توی سرم عزای عمومی ست امشب. گویی هزار مادر سیاهپوش، دارند به لهجهای که نمیشناسم، بر مزار تازهی پسرانشان، مویه میکنند. دو دست مردانهی جوان، بر دو سمت شقیقه ام طبل میکوبند انگار، محکم و یکریز و خشمگين. از دوردست، صداي شروه ميآید. دارند دسته دسته تابوت علیاکبر میآورند روی شانهها. توی سرم ولولهی قبرستان است. سردم است و دندانهایم دارند بهم میخورند.ایستاده ام وسط قطب شمال. چشمهایم را میبندم. حالا، بابای راستینم. دراز کشیدهام روی تخت کوچکش. برف تا زانوهایم بالا آمده است. روی خیال موهاش دست میکشم، سرانگشتانم یخ میزند. برف، آرام آرام روی سرم مینشیند. کنار گوشش زمزمه میکنم: زودی میام پیشت بابایی..زودی میام. چیزی بیخ گلویم منجمد میشود. مچاله ميشوم زیر پتو. حالا پونهام. تکیه دادهام به شانهی آرش، دارم برایش تعریف میکنم چی شد که وقت گرفتن این عکس، ساقدوشهامان افتادند روی دور خنده. یکهو هواپیما تکان محکمی میخورد، پرت میشوم توی بغل آرش.صدای انفجار مهیبی می پیچد توی گوشم. همه چیز سیاه میشود ناگهان. خیس عرق شدهام، پاهام آتش گرفتهاند از تب. دارم شعله میکشم حالا در خویش. پتو را پس میزنم. چشمهام میسوزند. دهانم طعم خون و کافور میدهد انگار. می غلتم روی بالش خنک. حالا اسمم حامد است. ایستادهام پشت گیت مسافربری. صورتم خیس است و تلفنم یکریز زنگ میخورد. خشم و اندوه دارد از تمام زوایای روحم سر میرود. بغض چنگالهایش را توی حنجرهام فرو کردهاست. دور تا دورم را دیوار شیشهای کشیدهاند انگار. میخواهم حرف بزنم اما، تمام کلمات را گم کردهام گویی. آنسوتر از من، تکههای درهم شکستهی مردی، نقش بر زمین شدهاست. بغلم میکند، روی شانهی هم زار میزنیم بی مهابا. داریم میرویم به دیدار پارههای سوختهی جگرگوشه هامان. میگویم: ری رای من نه ساله بود هادی..میگوید: رامتین من هم. بعد، غرق میشویم توی گریه، درمانده و بیپناه و ناامید و گیج و خسته. ته گلویم سرب مذاب ریختهاند انگار. توی سرم عزای عمومی ست. هنوز دارند فوج فوج پرندهی سوخته میآورند روی دست. دو تا كديين فرو میدهم، به زور آب. نگاه میکنم به قاب تصویرت روی میز، به عکسهای چهارنفره مان، به چشمهای مهربان و صورت آرامت، به لبخند قشنگ دخترها توی آغوشت. یادت هست؟ گفتم: دلم شور میزند اینبار. نرو. پرواز نکن. بغلم کردی و توی گوشم گفتی: “کاترینای من، نگران نباش. چارهای غیر رفتن ندارم عزیزکم..”. و بعد لالهی گوشم را بوسیدی، همانجا که چندساعت بعد، با آن شنیدم که دیگر هیچوقت برنمیگردی. دخترها هنوز معنی رفتن برای همیشه را نمیفهمند. معنی سوگ را، انفجار را، و خطای انسانی را. کاش نرفته بودی عزیز دورم.. کاش نرفته بودی..
گرگرفتهام از تب. توي سرم بازار مسگرهاست. یک شهر زنان سیاهپوش، بر مزار جوانان به حجله نرفتهشان، كل ميکشند و هلهله میکنند. صدای شروه می آید از دور. دلم، نخل بیسر آتش گرفتهایست، که نه پای رفتن دارد، نه تاب ایستادن میان هجوم انبوه اینهمه داغ را. چشمهایم را وا میکنم. شب است. میبندم. شب است. تاریکم چقدر ماه بیتکرار، و چه بیاندازه محتاجم به آفتاب روشن دستهات. اي کاش، به اشتباه هم که شده، يك امشب را، جاودانه طلوع كني خورشیدک شخصي من..!
https://hottg.com/drnkargar
>>Click here to continue<<