فردی که علاقهای به شنیدن موسیقی با صدای بلند نداشته پس از دریافت قلب نوجوانی که موسیقی را با صدای بلند و از هدفون گوش میکرده به این سنخ گوش دادن به موسیقی علاقمند شده است.
نگاهی علمی به این پدیدهی عجیب
گام نخست: آیا این پدیده واقعاً رخ میدهد؟
به وضوح سادهترین گام در برخوردی علمی با این موضوع آن است که شیوع چنین گزارشهایی را رصد کنیم. چه بسا این پدیدهای شایع نباشد که دراینصورت شاید همدلی دریافتکنندهی عضو با اهداکننده سبب این تغییرات باشد.
در مقالهای که اخیراً در نشریهی پیونداعضا منتشرشده فراوانی این پدیده ارزیابی شد و از ۴۷ شرکتکننده (۲۳ گیرندهی قلب و ۲۴ گیرندهی اعضای دیگر) یک نظرسنجی آنلاین به عمل آمد. نتیجه؟
نخست اینکه ۸۹ درصد از تمام گیرندگان پیوند (قلب، کلیه، ...)، تغییرات شخصیتی را پس از انجام عمل جراحی پیوند گزارش کردند. (تا اینجا گواهیست بر اینکه پیوند عضو به احتمال زیاد بر شخصیت فرد اثر دارد.)
دوم آنکه تفاوتی میان پیوند قلب و سایر اعضا، مثلاً کلیه، مشاهده نشد. البته دریافتکنندگان قلب در ویژگیهای فیزیکی تغییر بیشتری کردند.
حجم کوچک دادههای این پژوهش نویسندگان مقاله را به نگارش این جمله ترغیب کرده که «مطالعات بیشتری برای درک بهتری از عوامل ایجاد این تغییرات شخصیتی مورد نیاز است».
پس پذیرفتنیست که دریافت عضو جدید بر شخصیت فرد اثر دارد. اما چگونه؟
گام دوم: چرا این پدیده رخ میدهد؟
به وضوح میتوان تبیینهای روانشناختی متعددی برای این تغییرات معرفی کرد که به یکی از آنها اشاره شد. اما تبیینهای زیستی نیز عرضه شدهاند: اعضای بدن، ازجمله قلب و کلیه، جدا از کارکردهای شناختهشدهای مانند پمپاژ خون، یا دفع مواد سمی از راه ادرار، هورمونهایی ترشح میکنند که میزان ترشح آنها در افراد مختلف دارای تنوع است. در نتیجه با دریافت عضو جدید ممکن است تعادل هورمونی قدیمی که در شکلگیری خلقوخو و شخصیت فرد اثر داشت به هم بخورد و تعادل جدیدی شکل بگیرد که نتیجهی آن تغییرات شخصیتی است.
اما آیا ممکن است برخی خاطرات اهداکننده نیز به دریافتکنندهی عضو منتقل شود؟!
نخست باید بدانیم که خاطرات محصول فرایندهایی هستند که طی آنها از طریق انتقالدهندههای شیمیایی ارتباطهایی بین اعصاب برقرار میشود. این اعصاب عموماً در مغز هستند، اما نه منحصراً. بنابراین ممکن است که اعصاب بدنی نیز در تعامل با اعصابی که در حافظه و خاطرات نقش دارند نقشی داشته باشند. در هنگام اهدا عضو چند اتفاق میافتد. نخست آنکه بسیاری از اعصاب مرتبط با عضو قطع میشوند و بنابراین اگر نقشی، هرچند کوچک، در فرایندهای مربوط به حافظه داشته باشند نمیتوانند نقش خود را ایفا کنند و بنابراین ناممکن نیست که در یادآوری برخی خاطرات خللی ایجاد شود. ثانیاً ترکیب هورمونی جدید میتواند نقشی در فرایندهای مرتبط بل حافظه نیز بازی کند. ثالثاً امروزه میدانیم که سلولهای عضو اهدا شده در بدن گیرنده در حال گردش هستند و آثاری از دی.ان.ای اهداکننده، دو سال پس از پیوند، در تمامی بخشهای بدنِ گیرنده دیده میشود. و بنابراین ممکن است این موارد ژنتیکی در اعضای جدید، از جمله در مغز گیرنده کارکردهایی داشته باشد که با آن آشنا نیستیم.
فعلا پذیرش این سخن که برخی خاطرات اهداکننده به گیرنده منتقل میشوند پذیرفتنی نیست زیرا شواهد تجربی مقبولی برای آن نداریم، اما امکان ایجاد تغییراتی در حافظهی گیرندهی عضو منتفی نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
مطابق فهم رایج در علم خاستگاه شناخت و هیجانهای ما از جهان، مغز انسان است. البته در گذشتههای دور از نقش سایر اعضا، به ویژه قلب، نیز سخن گفته شده است اما از منظر علمی این سخنان بیشتر جنبههای استعاری داشتهاند تا واقعی.
در دهههای اخیر، با شکلگیری نظریهی «شناخت بدنمند»، به نحو فزایندهای از نقش اعضای بدن در شناخت سخن گفته شده است. مثلاً امروزه شواهد متعددی داریم که نحوهی انقباض عضلات چهره در ادراک هیجانی ما نقش دارد. همچنین میدانیم که میکروبیوم دستگاه گوارش نقشی بسیار مهم در شناخت و هیجان بازی میکند.
حالا اگر قلب یک انسان را به انسانی دیگر پیوند بزنیم انتظار چه تغییراتی در حالات شناختی و هیجانی فرد داریم؟
اینکه بگوییم تغییرات مهمی را شاهد هستیم سخنی بدیهی گفتهایم زیرا عمل پیوند، عملی بسیار پرتنش است و گیرندهی عضو قبل و بعد از عمل دورانی بسیار پرتنش را تجربه میکند. بهعلاوه داروهای زیادی را که بر سیستم ایمنی اثر دارند مصرف میکند که محصول فرعی آنها میتواند تأثیر بر قوای شناختی، هیجانی، و شخصیت فرد باشد.
برخی شواهد نشان دادهاند که عادات رفتاری فرد اهداکننده به فرد گیرنده منتقل میشوند.
در یک مورد شخصی که از موسیقی کلاسیک متنفر بوده با دریافت قلب یک موسیقیدان به موسیقی کلاسیک علاقمند شده است. در موردی دیگر فردی که علاقهای به شنیدن موسیقی با صدای بلند نداشته پس از دریافت قلب نوجوانی که موسیقی را با صدای بلند و از هدفون گوش میکرده به این سنخ گوش دادن به موسیقی علاقمند شده است.
نگاهی علمی به این پدیدهی عجیب
گام نخست: آیا این پدیده واقعاً رخ میدهد؟
به وضوح سادهترین گام در برخوردی علمی با این موضوع آن است که شیوع چنین گزارشهایی را رصد کنیم. چه بسا این پدیدهای شایع نباشد که دراینصورت شاید همدلی دریافتکنندهی عضو با اهداکننده سبب این تغییرات باشد.
در مقالهای که اخیراً در نشریهی پیونداعضا منتشرشده فراوانی این پدیده ارزیابی شد و از ۴۷ شرکتکننده (۲۳ گیرندهی قلب و ۲۴ گیرندهی اعضای دیگر) یک نظرسنجی آنلاین به عمل آمد. نتیجه؟
نخست اینکه ۸۹ درصد از تمام گیرندگان پیوند (قلب، کلیه، ...)، تغییرات شخصیتی را پس از انجام عمل جراحی پیوند گزارش کردند. (تا اینجا گواهیست بر اینکه پیوند عضو به احتمال زیاد بر شخصیت فرد اثر دارد.)
دوم آنکه تفاوتی میان پیوند قلب و سایر اعضا، مثلاً کلیه، مشاهده نشد. البته دریافتکنندگان قلب در ویژگیهای فیزیکی تغییر بیشتری کردند.
حجم کوچک دادههای این پژوهش نویسندگان مقاله را به نگارش این جمله ترغیب کرده که «مطالعات بیشتری برای درک بهتری از عوامل ایجاد این تغییرات شخصیتی مورد نیاز است».
پس پذیرفتنیست که دریافت عضو جدید بر شخصیت فرد اثر دارد. اما چگونه؟
گام دوم: چرا این پدیده رخ میدهد؟
به وضوح میتوان تبیینهای روانشناختی متعددی برای این تغییرات معرفی کرد که به یکی از آنها اشاره شد. اما تبیینهای زیستی نیز عرضه شدهاند: اعضای بدن، ازجمله قلب و کلیه، جدا از کارکردهای شناختهشدهای مانند پمپاژ خون، یا دفع مواد سمی از راه ادرار، هورمونهایی ترشح میکنند که میزان ترشح آنها در افراد مختلف دارای تنوع است. در نتیجه با دریافت عضو جدید ممکن است تعادل هورمونی قدیمی که در شکلگیری خلقوخو و شخصیت فرد اثر داشت به هم بخورد و تعادل جدیدی شکل بگیرد که نتیجهی آن تغییرات شخصیتی است.
اما آیا ممکن است برخی خاطرات اهداکننده نیز به دریافتکنندهی عضو منتقل شود؟!
نخست باید بدانیم که خاطرات محصول فرایندهایی هستند که طی آنها از طریق انتقالدهندههای شیمیایی ارتباطهایی بین اعصاب برقرار میشود. این اعصاب عموماً در مغز هستند، اما نه منحصراً. بنابراین ممکن است که اعصاب بدنی نیز در تعامل با اعصابی که در حافظه و خاطرات نقش دارند نقشی داشته باشند. در هنگام اهدا عضو چند اتفاق میافتد. نخست آنکه بسیاری از اعصاب مرتبط با عضو قطع میشوند و بنابراین اگر نقشی، هرچند کوچک، در فرایندهای مربوط به حافظه داشته باشند نمیتوانند نقش خود را ایفا کنند و بنابراین ناممکن نیست که در یادآوری برخی خاطرات خللی ایجاد شود. ثانیاً ترکیب هورمونی جدید میتواند نقشی در فرایندهای مرتبط بل حافظه نیز بازی کند. ثالثاً امروزه میدانیم که سلولهای عضو اهدا شده در بدن گیرنده در حال گردش هستند و آثاری از دی.ان.ای اهداکننده، دو سال پس از پیوند، در تمامی بخشهای بدنِ گیرنده دیده میشود. و بنابراین ممکن است این موارد ژنتیکی در اعضای جدید، از جمله در مغز گیرنده کارکردهایی داشته باشد که با آن آشنا نیستیم.
فعلا پذیرش این سخن که برخی خاطرات اهداکننده به گیرنده منتقل میشوند پذیرفتنی نیست زیرا شواهد تجربی مقبولی برای آن نداریم، اما امکان ایجاد تغییراتی در حافظهی گیرندهی عضو منتفی نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
PsyPost
New organ, new personality? Transplants appear to have a mysterious impact and scientists are searching for answers
Organ transplants recipients often report changes in their personality traits or preferences. This phenomenon may be influenced by hormonal and neurochemical factors, immune responses, and potential memory integration, though the exact mechanisms remain unclear…
نظریه(های) تکامل (۱): تکامل به مثابه واقعیت
نظریهی تکامل (evolutionary theory = theory of evolution) نظریهای واحد نیست؛ بلکه مجموعهای از چندین نظریه است که به مرور بر تعداد آنها افزوده شده است. حتی در آراء خود داروین نیز نظریهی تکامل شامل چندین زیرنظریه است. در خوانش داروین از نظریهی تکامل، ارنست مایر پنج زیرنظریه را از هم متمایز میکند و میافزاید که این نظریهها همپوشیهایی دارند و کاملاً از هم مستقل نیستند. به همین دلیل مایر تذکر میدهد که چنین تقسیمبندیهایی تا حد زیادی برای جمعبندی بحث و مشخص کردن محلهای اختلاف در منازعات بوده و ثابت نیستند. از این پست به بعد به تدریج این نظریهها معرفی میشوند.
تکامل به مثابه واقعیت
نخستین نظریه، که البته بسیار قبل از داروین نیز طرفدارانی داشته، این است که گونهها ثابت نیستند و تغییر شکل میدهند. در انگلیسی چندین اصطلاح برای این نظریه داریم:
الف. اصطلاحات transmutation و transmutationism قدیمیتراند. برخی آن را به «تراجهش» یا «تراجهشباوری» ترجمه کردهاند. برابرنهادهای دیگری نیز پیشنهاد شدهاند: «جهش گونهای به گونهای دیگر»، «تبدیل گونهها».
ب. خود داروین اصطلاح دیگری را در بیان این ایده دارد: Descent with Modification
استاد بهزاد برابرنهاد «اشتقاق همراه با تغییر» و استاد وهابزاده با توجه به اینکه Descent در بخشهای دیگر نظریه تکامل معمولاً معنای «نَسب» میدهد «نسب همراه با تغییر» را پیشنهاد دادهاند.
ج. داروین در چاپ ششم منشاء انواع، ۱۸۷۲، کلمهی Evolution را معادل "نسب همراه تغییر" به کار برد. اما از آنجاکه امروزه اسم کل نظریه نیز Evolution است ارنست مایر برای جدا کردن این بخش از نظریه، از کل نظریه، نام آن را Evolution as such نامیده که شاید برابرنهاد «خودِ تکامل» مناسبِ آن باشد.
د. استفن جی گولد، و به تبع او مایکل روس، برای جدا کردن این ایده از کلیت نظریه تکامل آن را Evolution as a fact نامیدند که معادل «تکامل به مثابه یک واقعیت» است. ایدهی اصلی پشت این نامگذاری این است که همانطور که چرخش زمین به دور خورشید یک واقعیت (فکت) مستقل از نحوهی تبیین ما از آن است، رخ دادن تغییر در گونهها نیز یک فکت است هرچند بر سر مکانیسمهای حاکم بر تغییرات اختلاف نظرهایی وجود داشته باشد. گولد بهعنوان یک دیرینهشناس شهیر منظور خود از فکت نامیدن تکامل را اینگونه بیان میکند: وقتی میگوییم تکامل یک فکت است به این معنی نیست که به آن یقین کامل داریم، بلکه به سادگی به این معناست که آنقدر شواهدِ مؤیدِ آن موجود است که اجتناب از پذیرشِ موقت آن نادرست (نامعقول) است.
ثبات انواع
مخالفت با این بخش از نظریهی تکامل ذیل نامهایی مانند فیکسیسم (fixism) (که استاد بهزاد آن را به "ثبوت [ثبات] انواع" و دیگران به «پایداریباوری» ترجمه کردهاند)، و "تفکر سنخشناختی" (typological thinking) بیان شده است. مطابق این نظریه، که امروزه از منظر زیستشناسان مطرود است گونهها طی زمان تغییر نمیکنند و گذر از یک گونه به گونهای دیگر ناممکن است. خلقتگرایان (creationists) معتقدند که خداوند سنخهای مختلف موجودات را به شکلی مجزا آفریده است. هرچند امروزه این نظریه ابطالشده اما به این معنا نیست که این نظریه «غیرعلمی» است. قبل از گسترش نظرات داروین، به رغم وجود دیگر نظریههای تکاملی از جمله نظریهی لامارک، نظریهی ثبات انواع طرفداران بیشتری داشته است.
نظریههای زمینمرکزی بطلمیوس، فلوژیستون، و اتر و بسیاری از دیگر نظریههای مندرج در کتابهای تاریخ علم، "علمیاند" هرچند ابطال شدهاند. به نحو مشابه نظریهی ثبات انواع نیز علمی، اما ابطالشده است.
اینکه امروزه برخی واقعیت تکامل در گونهها را رد میکنند به معنای آن است که باوری «نامعقول» دارند؛ و نه اینکه باوری «غیرعلمی» دارند.
ریشههای تاریخی
هرچند این نظریه که گونهها تغییر میکنند با داروین به شهرت رسید اما لامارک قبل از داروین مروج همین نظریه بوده است.
حتی لامارک نیز مبدع این نظریه نبوده و قبل از او در فرانسه این نظریه توسط موپرتیوس و بوفون بیان شده بود. قبل از آنها، در یونان باستان نیز این نظریه، که گونهها تغییر میکنند، طرفدارانی داشته است تا جاییکه حتی فرازهایی از ارسطو نیز گواهی میدهند، که بهخلاف افلاطون، او ثباتگرای محض نبوده است. هرچند باید آغازگر این نظریه در زیستشناسی را لامارک دانست.
چهار نظریهی دیگر تکامل داروینی را که مایر به آنها اشاره دارد عبارتند از:
نسب مشترک
تدریجیگرایی
گونهزایی
انتخاب طبیعی
بهعلاوه میتوان نظریههای دیگری مانند "انتخاب جنسی" را به تقسیمبندی مایر افزود. همچنین پس از داروین دهها زیرنظریهی دیگر نیز به نظریههای او افزوده شده، که به نحوی اجمالی در پستهای بعدی معرفی میشوند.
هادی صمدی
@evophilosophy
نظریهی تکامل (evolutionary theory = theory of evolution) نظریهای واحد نیست؛ بلکه مجموعهای از چندین نظریه است که به مرور بر تعداد آنها افزوده شده است. حتی در آراء خود داروین نیز نظریهی تکامل شامل چندین زیرنظریه است. در خوانش داروین از نظریهی تکامل، ارنست مایر پنج زیرنظریه را از هم متمایز میکند و میافزاید که این نظریهها همپوشیهایی دارند و کاملاً از هم مستقل نیستند. به همین دلیل مایر تذکر میدهد که چنین تقسیمبندیهایی تا حد زیادی برای جمعبندی بحث و مشخص کردن محلهای اختلاف در منازعات بوده و ثابت نیستند. از این پست به بعد به تدریج این نظریهها معرفی میشوند.
تکامل به مثابه واقعیت
نخستین نظریه، که البته بسیار قبل از داروین نیز طرفدارانی داشته، این است که گونهها ثابت نیستند و تغییر شکل میدهند. در انگلیسی چندین اصطلاح برای این نظریه داریم:
الف. اصطلاحات transmutation و transmutationism قدیمیتراند. برخی آن را به «تراجهش» یا «تراجهشباوری» ترجمه کردهاند. برابرنهادهای دیگری نیز پیشنهاد شدهاند: «جهش گونهای به گونهای دیگر»، «تبدیل گونهها».
ب. خود داروین اصطلاح دیگری را در بیان این ایده دارد: Descent with Modification
استاد بهزاد برابرنهاد «اشتقاق همراه با تغییر» و استاد وهابزاده با توجه به اینکه Descent در بخشهای دیگر نظریه تکامل معمولاً معنای «نَسب» میدهد «نسب همراه با تغییر» را پیشنهاد دادهاند.
ج. داروین در چاپ ششم منشاء انواع، ۱۸۷۲، کلمهی Evolution را معادل "نسب همراه تغییر" به کار برد. اما از آنجاکه امروزه اسم کل نظریه نیز Evolution است ارنست مایر برای جدا کردن این بخش از نظریه، از کل نظریه، نام آن را Evolution as such نامیده که شاید برابرنهاد «خودِ تکامل» مناسبِ آن باشد.
د. استفن جی گولد، و به تبع او مایکل روس، برای جدا کردن این ایده از کلیت نظریه تکامل آن را Evolution as a fact نامیدند که معادل «تکامل به مثابه یک واقعیت» است. ایدهی اصلی پشت این نامگذاری این است که همانطور که چرخش زمین به دور خورشید یک واقعیت (فکت) مستقل از نحوهی تبیین ما از آن است، رخ دادن تغییر در گونهها نیز یک فکت است هرچند بر سر مکانیسمهای حاکم بر تغییرات اختلاف نظرهایی وجود داشته باشد. گولد بهعنوان یک دیرینهشناس شهیر منظور خود از فکت نامیدن تکامل را اینگونه بیان میکند: وقتی میگوییم تکامل یک فکت است به این معنی نیست که به آن یقین کامل داریم، بلکه به سادگی به این معناست که آنقدر شواهدِ مؤیدِ آن موجود است که اجتناب از پذیرشِ موقت آن نادرست (نامعقول) است.
ثبات انواع
مخالفت با این بخش از نظریهی تکامل ذیل نامهایی مانند فیکسیسم (fixism) (که استاد بهزاد آن را به "ثبوت [ثبات] انواع" و دیگران به «پایداریباوری» ترجمه کردهاند)، و "تفکر سنخشناختی" (typological thinking) بیان شده است. مطابق این نظریه، که امروزه از منظر زیستشناسان مطرود است گونهها طی زمان تغییر نمیکنند و گذر از یک گونه به گونهای دیگر ناممکن است. خلقتگرایان (creationists) معتقدند که خداوند سنخهای مختلف موجودات را به شکلی مجزا آفریده است. هرچند امروزه این نظریه ابطالشده اما به این معنا نیست که این نظریه «غیرعلمی» است. قبل از گسترش نظرات داروین، به رغم وجود دیگر نظریههای تکاملی از جمله نظریهی لامارک، نظریهی ثبات انواع طرفداران بیشتری داشته است.
نظریههای زمینمرکزی بطلمیوس، فلوژیستون، و اتر و بسیاری از دیگر نظریههای مندرج در کتابهای تاریخ علم، "علمیاند" هرچند ابطال شدهاند. به نحو مشابه نظریهی ثبات انواع نیز علمی، اما ابطالشده است.
اینکه امروزه برخی واقعیت تکامل در گونهها را رد میکنند به معنای آن است که باوری «نامعقول» دارند؛ و نه اینکه باوری «غیرعلمی» دارند.
ریشههای تاریخی
هرچند این نظریه که گونهها تغییر میکنند با داروین به شهرت رسید اما لامارک قبل از داروین مروج همین نظریه بوده است.
حتی لامارک نیز مبدع این نظریه نبوده و قبل از او در فرانسه این نظریه توسط موپرتیوس و بوفون بیان شده بود. قبل از آنها، در یونان باستان نیز این نظریه، که گونهها تغییر میکنند، طرفدارانی داشته است تا جاییکه حتی فرازهایی از ارسطو نیز گواهی میدهند، که بهخلاف افلاطون، او ثباتگرای محض نبوده است. هرچند باید آغازگر این نظریه در زیستشناسی را لامارک دانست.
چهار نظریهی دیگر تکامل داروینی را که مایر به آنها اشاره دارد عبارتند از:
نسب مشترک
تدریجیگرایی
گونهزایی
انتخاب طبیعی
بهعلاوه میتوان نظریههای دیگری مانند "انتخاب جنسی" را به تقسیمبندی مایر افزود. همچنین پس از داروین دهها زیرنظریهی دیگر نیز به نظریههای او افزوده شده، که به نحوی اجمالی در پستهای بعدی معرفی میشوند.
هادی صمدی
@evophilosophy
نظریه(های) تکامل (۲): نسب (نیای) مشترک
مادربزرگ و پدربزرگی چندین فرزند دارند و هر کدام از فرزندان نیز چندین فرزند. شباهت میان نوهها را چگونه توضیح میدهیم؟ با این توضیح ساده که همگی، نوههای آن زوج مسن هستند.
حالا به موجودات زنده نگاهی کنیم. شیرها، ببرها و گربهها شبیهاند. گرگها، سگها و روباهها نیز همچنین. در این میان جانورانی مانند کفتارها را داریم که از وجوهی به دستهی اول شبیهاند و از وجوهی نیز به دستهی دوم.
اگر از تمثیلی بهره گیریم شاید سرراستترین تبیین ما برای آنکه جانوران یادشده به هم شبیه هستند این باشد که همگی زادگان نیاکانی مشترکاند. اما میتوان همین کار را در تبیین شباهت همهی موجودات زنده به کار گرفت. دراینصورت تبیین شباهتهای مشاهدهشده میان همهی موجودات زنده به وجود نیایی مشترک باز میگردد. این تمثیل بسیار قبل از داروین رواج داشته است و در این زمینه نیز نمیتوان نوآوری این ایده را به داروین نسبت داد، هرچند خوانش داروین وجوهی نوآورانه نیز دارد.
ریشههای این نظریه:
موپرتیوس در فرانسه، کانت در آلمان، و اراسموس داروین در انگلیس همین نظر را داشتهاند. معمولاً در مورد نحوهی تأثیر کانت بر داروین این جمله از کانت نقل میشود که بدبینانه گفته بود «هیچگاه نیوتنی برای علفها [زیستشناسی] پیدا نخواهد شد». و داروین در راه ابطال پیشگویی کانت تلاش داشته است نیوتنِ زیستشناسی شود.
اما از سوی دیگر به نقلقولی از کانت بنگریم که نشان میدهد به نسب مشترک باور داشته است:
«به رغم تنوع در اشکالِ [جانداران]، به نظر میرسد که همگی بر اساس یک کهن الگوی مشترک تولید شدهاند، و این شباهت میان آنها، این حدس را تقویت میکند که شباهت آنها ریشهای واقعی دارد و توسط یک مادر اصلی مشترک تولید شدهاند.»
اینکه داروین شخصاً این نوشتهی کانت را خوانده باشد محل تردید است اما شکی نیست که سخنان مشابهی را از پدربزرگ خود اراسموس داروین شنیده است: «آیا تصور اینکه همهی حیوانات خونگرم از یک رشتهی زنده [موجودی کرممانند] نشأت گرفتهاند، بسیار جسورانه خواهد بود؟ جاییکه اولین علت بزرگ پیدایی جانوران وجود داشته باشد...؟»
قدرت تبیینی این نظریه
علاوهبر عرضهی دلایل ریختشناسی و فسیلشناسی باید افزود که کدهای ژنتیکی در همهی موجودات زنده مشابهاند. همچنین مکانیسمهای حیاتی پایه نیز به نحو اعجابآوری میان همهی موجودات زنده مشترکاند. بهترین تبیین کنونی ما برای این شباهتها آن است که همگی نیای مشترکی داشتهاند. برخی شباهتها در خصیصههایی دیده میشود که خنثی هستند و بنابراین هدف انتخاب طبیعی نیستند و نمیتوان آن را با نظریهی تکامل همگرا توضیح داد (ادامه را ببینید). این احتمالاً قویترین و قانعکنندهترین شاهد به نفع نظریهی نیای مشترک است. (این به حالتی شبیه است که بخواهیم وجود یک خال روی چهرهی نوادگان را با مشاهدهی همان خال در پدربزرگ خانواده توضیح دهیم. وجود چنین خصیصههای مشترکی در جانداران گواهی بر وجود نیای مشترک است.)
نقدهایی به این نظریه
الف. هنوز به نظریهای دربارهی آغاز حیات نرسیدهایم که بازآفرینی حیات در آزمایشگاه را ممکن سازد. چه بسا با رسیدن به آن نظریه دریابیم که آغاز حیات در شرایطی که تک سلولی اولیه شکل نگرفته چندان که گمان میکنیم نامحتمل نبوده و در جهان آر.ان.ای شکلگیری چند نیای مشترک به همان میزان محتمل است که شکلگیری یک نیای مشترک. (داروین نیز از یک یا «چند» نیای مشترک سخن میگوید.)
ب. مطابق نظریهی "تکامل همگرا" کافی است شرایط مشابهی وجود داشته و فشارهای انتخابی به نحوی باشند که خصیصههای مشابهی را شاهد باشیم بدون آنکه خاستگاه آن خصیصهها مشترک باشند. مثلاً سیستمهای ردیابی صوتی در خفاش و دلفین، و سیستمهای پروازی در خفاش و گنجشک به نحوی مستقل از یکدیگر تکامل یافتهاند. پس همواره با صِرف ردیابی شباهتها نمیتوان خاستگاه مشترک را استنباط کرد. (داروین نیز میگوید ممکن است شباهتها ما را به خطا بیاندازند.)
ج. بهعلاوه مطابق نظریهی «انتقال افقی ژنها» امکان انتقال ژنها از یک گونه (بهویژه از ویروسها) به دیگر گونهها نه فقط ناممکن نیست بلکه پدیدهای بسیار شایع در جهان زیستی است.
اگر الف. چند نیای اولیه داشته باشیم، و ب. «تکامل همگرا» و ج. «انتقال افقی ژنها» نیز از همان ابتدا در جهان با چند نیای اولیه در کار باشند استعارهی درخت حیات، که استعارهی پایهای ما در درک نیای مشترک است، با مشکلی جدی مواجه خواهد شد. از اکنون نیز برخی معتقدند این استعاره نیازمند بازبینی است.
اما حتی در آن شرایط نیز کماکان درخت حیات چنان نقش مهمی در فهم ما از تکامل حیات بازی میکند که به نظر نمیرسد یکسره ریشهکن شود. احتمالاً در چنان شرایطی خواهند گفت این درخت به مقدار زیادی ایدهآلسازی شده است.
هادی صمدی
@evophilosophy
مادربزرگ و پدربزرگی چندین فرزند دارند و هر کدام از فرزندان نیز چندین فرزند. شباهت میان نوهها را چگونه توضیح میدهیم؟ با این توضیح ساده که همگی، نوههای آن زوج مسن هستند.
حالا به موجودات زنده نگاهی کنیم. شیرها، ببرها و گربهها شبیهاند. گرگها، سگها و روباهها نیز همچنین. در این میان جانورانی مانند کفتارها را داریم که از وجوهی به دستهی اول شبیهاند و از وجوهی نیز به دستهی دوم.
اگر از تمثیلی بهره گیریم شاید سرراستترین تبیین ما برای آنکه جانوران یادشده به هم شبیه هستند این باشد که همگی زادگان نیاکانی مشترکاند. اما میتوان همین کار را در تبیین شباهت همهی موجودات زنده به کار گرفت. دراینصورت تبیین شباهتهای مشاهدهشده میان همهی موجودات زنده به وجود نیایی مشترک باز میگردد. این تمثیل بسیار قبل از داروین رواج داشته است و در این زمینه نیز نمیتوان نوآوری این ایده را به داروین نسبت داد، هرچند خوانش داروین وجوهی نوآورانه نیز دارد.
ریشههای این نظریه:
موپرتیوس در فرانسه، کانت در آلمان، و اراسموس داروین در انگلیس همین نظر را داشتهاند. معمولاً در مورد نحوهی تأثیر کانت بر داروین این جمله از کانت نقل میشود که بدبینانه گفته بود «هیچگاه نیوتنی برای علفها [زیستشناسی] پیدا نخواهد شد». و داروین در راه ابطال پیشگویی کانت تلاش داشته است نیوتنِ زیستشناسی شود.
اما از سوی دیگر به نقلقولی از کانت بنگریم که نشان میدهد به نسب مشترک باور داشته است:
«به رغم تنوع در اشکالِ [جانداران]، به نظر میرسد که همگی بر اساس یک کهن الگوی مشترک تولید شدهاند، و این شباهت میان آنها، این حدس را تقویت میکند که شباهت آنها ریشهای واقعی دارد و توسط یک مادر اصلی مشترک تولید شدهاند.»
اینکه داروین شخصاً این نوشتهی کانت را خوانده باشد محل تردید است اما شکی نیست که سخنان مشابهی را از پدربزرگ خود اراسموس داروین شنیده است: «آیا تصور اینکه همهی حیوانات خونگرم از یک رشتهی زنده [موجودی کرممانند] نشأت گرفتهاند، بسیار جسورانه خواهد بود؟ جاییکه اولین علت بزرگ پیدایی جانوران وجود داشته باشد...؟»
قدرت تبیینی این نظریه
علاوهبر عرضهی دلایل ریختشناسی و فسیلشناسی باید افزود که کدهای ژنتیکی در همهی موجودات زنده مشابهاند. همچنین مکانیسمهای حیاتی پایه نیز به نحو اعجابآوری میان همهی موجودات زنده مشترکاند. بهترین تبیین کنونی ما برای این شباهتها آن است که همگی نیای مشترکی داشتهاند. برخی شباهتها در خصیصههایی دیده میشود که خنثی هستند و بنابراین هدف انتخاب طبیعی نیستند و نمیتوان آن را با نظریهی تکامل همگرا توضیح داد (ادامه را ببینید). این احتمالاً قویترین و قانعکنندهترین شاهد به نفع نظریهی نیای مشترک است. (این به حالتی شبیه است که بخواهیم وجود یک خال روی چهرهی نوادگان را با مشاهدهی همان خال در پدربزرگ خانواده توضیح دهیم. وجود چنین خصیصههای مشترکی در جانداران گواهی بر وجود نیای مشترک است.)
نقدهایی به این نظریه
الف. هنوز به نظریهای دربارهی آغاز حیات نرسیدهایم که بازآفرینی حیات در آزمایشگاه را ممکن سازد. چه بسا با رسیدن به آن نظریه دریابیم که آغاز حیات در شرایطی که تک سلولی اولیه شکل نگرفته چندان که گمان میکنیم نامحتمل نبوده و در جهان آر.ان.ای شکلگیری چند نیای مشترک به همان میزان محتمل است که شکلگیری یک نیای مشترک. (داروین نیز از یک یا «چند» نیای مشترک سخن میگوید.)
ب. مطابق نظریهی "تکامل همگرا" کافی است شرایط مشابهی وجود داشته و فشارهای انتخابی به نحوی باشند که خصیصههای مشابهی را شاهد باشیم بدون آنکه خاستگاه آن خصیصهها مشترک باشند. مثلاً سیستمهای ردیابی صوتی در خفاش و دلفین، و سیستمهای پروازی در خفاش و گنجشک به نحوی مستقل از یکدیگر تکامل یافتهاند. پس همواره با صِرف ردیابی شباهتها نمیتوان خاستگاه مشترک را استنباط کرد. (داروین نیز میگوید ممکن است شباهتها ما را به خطا بیاندازند.)
ج. بهعلاوه مطابق نظریهی «انتقال افقی ژنها» امکان انتقال ژنها از یک گونه (بهویژه از ویروسها) به دیگر گونهها نه فقط ناممکن نیست بلکه پدیدهای بسیار شایع در جهان زیستی است.
اگر الف. چند نیای اولیه داشته باشیم، و ب. «تکامل همگرا» و ج. «انتقال افقی ژنها» نیز از همان ابتدا در جهان با چند نیای اولیه در کار باشند استعارهی درخت حیات، که استعارهی پایهای ما در درک نیای مشترک است، با مشکلی جدی مواجه خواهد شد. از اکنون نیز برخی معتقدند این استعاره نیازمند بازبینی است.
اما حتی در آن شرایط نیز کماکان درخت حیات چنان نقش مهمی در فهم ما از تکامل حیات بازی میکند که به نظر نمیرسد یکسره ریشهکن شود. احتمالاً در چنان شرایطی خواهند گفت این درخت به مقدار زیادی ایدهآلسازی شده است.
هادی صمدی
@evophilosophy
نظریه(های) تکامل (۳): گونهزایی
هرچند اصطلاح گونهزایی (speciation) اوایل قرن بیستم توسط زیستشناس آمریکایی، اُرِتور کوک، عرضه شده اما ایدهی گونهزایی توسط والاس و داروین مطرح شده است. گونهزایی فرایندی است که طی آن یک گونه به گونهای دیگر بدل میشود. دو نوع معروفتر گونهزایی عبارتند از: یک. یک گونه به مرور زمان آنقدر تغییر میکند که به گونهی دیگری تبدیل شود؛ دو. یک گونه به دو گونه تقسیم شود (یا یک گونهی دختر از گونهی مادر منشعب شود.)
با اینکه داروین نخستین تصاویر درخت حیات را ترسیم میکند، که در آن محلهای دوشاخهشدن گواهی از حالت دوم است، اما عموماً از نوع نخست گونهزایی سخن میگوید. چرا؟ زیرا این دو حالت چندان هم که بهنظرمیرسد از هم متمایز نیستند. مثالی از فرآیند گونهزایی برای داروین ورود دستهای از سهرهها به یکی از جزایر گالاپاگوس بود که به مرور زمان و به نحوی تدریجی و انباشتی تغییراتی میکنند تا حدی که قابلیت زادآوری را با جمعیتی که از آن جدا شدهاند از دست دهند. اگر جمعیت والد را «درنظر نگیریم» این مثالی از گونهزایی نوع اول است زیرا شاهد تغییرات تدریجی در یک گونه طی زمان هستیم. اما اگر جمعیت والد را «درنظر بگیریم» شاهد دوشاخهشدن دو جمعیت هستیم. اما فارغ از «نحوهی درنظرگرفتنِ» زیستشناس، یک رویداد واحد، و متعاقب آن یک فرایند واحد در جریان بوده است: مثالی که نشان میدهد گاهی اختلافنظر زیستشناسان ناشی از نحوهی مدلکردن جهان زیستی توسط آنها است.
انواع گونهزایی:
(آگاهی از انواع گونهزایی منبع استعاری بسیار غنیای است برای تبیینهای تکامل در علوم اجتماعی که بهعنوان نمونه به مواردی اشاره میشود.)
گونهزایی ناهمجا یا دگروطن (allopatric): وقتی یک جمعیت به لحاظ جغرافیایی (مثلاً با ایجاد یک گسل یا احداث یک بزرگراه) به دو زیر جمعیت تقسیم میشود ممکن است هرکدام از دو جمعیت مسیر تکاملی جداگانهای را طی کرده و به دو گونه بدل شوند. (تمثیل: برقراری مرز میان پاکستان و هند و تشکیل دو دولت متمایز)
گونهزایی پیرامونی (peripatric): جمعیت کوچکی از افراد پیرامونی، جمعیتِ نسبتاً مستقلی را شکل میدهند که معمولاً با همدیگر تولیدمثل میکنند و امکان تولیدمثل با جمعیت بزرگ کاهش مییابد. (تمثیل: حاشیهنشینی در کلانشهرها)
گونهزایی مجاورتی (parapatric): در یک جمعیت جداییِ تولیدمثلی رخ میدهد اما نه بهطورکامل. (تمثیل: تشکیل طبقات اجتماعی متفاوت در یک کشور تا رسیدن به حدی مانند موقعیت کاستها در هند)
گونهزایی همجا یا هموطن (sympatric): در این حالت که بیشتر در حشرات و ماهیها مشاهده میشود یک جمعیت بدون آنکه جدایی جغرافیایی را تجربه کند دو یا چند گونه را بهوجود میآورد. (تمثیل: تشکیل احزاب سیاسی و گروههای عقیدتی در یک کشور)
همانطور که از تمثیلها نیز برمیآید تمایز قائل شدن دقیق میان این گونهزاییها با ابهامهای زیادی مواجه است و وجوهی قراردادی دارد.
برخی مکانیسمهای اصلی:
برای زیستشناس شرح مکانیسمها تا حدی مهم است که ارنست مایر منکر وقوع گونهزایی همجا (هموطن) بود زیرا نمیتوانست مکانیسمی برای آن تصور کند: چگونه ممکن است بدون جدایی جغرافیایی و بنابراین بدون جدایی تولیدمثلی در یک میهن دو یا چند گونه ایجاد شوند؟
تقویت: تقویت مکانیسمی است که طی آن انتخاب طبیعی پس از جدایی دو جمعیت، علیه هیبریدهای ناشی از میانزادگیری میان دودسته وارد میشود و بنابراین تولیدمثل جداگانه در هر گروه را تقویت میکند. (به احترام والاس که نخستینبار این پدیده را معرفی کرد به آن «اثر والاس» نیز گویند.)
اثر بنیانگذار: گروه جداشده از جمعیت بزرگ تنوع ژنتیکی کمتری دارند و هر چه گروه کوچکتر باشد تنوع ژنتیکی آن نسبت به جمعیت والد کمتر است و اگر چنین جمعیت کوچکی موفق به تولید تباری شود احتمال۷ شکلگیری گونهای جدید بالا خواهد بود.
انتخاب جنسی: وقتی ملاکهای جفتگزینی در زیرگروهها متفاوت باشد بخت گونهزایی بالا میرود.
بهطورخلاصه:
یک. اصل وقوع گونهزایی یک فکت است. الف. مدلسازیهای ریاضیاتی، ب. آزمایشهای بسیار گسترده بر روی مگس سرکه، و مهمتر از این دو، ج. مشاهدهی مکرر گونهزایی در جهان طبیعت پذیرش گونهزایی به مثابهی یک فکت را ممکن ساخته است.
دو. اما در مورد تمییز انواع گونهزایی و مکانیسمهای اصلی در ایجاد هرکدام اختلافنظر وجود دارد. بهعبارتی، مثلاً در اینکه در ماهی سیکلید گونهزایی رخداده تردیدی نیست. اما ممکن است در مورد نوع گونهزایی، علل و مکانیسمهایی که به گونهزایی انجامیدهاند اجماعی نباشد که البته در موارد بسیاری نیز اجماع حاصل شده است.
به عبارتی "واقعیت گونهزایی" را به اشکال مختلفی میتوان مدلسازی کرد که در بسیاری از رخدادهای گونهزایی، اجماعیست که برخی مدلها بازنمود بهتری از واقعیتاند.
هادی صمدی
@evophilosophy
هرچند اصطلاح گونهزایی (speciation) اوایل قرن بیستم توسط زیستشناس آمریکایی، اُرِتور کوک، عرضه شده اما ایدهی گونهزایی توسط والاس و داروین مطرح شده است. گونهزایی فرایندی است که طی آن یک گونه به گونهای دیگر بدل میشود. دو نوع معروفتر گونهزایی عبارتند از: یک. یک گونه به مرور زمان آنقدر تغییر میکند که به گونهی دیگری تبدیل شود؛ دو. یک گونه به دو گونه تقسیم شود (یا یک گونهی دختر از گونهی مادر منشعب شود.)
با اینکه داروین نخستین تصاویر درخت حیات را ترسیم میکند، که در آن محلهای دوشاخهشدن گواهی از حالت دوم است، اما عموماً از نوع نخست گونهزایی سخن میگوید. چرا؟ زیرا این دو حالت چندان هم که بهنظرمیرسد از هم متمایز نیستند. مثالی از فرآیند گونهزایی برای داروین ورود دستهای از سهرهها به یکی از جزایر گالاپاگوس بود که به مرور زمان و به نحوی تدریجی و انباشتی تغییراتی میکنند تا حدی که قابلیت زادآوری را با جمعیتی که از آن جدا شدهاند از دست دهند. اگر جمعیت والد را «درنظر نگیریم» این مثالی از گونهزایی نوع اول است زیرا شاهد تغییرات تدریجی در یک گونه طی زمان هستیم. اما اگر جمعیت والد را «درنظر بگیریم» شاهد دوشاخهشدن دو جمعیت هستیم. اما فارغ از «نحوهی درنظرگرفتنِ» زیستشناس، یک رویداد واحد، و متعاقب آن یک فرایند واحد در جریان بوده است: مثالی که نشان میدهد گاهی اختلافنظر زیستشناسان ناشی از نحوهی مدلکردن جهان زیستی توسط آنها است.
انواع گونهزایی:
(آگاهی از انواع گونهزایی منبع استعاری بسیار غنیای است برای تبیینهای تکامل در علوم اجتماعی که بهعنوان نمونه به مواردی اشاره میشود.)
گونهزایی ناهمجا یا دگروطن (allopatric): وقتی یک جمعیت به لحاظ جغرافیایی (مثلاً با ایجاد یک گسل یا احداث یک بزرگراه) به دو زیر جمعیت تقسیم میشود ممکن است هرکدام از دو جمعیت مسیر تکاملی جداگانهای را طی کرده و به دو گونه بدل شوند. (تمثیل: برقراری مرز میان پاکستان و هند و تشکیل دو دولت متمایز)
گونهزایی پیرامونی (peripatric): جمعیت کوچکی از افراد پیرامونی، جمعیتِ نسبتاً مستقلی را شکل میدهند که معمولاً با همدیگر تولیدمثل میکنند و امکان تولیدمثل با جمعیت بزرگ کاهش مییابد. (تمثیل: حاشیهنشینی در کلانشهرها)
گونهزایی مجاورتی (parapatric): در یک جمعیت جداییِ تولیدمثلی رخ میدهد اما نه بهطورکامل. (تمثیل: تشکیل طبقات اجتماعی متفاوت در یک کشور تا رسیدن به حدی مانند موقعیت کاستها در هند)
گونهزایی همجا یا هموطن (sympatric): در این حالت که بیشتر در حشرات و ماهیها مشاهده میشود یک جمعیت بدون آنکه جدایی جغرافیایی را تجربه کند دو یا چند گونه را بهوجود میآورد. (تمثیل: تشکیل احزاب سیاسی و گروههای عقیدتی در یک کشور)
همانطور که از تمثیلها نیز برمیآید تمایز قائل شدن دقیق میان این گونهزاییها با ابهامهای زیادی مواجه است و وجوهی قراردادی دارد.
برخی مکانیسمهای اصلی:
برای زیستشناس شرح مکانیسمها تا حدی مهم است که ارنست مایر منکر وقوع گونهزایی همجا (هموطن) بود زیرا نمیتوانست مکانیسمی برای آن تصور کند: چگونه ممکن است بدون جدایی جغرافیایی و بنابراین بدون جدایی تولیدمثلی در یک میهن دو یا چند گونه ایجاد شوند؟
تقویت: تقویت مکانیسمی است که طی آن انتخاب طبیعی پس از جدایی دو جمعیت، علیه هیبریدهای ناشی از میانزادگیری میان دودسته وارد میشود و بنابراین تولیدمثل جداگانه در هر گروه را تقویت میکند. (به احترام والاس که نخستینبار این پدیده را معرفی کرد به آن «اثر والاس» نیز گویند.)
اثر بنیانگذار: گروه جداشده از جمعیت بزرگ تنوع ژنتیکی کمتری دارند و هر چه گروه کوچکتر باشد تنوع ژنتیکی آن نسبت به جمعیت والد کمتر است و اگر چنین جمعیت کوچکی موفق به تولید تباری شود احتمال۷ شکلگیری گونهای جدید بالا خواهد بود.
انتخاب جنسی: وقتی ملاکهای جفتگزینی در زیرگروهها متفاوت باشد بخت گونهزایی بالا میرود.
بهطورخلاصه:
یک. اصل وقوع گونهزایی یک فکت است. الف. مدلسازیهای ریاضیاتی، ب. آزمایشهای بسیار گسترده بر روی مگس سرکه، و مهمتر از این دو، ج. مشاهدهی مکرر گونهزایی در جهان طبیعت پذیرش گونهزایی به مثابهی یک فکت را ممکن ساخته است.
دو. اما در مورد تمییز انواع گونهزایی و مکانیسمهای اصلی در ایجاد هرکدام اختلافنظر وجود دارد. بهعبارتی، مثلاً در اینکه در ماهی سیکلید گونهزایی رخداده تردیدی نیست. اما ممکن است در مورد نوع گونهزایی، علل و مکانیسمهایی که به گونهزایی انجامیدهاند اجماعی نباشد که البته در موارد بسیاری نیز اجماع حاصل شده است.
به عبارتی "واقعیت گونهزایی" را به اشکال مختلفی میتوان مدلسازی کرد که در بسیاری از رخدادهای گونهزایی، اجماعیست که برخی مدلها بازنمود بهتری از واقعیتاند.
هادی صمدی
@evophilosophy
HTML Embed Code: